435. لذت خالگی! :)
بله دیگه، خالگی (مثل خوشگلی) دردسر داره! از صبح رفته بودم بیمارستان، قرار بود صبح مرخص کنن آبجی رو، ولی تا ساعت یک طول کشید! بالاخره ساعت یک و نیم اینا بود که سهیل خان پا تو خونه شون گذاشت؛ اما از لحظه ی بدنیا اومدنش تا اون لحظه چشماشو باز نکرده بود دنیا رو ببینه! من یه لحظه نگران شدم گفتم نکنه این چشماش باز نمیشه، آبجی گفت یه ذره باز کرده یکی دوبار، اما کامل هنوز باز نکرده ببینیم چشماش چه رنگیه حتی!
از قدیم گفتن موقع اذان بچه رو زمین نذارین، موقع اذان مغرب بود و من گفتم میخوام سهیل بغل من باشه، شاید باورتون نشه ولی همون لحظه چشماشو کامل باز کرد و بیخ شد به من! آبجی اصلا باورش نمی شد و هرکاری کرد سهیل به اون نگاه نکرد که نکرد! مامان یهو جوگیر شد و گفت روایت هست که امام حسین چشماشو باز نکرد و توی بغل حضرت زینب چشماشو باز کرد؛ گفتم مامان شلوغش نکن، نه این امام حسینه نه من حضرت زینب :)) مادر است دیگر... کلاس قرآن زیاد میره روش خیلی تاثیر گذاشته:)
از فردا هم کار من دراومده! حالا خدا رو شکر خونه ی آبجی اینا فاصله ش تا محل کارم دو دقیقه س (پیاده) وگرنه اعصابم خورد میشد که چجوری هر روز بتونم برم و سهیل رو ببینم! مامان هم تا ۱۰ روز خونه ی اونا میمونه (طبق رسم) و بعد از اون آبجی فک کنم ۱۰ روز میاد خونه ی ما! الان من تو خونه ی خودمون شدم همه کاره و باید از صبح کارهای خونه رو انجام بدم و به فکر غذای بابا و میلاد باشم، بعد برم سرکار و از اونجا برم خونه ی آبجی و کارای اونو بکنم! بله دیگه... به این نتیجه می رسیم که خالگی دردسر داره :) ولی خداییش یه بوس از لُپاش که میکنمااااا اصلا دنیا و غم و غصه و هرچی هست و نیست از یادم میره :) به آبجی گفته بودم اگه لُپ نداشته باشه نمیبوسمش، اولین حرفی که بعد از بدنیا اومدن سهیل پشت تلفن از آبجی شنیدم این بود که "لُپ لُپیه" :) یعنی مهمه :)
+ دل نوشت: به همان گاه و بیگاه پیام هایت دلخوشم، تغییر عکس پروفایلت، لایک کردن پستهای من، حتی شماره های ناشناسی که اشتباهی زنگ میزنند، دریغ نکن لعنتی!