434. سهیل جان خوش آمدی :))
دیشب پر استرس ترین شب عمرم بود، هم شوق داشتم واسه بدنیا اومدن سهیل، هم نگران بودم؛ هیچوقت تو عمرم به این اندازه استرس نکشیدم! ساعت ده یا ده و نیم صبح بود که مامان خبر داد که سهیل به دنیا اومده و حال آبجی و بچه خوبه :) یه نفس راحت کشیدم!
دیروز واسه آبجی رفته بودیم عروسک بخریم، (مسخرم نکنین ولی) دیدم زرافه هه خیلی خوشگله، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یکی هم برا خودم خریدم... اولش بخاطر رنگش فک کردم سرنتی پیتی یه، (یه زمانی یادم نمیاد کی بود که اسم منو سرنتی پیتی گذاشته بود)، خلاصه با کلی دقت و اینا فهمیدیم که زرافه س! خداییش خوشگل نیست؟
امروزم از ساعت ۲ تا ۴ وقت ملاقات بود؛ دیدمش! زشت بود :) واسش کلی بادکنک رنگی و وسایل تزیینی و کیک و اینا تدارک دیده بودیم و آبجی هم که فک میکرد فقط قراره همون بادکنک آبی ها رو بیاریم، کلی جا خورد، از چیزای دیگه خبر نداشت... بالاخره سورپرایز رو که نمیشه از قبل گفت :)
تو اینستا نوشتم: خدا هیچ خواهری رو از نعمت خاله شدن محروم نکنه، مخصوصا خواهره منو :)) خب اونم دلش میخواد خاله بشه دیگه :)) عایا حرف بدی زدم؟؟
+ سهیل جان، عزیز دل خاله :) تولدت مبارک :)
+ یه نفرم نداریم واسمون عروسک بخره بیاره محل کارمون سورپرایزمون کنه :) #حسودی_به_خواهری :))) که خواهری مثل من داره!