439. منه بدبخت....
فردا احتمالا مامان، آبجی رو هم برداره بیان دیگه خونه ی ما، واسه همین امروز صبح گفتم خونه رو کلا جارو کنم که واسه اومدن اونا خونه تمییز باشه و مامان یبارم اینجا مجبور نشه کار خونه بکنه! دارم جارو میزنم، داداش (بابای مهیار) که میدونه الان من تو خونه دست تنهام اومده میگه به من غذا بده! والا خجالتم خوب چیزیه، عوض اینکه زنشو برداره بیاره بگه خواهر من تنهاس، تجربه ی خونه داری نداره، بیا برو کمکش کن، یا لااقل یه غذایی درست کنه و بیاره که کار من کمتر بشه، اومده از من غذا هم میخواد! من از برادرم شانس نیاوردم بخدا، پس فردا شوهر کنم، حالا شوهرم با خواهرش سگ و گربه هم باشن پیش من همچین فدای خواهرش میشه و از من میخواد به خواهرش کمک کنم انگار آسمون پاره شده خواهر اون افتاده، بعد اینم برادر من!
+ اگه کسی بیاد بگه که با این غر زدنام چجوری میخوام بعد از ازدواج به خونه زندگیم برسم اولا چنان با پشت دست میزنم تو دهنش که دندوناش بره تو حلقش، بعدشم توضیح میدم که احمق جان، تازه عروس تا یکی دو ماه غذا از خونه ی مادر یا مادرشوهرش میاد، خونه و وسایلاشم تازه هستن (نه وسایل سی ساله ی مامانم)، همسرم هم هرچقد شلخته باشه یه نفره (من اما شلختگی های بابا و میلاد رو باید جمع کنم) و روزای اول حداقل مراعات میکنه، نه که میلاد که بیست و دو ساله هنوز نتونستم بهش یاد بدم که اون شلوار میراثتو که درمیاری همونجوری وسط اتاق ننداز! حالا کثافت کاری های دیگه ش بماند!
کارام تموم شده، دارم میرم سرکار، مامان زنگ زده که سر راهت برو فلان جا، فلان قدر پول بده فلانی، گفتم چشم! آبجی زنگ زده که دفترچه ی سهیل رو بگیر (واسه این دفترچه دو روزه علافم، هر بار هم آبجی خانوم مدارک رو ناقص میده و من هی باید برم از کارمند بیمه حرف بشنوم) گفتم چشم! یه ساعت زودتر از خونه زدم بیرون که سرکار بتونم به موقع برسم، رفتم کارمنده یه سوال پرسیده منم نمیدونم چی بگم، بهش میگم اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم بهتون جواب بدم! یه ساعت تمام به مامان زنگ زدم، به آبجی زنگ زدم، به خونشون زنگ زدم هیشکی برنداشت! از حرصم رفتم یه گوشه نشستم گریه کردم بعد به کارمنده گفتم که میشه بعدا بیام و اونم قبول کرده! بعد از یه ساعت زنگ زدن به من که کاری داشتی؟ میگم وقتی به آدم کاری رو میسپارین حداقل در دسترس باشین که اگه ایشاا... من مُردم و نتونستم کارتون رو انجام بدم حداقل بهتون خبر بدم که دارم میمیرم، خودتون برین دنبال کارتون و قطع کردم! اینقد عصبانی ام که حتی نرفتم دیگه سهیل رو ببینم... به حد کافی کار انداختن گردن من، عوض تشکر دو قورت و نیمشونم باقیه!
بابام جان چه خبره؟
یکم آب خنک بخور عزیزجان
وضعیت اونقدرام بغرنج و لاینحل نیست که اینقدر عصبانیت کنه
ولی من کاملا بهت حق میدم
بعضی وقت ها یه سری کارها و یه سری توقع ها آدم رو به همین حد عصبی میکنه
گریه کردن هم مسکن خوبیه مث خودمی که هر وقت کم میارم میزنم زیرگریه!
تازه ما بدبختی بزرگتر یهم داریم که در چنین شرایطی که هیچی سرجاش نیست و مدام در حال بدو بدو هستیم، پدر گرامی یا یه گونی سبزی برمیداره میاره یا یه گونی هویج یا یه گونی چیز دیگه و ما مجبور در حین غر زدن ها و جمع و جور کردن ها اون گونی رو هم یه ور دل مون جا بدیم.
اینو گفتم باز بری شکر کنی:)