...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

جاتون خالی!

سه شنبه که ولنتاین بود صاحب کارمونو و خواهرش با دوتا ماشین همۀ پرسنل رو بردن ائل گلی ناهار! درسته که ایام فاطمیه س و منم شیخ، اما دیگه جمع توافق کرده بودن که توی مسیر آهنگ باز کنیم و کلی خوش بگذرونیم که اتفاقا همونطور هم شد! مخصوصا اینکه ناهار مهمون صاحب کارمون بودیم و اونم دور از چشم خانومش اینکارو کرده بود!!


موقعی که رسیدیم هوا سرد بود، بعد از ناهار که رفتیم یکم بگردیم برف گرفت، اونقدی که دیگه نتونستیم بیشتر از اون بیرون بمونیم و مجبور شدیم سریع برگردیم خونه!

همچنان جاتون خالی، خیلی از شماها تو شهرهاتون درختاتون داره شکوفه میزنه کم کم، تو شهر ما زمستون برگشته و داریم اومدن برف رو تماشا میکنیم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۲۰
بی نام

ولنتاین امسال می افته 25 ام فک کنم!! برنامه های زیادی برا امسال داشتم ولی یه مشکلم داشتم! اونم اینکه کسی رو ندارم! عای ام سینگل! لذا رفتم برا خودم به مناسبت ولنتاین یه النگو خریدم و یکی به اون النگو  زرد ها اضافه شد!! خداییش اگه مخاطب هم داشتم با کلی ترس و لرز باید باهاش میرفتم بیرون، یه کادو هم براش میگرفتم، اونم با یه خرس 10-15 تومنی سرو ته ولنتاین رو هم می آورد! حاضر نمیشد برا من طلا بخره که! خب سینگل بودن این مزایا رو داره که برا خودم بهترین چیز رو میخرم، استرس هم نمیکشم، کلی هم لذتشو میبرم! اینم عکس کادوی ولنتاینم به خودم دلتون بسوزه (ای کسانی که مخاطب دارین و قراره خرس کادو بگیرین!)


از این طرف النگو گرفته بودم و میخواستم پُزشو بدم که خبر دادن مهیار بدجوری تب کرده و بردنش بیمارستان!! چند روز بود تب داشت همه میگفتن بخاطر اینه که داره دندون درمیاره، اما دیگه تبش از حد گذشته بود و وقتی بردنش دکتر فوری فرستادش بیمارستان! طفلکی کل دستا و پاهاشو برا خون گرفتن و سرم وصل کردن سوراخ سوراخ کرده بودن! دیشب تقریبا کل فامیل رفته بودن برا ملاقتش (فداش بشم) همه هم داشتن گریه میکردن بجز من!! ماشاا... سنگدل هم شدم!! البته گریه هاشون بخاطر این بود که توی اون بیمارستان از همه کوچولوتر مهیار بود! ولی با این حال من بازم گریه م نگرفت!! آخه یه تب کردن گریه نداره که؛ خو خوب میشه دیگه، چطور که الان حالش خوبه خوبه!

میگم تو ایام فاطمیه گوش دادن به آهنگ غمگین که مشکلی نداره، داره؟!

دیگه حرفی ندارم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۹
بی نام

ثبت نام کردم!

به سلامتی واسه کنکور ثبت نام کردم! اما خدا میدونه از ظهر تا حالا چند بار مُردم و زنده شدم!! آخه نمیدونین که این سایت سنجش چه بلایی سرم آورد!

(واسه اونایی میگم که با سیستم ثبت نام کنکور آشنایی ندارن) قبل از اینکه ثبت نام رو شروع کنیم باید بریم از یه سایت دیگه با وارد کردن اطلاعاتمون "کد سوابق تحصیلی" بگیریم! این کد رو که توی فرم ثبت نام وارد کنیم همه اطلاعاتمون و ریز نمراتمون رو میاره! بعدش باید تایید کنیم که آیا این ریز نمرات مال من هست؟! آیا درسته و از اینجور سوالای مسخره! (مثلا مال من نباشه یا نمره هامو اشتباهی آموزش و پرورش ثبت کرده باشه کلی علافی داره!)

خلاصه منم داشتم نگاه میکردم ببینم آیا درسته یا نه، چون بعدا ایرادی داشته باشه به معنای واقعی کلمه بدبخت میشم! همینجوری نگاه کردم دیدم عه! واسه کد ملی م اومده 10 تا 9 زده (9999999999)!! ولی بقیۀ اطلاعاتم درسته درسته!! مونده بودم خدایا من چه غلطی بکنم، آخه کد ملیه من از طرف آموزش و پرورش اینجوری ثبت شده و من نمیتونم ویرایشش کنم! خلاصه اهمیت ندادمو و ثبت نام رو همونجوری ادامه دادم!

ثبت نامم بدون هیچ ایرادی تایید شد و صفحه پرینت رو هم باز کرد و خلاصه تموم شده بود، اما جای کد ملی اینجوری نوشته شده بود:

از ترسم به الناز توضیح دادم که چی شده و ازش خواستم اگه چیزی میدونه بهم بگه! از اون طرف هم یه دوستی دارم که با اون "خدایی" توی سنجش فامیلن! به اونم پیام دادم که من حالا چه خاکی تو سرم بریزم (که اونم از شانس من اصلا آنلاین نشد امروز!)

الناز پیام داد که به سنجش زنگ بزن یا برو آموزش و پرورش ناحیه تون و مشکل رو پیگیری کن، چون اگه کد ملیت تایید نشه حتما برات مشکل پیش میاد!! واقعا داشتم سکته میکردم، گفتم بیا، یه امسال رو مثه آدم درس بخون اینجوری بشه!! مامان گفت بیخیال بابا درست میشه، مگه میشه بعد از این همه سال اینجور مشکل ها رو پیش بینی نکرده باشن! مامان میگه اما مگه من دلم آروم میشه!

تقریبا نیم ساعت قبل از الان که دارم این پست رو مینویسم، گفتم برم یبار دیگه نگاه کنم ببینم شاید بشه ویرایشش کرد! همین که باز کردم دیدم درست شده!! همچین جیغ زدم که مامان فک کرد چی شده!! خب خوشحال بودم که ثبت نامم بدون هیچ مشکلی انجام شده دیگه! ولی خداییش این مردم آزاریشون رو هیچوقت نمیبخشم! اگه من از غصه سکته میکردم خیالشون راحت میشد؟! واقعا که!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۰
بی نام

فک کنم سرشماری امسال مهر ماه شروع شد و تا اواسط یا اواخر آبان ادامه داشت!! (خب که چی؟!) بعد از اینکه توی سرشماری شرکت کردیم نمیدونم توی شهرهای شمام برای تشکیل پروندۀ بهداشتِ خانوادگی بهتون زنگ زدن یا نه، اما یکم بعدش به ما زنگ زدن که به اولین درمانگاه نزدیکمون برای تشکیل پروندۀ بهداشت مراجعه کنیم! منم نمیدونستم اونجا قراره چیکارمون کنن مامانمو اول فرستادمو فهمیدم که رایگان قد و وزن و اینا رو کنترل میکنن و آخرشم یه واکسن کزاز میزنن! منم 18 دی ماه بود که رفتم و کزاز هم زدم جاتون خالی پدرمو درآورد! همونجا یه قرص ویتامین هم دادن و گفتن هر ماه یکیشو بخور! (قربون خودم برم که سوء تغذیه دارم) امروز موعدش بود که اون قرص رو بخورم، خداییش شبیه مرواریده؛ اینقد دوسش داشتم که خوردمش!!


از اون طرفم سه چهار ماه پیش واسه هوشمند کردن کارت ملی مون اقدام کرده بودیم و تازه هفتۀ پیش پیام دادن که آماده شده (خیلی زود بودااا) منم امروز با بابا وقت کردمو رفتم گرفتمش (مامانه بی وفا قبلا تنهایی رفته بود گرفته بود)! نمیدونم دقیقا به چه دردی میخوره، آخه کارت ملیِ سابق رو هم یه دونه سوراخش کردن و بهمون پس دادن! خو اون چیه، این چیه؟! تنها نتیجه ای که میشه از این کار گرفت اینه که اینقد بیکارن، میشینن فک میکنن که چیکار کنیم چیکار نکنیم، میان هی کارت ملی میدن بیرون!! فک کنم وقتی پیر بشم تنها چیزی که برا بچه هام ارث بذارم یه عالمه کارت ملی باشه!! خدا وکیلی رفته بودم ثبت احوال روی هم رفته 9 تا باجه بود و 5 تا ارباب رجوع!!!!!!!!! اونجا کاشف به عمل اومد که آقای خامنه ای متولد 24 تیر ماه هستن!! یعنی مثه من تیرماهی با دو روز اختلاف (من 26 ام)!

+راستی از فردا ثبت نام کنکور شروع میشه! اگه یه وقت دیوونه بشم و به سرم بزنه و ثبت نام نکنم زمین به آسمون میاد؟!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۴
بی نام

دیروز صبح منه از همه چی بیخبرم، نشسته بودم پای درسم و از لحظه ای که از خواب بیدار شدم نرفتم سراغ گوشیم (کاری باهاش ندارم که دیگه!) همینجوری داشتم درس میخوندم یهو دیدم یکی بهم زنگ زد! بلند شدم گوشیمو بیارم همونجا تو دستم قطع شد، دیدم دو تا هم پیام دارم، اما پیام ها شب ارسال شده بود! باورتون نمیشه بگم از کی بود!! یادتونه میگفتم یه خواستگار سمج داشتم از مشهد به اسم م.خ ؟! بله خوده خودش بود! این دیگه عمرا باورتون بشه برا چی برام اس فرستاده بود! این متن مکالممون ...خودتون قضاوت کنین که من حق دارم دیوونه بشم یا نه:


بله دیگه!! بعد از آخرین پیام نه دیگه اس داد نه زنگ زد که تشکر کنه!! یعنی دورو بر منه بد شانس یه همچین آدمایی ریختن!

این سنت عیادت از بیمار هم همچین چیز بدی نیست البته اگه عادت های ناجوری توی آدم ایجاد نکنه! قضیه از این قراره که از اون موقعی که بابا رو از بیمارستان مرخص کردن، تقریبا هر شب فامیلا یکی درمیون میان واسه عیادت بابا! این خیلی خوبه، آدم فامیل هایی رو که سالی یبار توی عید اگه مسافرت نمیرفت میتونست ببینه، الان زیاد میبینه! اما اونا که میان باید ازشون پذیرایی بشه، و "چایی" پایۀ ثابت این پذیرایی هاس! توی این بین منم به شوق مهمونا هر شب چایی میخورم! منی که سر این چایی خور بودنه م.پ.ن همیشه باهاش دعوا میکردم، الان به چایی معتاد شدم و حتی اگه مهمون هم نداشته باشیم پا میشم برا خودم چایی درست میکنم! یه جورایی یاد اون داستان (از شریعتی بود فک کنم) افتادم که طرف توی ابتدایی تو کلاسشون یه پسره بود که کچل بود و سیگار میکشید و زن داشت و اونو بخاطر این ویژگی ها سرزنش میکرد، بعدها خودش وقتی زن گرفت هم کچل شد هم سیگاری!

از سر خامی و جوونی و واسه دور هم جمع کردن دوستان و آشناهای باجنبه، خیلی وقت پیش توی تلگرام یه گروه زدم و دوستامو ریختم اونجا! خیلی خیلی متنفرم از اینکه یکی با یکی دعوا میکنه و اونی که به من نزدیکتره (مثلا رفیق صمیمیم) انتظار داره من به عنوان مدیر گروه چه حق با اون باشه چه نباشه ازش دفاع کنم و بیام اونی که باهاش صمیمی نیستم رو از گروه حذف کنم! خب عزیز من اولا من خودمو دخالت نمیدم چون دعوا بین شما دوتا بوده، به من چه آخه! ثانیا هرکدومتون که لفت بدین یعنی گناه خودتون رو پذیرفتین، این دیگه دفاع لازم نداره! ثالثا من اگه ناحق از توعه رفیقم دفاع کنم شعور خودمو زیر سوال میبرم که هیوقت همچین کاری نکردم و نخواهم کرد...

+ عنوان: علی رضا روشن!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۵
بی نام

 یه هفته پیش میلاد اومده بود مرخصی و امروز صبح رفت! توی این مدت ازش خواستم بره برا همکارم که ازم مخروط میخواست، مخروط بچینه بیاره! اونم دستش درد نکنه 4 تا از اون خوشگلاشو برام آورده بود و منم یکیشو برداشتم و سه تا شو بردم برا همکارم! چشمتون روز بد نبینه!

آقا بقیۀ همکارا ریختن رو سرم که مام مخروط میخوایم! حالا من موندم که چیکار کنم، از اون طرف میلاد اولتیماتوم داده بود که دیگه نمیره همچین کاری بکنه، از این طرف دلم نمیومد به همکارام نه بگم! فقط بهشون قول دادم که اگه مخروطا خودشون روی زمین بیوفتن حتما براشون میارم!

دیروز که با آبجی داشتیم برمیگشتیم خونه، گفتیم خودمون بریم به درختا یه سرکی بکشیم شاید چیزی اونجا گیرمون اومد (مثلا مخروطی افتاده باشه پایین یا روی شاخه های نزدیک باشه!) دیدیم شاخه های پایین مخروط های کوچولویی هست که حتی باز هم نشدن! با بی رحمی کَندیمشون! شنیده بودم که اگه اونا رو بذاریم جای گرم خودشون باز میشن! آوردیم گذاشتیمشون روی بخاری باورتون نمیشه چه سرو صدایی راه انداخته بود! بعد دیدیم یواش یواش داره برگاشون باز میشه! و الان دقیقا این شکلی ان:

این جلوییه هنوز خوب باز نشده ولی دقت کنین اون عقبیا خوب باز شدن!

آقا چیزی راجع به نتورک مارکتینگ (یا بازاریابی شبکه ای) میدونین؟! شاید یه چیزایی راجع به شرکت های هرمی شنیده باشین، چیزای مثبت یا منفی! اما باید به عرضتون برسونم که من دو سال پیش اونجا کار میکردم! خیلی ناراضی بودم، هم از محیطش، هم از رفتاراشون و هم از جنس هایی که مجبورمون میکردن بخریم! چند روز پیش شنیدم که پسر خالم شهاب رفته توی همون شرکت اما توی یه تیم دیگه عضو شده! منم طبق اطلاعات زیادی که از اونجا داشتم خیلی سعی کردم قانعش کنم که بیاد بیرون، تقریبا قانع شده بود، فقط دنبال یه بهونه بود که اینکارو بکنه! ازم خواست به عنوان نفری که مثلا میخواد عضو اونجا بشه برم اونجا بعد یه بهونه ای بتراشم و شهاب هم همونو بهونه کنه و بیاد بیرون! دیروز بعد از کار ساعت 4 شهاب اومد دنبالمو رفتیم اون شرکته کذایی! از همون اول که واردش شدم گفتم اینجا زمین تا آسمون با اونجایی که من میرفتم فرق داره! صحبت هاشونو هم که گوش کردم، با محصولاتشونم که آشنا شدم، دیدم نه این تیم هم بهتره، هم این شرکت توی این دو سال پیشرفت خوبی داشته! گفتم شهاب تو هم وقتشو داری هم پولشو! من بهت میگم این شرکت الان اوضاعش خوبه میتونی اونجا کار کنی و اگه خوب کار کنی حتما پیشرفت میکنی!

بعد از اونجا یه سر رفتیم به مرکز فروش لاله پارک... یکم گشتیم و خوش گذشت و جاتون خالی! جالب اینجاس، شب که برگشتم خونه، بابام میبینه صدای پسر میاداااا حتی نمیپرسه اون کیه! یعنی روشنفکری تو خونۀ ما موج میزنه!:D

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۹
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۷
بی نام
ادامه ی مطالب این وبلاگ به وبلاگ دیگه ای منتقل شد! (مجبوری اینهمه رسمی بنویسی آخه؟!) آقا مِن بعد (بعد از این) مطالب منو (اگه دوست داشتین) میتونین توی یه وبلاگ دیگه که آدرسشو این پایین براتون میذارم دنبال کنین. واسه اینکه وبلاگمو تغییر دادم اوایل یه دلیل احمقانه داشتم اما الان یه دلیل بهتر دارم! پ.ن: همه یه روز احمق میشن و یه کار احمقانه میکنن! وبلاگ جدیدم Follow your dreams
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۵۳
بی نام

مثلا پست ثابت!

این پستِ اوله توی این وبلاگ! همه چیزش خوبه فقط شکلک نداره! آدرس وبلاگ قبلیمم اینه (برای آشنایی و کسب اطلاعات بیشتر درباره ی من)

چی بودیم چی شدیم

راستی اگه دقت کنین توی آدرس این وبلاگ یه حرف b جا افتاده! قرار بود اسباب کشی باشه که اینقد حرف b زیاد داشت که به b هاش اصلا دقت نکردم!(واج آرایی حرف ب) شما به بزرگی من ببخشید!!

۱۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۶
بی نام
سریال کره ای زیاد نگاه میکنم (چون دوست دارم) توی سریالاشون وقتی دختره یا پسره فقیره، خیلی راحت به همه میگه، دیگران هم از روی ترحم براش کاری کنن ناراحت نمیشه! اما تو کشور ما یا شاید جاهای دیگه کسی دوست نداره بهش ترحم بشه! من خودمم اهل ترحم به کسی نیستم! نمیدونم چجوری میخواستم اینو ربط بدم به دوست داشتن، اما اینکه من یکی رو دوست دارم و میرم بهش میگم فلانی من دوست دارم، اون اگه منو دوست نداشته باشه و فقط بخاطر اینکه توی رودربایستی مونده با من بمونه، یه جورایی احساس میکنم داره بهم ترحم میکنه و نمیتونم تحمل کنم! بازم نتونستم حرف اصلیمو بگم! بگذریم... دیروز جاتون خالی سرکار برامون بستنی خریدن، یادم نبود قبل از اینکه بخورمش ازش عکس بندازم اما شانس آوردین و آخراش یادم افتاد! + امروز هم یکی از همکارام که بخاطر بارداریش دیگه سرکار نمیومد، خبر داد که نی نی هاش دوقولو هستن! اصلا اینقده خوشحال شدم که نگو... منم که عاشق نی نی... ایشاا... که بچه های سالم و صالحی به دنیا بیاره! تو تمام عمرم فقط یه غذا هست که نمیخورم اونم شورباس! البته اونم بخاطر رشته های توشه، نمیدونم شماها چی توش میزنین اما ما رشتۀ پلویی میزنیم و من کلا این رشته توی پلو هم باشه نمیخورمش! اومدم خونه دیدم بله دیگه، غذا غذاییه که من نمیخورم و نخواهم خورد! برا خودم یه غذای 100% رژیمی درست کردم عکسشو فرستادم برا خواهرم بهم خندیده و میگه: "رژیم اندر رژیم اندر رژیما!" + بیشتر شبیه غذای درویشیه واسه تهذیب نفس تا رژیمی! آخرش بخاطر این تنبلی هام از گشنگی میمیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۴۷
بی نام