436. آشپزه کی بودم من؟! :)
تا دیروز غذایی رو که پنجشنبه عروسمون واسمون درست کرده بود کم کم داغ میکردیم و می خوردیم (مامان خونه ی آبجی ایناس) امروز دیگه دیدم غذا نداریم و بسم ا... شروع کردم به درست کردن سوپ! این دومین باره توی عمرم که غذا بدون کمک مامان درست میکنم! همینجا بگم که آشپزی بلدم و تعریف از خود "باشه" غذاهام واقعا خوشمزه میشن! ولی دروغ میگم که بلد نیستم چون اگه مامان باشه و من بلند شم غذا درست کنم بد عادت میشه و هی هی با دوستاش میره خوش میگذرونه و دیگه هم خونه نمیاد و خیالش راحت میشه که بله دیگه یه سیندرلا تو خونه هست که همه ی کارا رو بکنه! همینجوریشم واسه دیدن مامان وقت میگیریم... باور کنین تقصیره خودشه من دختر بدی براش نبودم و نیستم! دلتون بخواد نخواد اینم عکس سوپم... رنگش عالیه، طعمش از اون بهتر تر!
یه چیزی از دیروز یادم رفت بگم! سهیل رو که آوردیم خونه، گفتیم ببریمش حموم تمییز شه! من عاشق اینم که نی نی ها رو ببرم حموم، مهیارم هنوز یه ساله نشده بود بردم، کلی آب بازی و به قول خودش "شاپ شاپ" کردیم! آبجی ازم پرسید الان سهیل رو میتونی ببری (خودش میترسه آخه) گفتم آره بابا کاری نداره که! آقا لباساشو که درآوردیم بچه سایزش یک چهارم اولش شد! شما فرض کنین از یه عروسک هم کوچیکتر... نه، خیلی کوچیکتر! خودشم باید اونقدر حواست باشه که نه شل بگیریش که بیوفته، نه محکم فشارش بدی که جاییش کبود شه، و از همه مهمتر بند نافش بود که بسته بودن و آویزون بود و نباید به هیچ وجه گیر کنه جایی و کشیده شه! یعنی وحشتناک... گفتم مامان غلط کردم، بخدا کار من نیست، شکر خوردم! والا مامان خودش می ترسید وقتی داشتیم دوتایی می شستیمش اونوقت من چه ادعای مسخره ای داشتم! نکته ی اخلاقی اینکه: وقتی کاری رو نمی تونین انجام بدین الکی ادعاتون نشه وگرنه مثل من به شکر خوردن میوفتین :))
+ حالم خیلی خوب است این روزها... تو آن را بهتر میکنی جانم...!