...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

هرسال دوست و همکلاس دوران دبیرستانم این موقع ها نذر آش دارن، وقتش یادم نبود، چند روز پیش خبر دادن گفتن دیروزه! دیروز هم ما رفتیم بهشون کمک کنیم، جالب اینجاست که اونا مثل ما نیستن که به فامیلاشون خبر بدن و نصف بیشتر نذری رو فامیلاشون ببرن، رفتیم دیدیم مادر و دختر تنهای تنهان و تنها مهموناشون من و مامان و آبجی بودیم! هر سال آش کشک بود امسال اما آش ترش (یا آش میوه) داشتن آماده میکردن! اینقد آدم های ساده و خاکی ای هستن که واقعا دلمون نمیخواست برگردیم خونه و دلمون میخواست تا شب اونجا میموندیم اما کاری پیش اومد که مجبور شدیم عصر قبل از غروب آفتاب برگردیم خونه، جای همه تون خالی بود، درسته من زیاد غذاهای ترش دوست ندارم و تا حالا هم از این آش نخوردم (بخاطر ترش بودنش) اما اینبار دلو زدم به دریا و خوردم و واقعا خوشمزه بود...

یکی از بچه باحال های اینستا مدت هاس ازم شماره میخواد! واقعا دیگه این شماره خواستن ها و شماره دادن ها قدیمی شده و معمولا به یه دختر بگن شماره بده و اونم نده میرن سراغ دختر بعدی، چیزی هم که زیاده دختر و پسر پایه واسه چرت و پرت حرف زدن! خلاصه این دوستمون از اون معدود دسته آدم هاس که شاید قریب به شیش ماهه که هنوز از شماره خواستن خسته نشده! آخرین بار گفت بابا شمارتو بده، من خیلی دوست دارم شمارتو داشته باشم، منم گفتم باشه اگه دوست داری بیا بخر! ۵۰۰ هزار تومن میفروشمش، هم خط رو هم همه ی اون شماره هایی که توش هست! بعضی از آدم هایی که شمارشونو دارم ارزش شمارشون به تنهایی بیشتر از ۵۰۰ میلیون تومنه، اما خب چون خیلی شمارمو دوست داری واست ارزون حساب کردم! درسته بیخیال شمارم شد اما دیگه اینقدام ساده نبود که قبول کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۴
بی نام

دیشب منتظر بودیم سریال جومونگ شروع بشه و منم بعد از سالها یکم تخمه آورده بودم که مشغول شم یهو احساس کردم سرم گیج میره، از اون سرگیجه هایی که آدم تعادلش رو از دست میده، تخمه رو گذاشتم رو میز و به تلویزیون بیخ شدم، با گوشه ی چشمم میدیدم انگاری چیزی داره تکون میخوره، دیدم لوسترا دارن تکون میخورن، اول فک کردم بخاطر سرگیجه س، بعد گفتم مامان شمام میبینین حرکت لوسترارو؟ اینو که گفتم صدای جیغ همسایه ها رو شنیدیم که داشتن میرفتن بیرون!

وقتی فهمیدیم مرکز زلزله جایی نزدیک کرمانشاه (شایدم خوده کرمانشاه) بوده اولین چیزی که به ذهنمون رسید این بود که زنگ بزنیم به آشناهامون اونجا که ببینیم حالشون چطوره! اولش که خط ها کلا اشغال بود، بعدش فهمیدیم یکم خسارت به خونه هاشون وارد شده و خدا رو شکر خودشون سالم هستن! منم یه دوست عزیزی دارم اونجا فورا بهش پیام دادم و اون ۱۰ دقیقه ای که طول کشید تا جواب بده نصف عمر شدم! وقتی جواب داد فوری بهش زنگ زدم و از اینکه صداشو شنیدم خیلی خوشحال شدم!

الناز توی این بین عکس پروفایلشو عوض کرده، میگم الان واجبه عکس بذاری؟ میگه آره، چون اگه یوقت مُردم این عکسم واسه همیشه بمونه و دوستام منو فراموش نکنن!

توی این بین خیلیا تو تلگرام و اینستا و از طریق پیام حتی، حالمو پرسیدن و نگران حالم بودن، حتی یکیشون بدون سلام و احوالپرسی فقط نوشته بود "زنده ای"؟ حالا معلوم نیست این کلمه رو برا چند نفر فرستاده و چه جواب هایی گرفته! خداییش نگران حال دوستم تو کرمانشاه نبودم و یکم حوصله داشتم جواب خوبی داشتم بهش بدم اما بیخیال شدم و کاملا مودبانه گفتم آره نگران نباش! خودمم دلم میخواست جویای حال یه نفر بشم اما خب بنا به قولی که به خودم دادم و شماره هاشم البته پاک کردم بیخیال این قضیه شدم و فقط دعا کردم حالش خوب باشه!

برای جان باخته های این حادثه از خدا طلب مغفرت دارم و برای بازمانده ها صبر آرزو میکنم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۳:۴۷
بی نام

دیروز یه جای اشتباهی بودم و حرف های اشتباهی زدم و با کسی بودم که نمیدونم بودنم باهاش اشتباه بود یا نه! اما یوقتایی آدم یه سری اشتباه هایی رو عمدا انجام میده تا اشتباهات گذشته شو فراموش کنه!

این استوری توی اینستا واقعا کلافه م کرده، یارو هر غلطی میکنه، هر زهر ماری کوفت میکنه یه عکس با چند تا نوشته ی مسخره تر از اون روش مینویسه که چی رو ثابت کنه خدا میدونه! یه عده هم که ماشاا... همیشه یه چیزی برا نشون دادن دارن، صبحونه ناهار شام، تنقلات و خلاصه هرچی مصرف کنن به سمع و نظر ما میرسونن که یوقت مبادا ما فکر کنیم اونا دارن از گشنگی تلف میشن و چیزی برا خوردن ندارن!

الناز این روزا خیلی مشغوله و هیچ خبری ازش ندارم فقط منتظرم یهو زنگ بزنه منو برا عروسیش دعوت کنه کسی چه میدونه شاید این بی خبری هاش صاحب خبرش کنه! 

هربار میگم اینبار دیگه نتم تموم شه نت نمیگیرم میبینم ایرانسل یا همراه اول بهم نت رایگان میدن! انگاری قسمت نیس من از اون خراب شده جدا بشم! شاید هم چیزی توی قسمت من هست که اونجا پیدا میشه... کسی چه میدونه! 

دیشب بارون میومد چه بارونی! با خودم می گفتم صبح همه جا گِل میشه و لباسام گلی میشه، صبح همچین آفتاب زد که اثری از آثارش نموند .... اما دیشب قطعا با اون آدمِ اشتباه زیر اون بارون قدم زدن صفایی داشت که قابل وصف نبود، فقط یه مشکلی بود اونم این بود که هردوتامون توی خونه هامون بودیم و از حال و هوای هم خبر نداشتیم! 

دلم یه برف درست و حسابی میخواد...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۴
بی نام

چند وقتی بود که خمیر یوفکا اومده بود خونمون اما راه استفاده شو نمیدونستیم! آخه من ننم اهل ترکیه بود یا ددم که بدونم با این خمیر ترکیه ای ها چه غذایی میشه درست کرد! روزی که خواهرم واسه تولدش میخواست مهمونی بده گفتم بیا با این خمیر از این خوراکی های شبیه سمبوسه درست کنیم! بسته رو باز کردیم دیدیم ای بابا از لواش خودمونم نازکتره و چه زود هم خشک میشه! خلاصه اون چیزی که درست کردیم درسته خوشمزه شد اما قیافه ش شبیه همه چی شده بود جز سمبوسه! چقدم کیف میکردیم جلوی عروسمون که بیا ببین خواهر شوهرات چه شاهکاری خلق کردن! حالا چقد واسه کار خودمون خندیدیم بماند! 

مامان گفت حیفه این نونا رو بریزیم دور بیا برو تو اینترنت ببین چی میتونی باهاشون درست کنی اگه شد که فبهاالمراد، اگه نشد فوقش می‌ریزیم دور دیگه! منم زدم خمیر یوفکا چه غذاهایی که نیاورد! البته خب درست کردنشون در حد توان من نبود، مثلا اومده بود یه گل درست کرده بود توش پر از مواد غذایی، با خودم گفتم خداییش این دیگه کار من نیست! گشتم و گشتم تا اینکه راحت ترینش رو پیدا کردم و اون چیزی نبود جز باقلوای خودمون! درسته که تا حالا درست نکردم اما به عنوان اولین تجربه واقعا هم قشنگ دراومد هم خیلی خوشمزه شد به حدی که بابا که شیرینی واسش ضرر داره از دیشب کلی خورده بازم میگه بده، میگم پدر من ضرر داره واست میگه یباره دیگه!!!

اینبار حالا یکم ناشی بودم ولی خب قول میدم دفعه ی بعد طوری درست کنم که مصداق این جمله باشه که باقلواهای قبل از تو سوء تفاهم بود! الانشم در مورد ظاهرش نمی گم اما در مورد مزه ش واقعا قبلی ها سوء تفاهم بوده!

پ ن. ما دهه شصتی ها افتخاراتمون محدود به دوتا رژ و ریمل و عکسای لخت نیس، ما افتخارمون به همین استعدادمون توی کارهای هنری و آشپزیه! محض اطلاع شما بدون آرایش هم زنده میمونی اما بدون غذا تلف میشی گل من!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۸
بی نام

چند روزه این سرفه امونم رو بریده!! دیگه نه میذاره بخوابم، نه خوابیدم میذاره بیدار شم، کلا قصد کُشتنه منو داره! چند شب پیش که از شدت سرفه های متعدد به استیصال اومده بودم (واااااای ادبیاتم تو حلقم!) یه لحظه نگران شدم که نکنه خدایی نکرده سرطانی چیزی گرفتم و اینم علائمشه! به مامان چیزی از نگرانیم نگفتم چون اگه میگفتم هزارتا فحش بار خودمو عمه ها (ی مظلومم) میکرد! خلاصه رفتم تو اینترنت سرچ کنم که ببینم چه مرگمه آخه، که قفسۀ سینم هم اینقد درد میکنه و نمیتونم بخوابم حتی!

وارد یه سایت پزشکی شدم و دیدم اولش کلی از فایده های سرفه و عطسه گفته! اصلا یه لحظه خواستم بیخیال شم، چون اینجوری که اونجا نوشته بود سرفه درمان هزارتا درد بود و من میخواستم از دستش خلاص شم! خلاصه دیدم بابا چیز نگران کننده ای نیست و یه جورایی باقیماندۀ اون سرماخوردگیه شدیدیه که هفتۀ پیش داشتم!

دیشب الناز یه عکسی برام فرستاد و منم تهش نوشتم "به درک"! یعنی اون عکس و هر داستانی که پس و پیش اون بود برام دیگه مهم نبود! در راستای همون حرف من بعد از اینکه کلی تفکر کرد به این نتیجه که چه عرض کنم، این سوال به ذهنش خطور کرد که:

 

با اون قسمت جفتکش خیلی حال کردم! واقعا بعضی وقتا میبینم دارم از طرفِ بعضی از اطرافیانم جفتک دریافت میکنم، مِن جمله کسانی که روزانه بیشترین برخورد رو باهاشون دارم و به طبع انتظاراتم ازشون بیشتره! الان سوالی که پیش میاد اینه که ما انسان هایی که با محبت خر میشیم آیا خر هم با محبت انسان میشه یا دور باطله؟! اگه بفهمم جواب این سوال مثبته خدا شاهده تمام محبت و انرژیمو صرف یک خر خواهم کرد!

بعد از سه سال یه وبلاگ نویس اصفهانی رو که وبلاگشو دنبال میکردم پیدا کردم، توی این مدت اتفاق های خوبی براش افتاده، به جز یه مورد که هیچ تغییری نکرده و اونم علاقه ش به ازدواجه و هنوز مجرد موندنشه! براش آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم هرچه زودتر به قول خودش کیس مورد نظر خودش و خونوادشو پیدا کنه و سر و سامون بگیره!

توی یه گروه با یه خانوم و آقایی همگروه هستم که آقا رو میشناسم، از همسایه های قدیم پدربزرگم اینا بود، میدونمم که چند سال پیش با یه خانوم خوب ازدواج کرده بود و خانومش برای ادامه تحصیل رفته بود آلمان و ماجراهای دیگه!! اما بعدش دیگه خبری ازش نداشتم و ندارم و نمیدونم چه میکنه، فقط باهم همگروهیم و اتفاقی اونجا دوباره همگروه شدیم! اتفاقی به این صورت بوده که ما همون سالهای مجردیش توی یه گروه ادبیات باهم بودیم، بعد اون گروه منحل شد، الان دوباره مدیر اون گروه اعضاء رو یکی یکی پیدا کرده و دوباره گروه رو تشکیل داده! الان این آقای آشنا با یه خانوم مدت هاست که عکس های پروفایلشون رو همزمان باهم عوض میکنن، باهمدیگه ست میکنن و از این قبیل کارها! اصلا جرات نمیکنم برم بپرسم این خانوم همون همسرته با یه اسم دیگه یا خدایی نکرده...؟! درسته کنجکاوم که بدونم قضیه چیه، اما بیشتر با این عکسای پروفایلشون حال میکنم! یه جورایی خیلی غیرمستقیم یا مستقیم به همۀ اعضای گروه میفهمونن که مال همیم و کسی کاری به کار ما نداشته باشه و چقدر زیباست اینجور مالکیت ها!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۹
بی نام

از بین اینهمه گروه و کانالی که هرکسی میتونه داشته باشه اگه یه روز ازتون بخوان همه شون رو حذف کنین و یکیشو نگه دارین کدومشو نگه میدارین؟ تاحالا بهش فک کردین؟

من زیاد فک میکنم، چون دوس دارم کسی که میاد تو زندگیم اهل نت بازی نباشه، بلد باشه اما معتادش نباشه، بعد، از منم بخواد بجز یکی دوتا گروه یا کانال بقیه شو حذف کنم و من با کمال میل اینکار رو میکنم!

دوتا گروه هست که خیلی دوسشون دارم، یکیش گروه زبان انگلیسی بود (هست) به "مدیریت" الناز که الان که زیاد نمیرم نت اونجا سوت و کور شده، نمی گم بخاطر من بوده اما خب من چیزی نگم بقیه هم چیزی نمی گن!

اون یکی گروه یه گروه معما و سرگرمیه به مدیریت یه آقای میانسالی که اصرار داره استاد صداش نکنیم و اسم فامیلشو بگیم! یه آقای خوش برخوردی که صبح تا شب معماهای جالبی میذاره و من معماهای شب ساعت ۱۱ به بعدشو دوس دارم و توی اونا شرکت میکنم!

تا ساعت ۱۱ هم به یاد قدیم میشینیم پای سریال جومونگ! خداییش بعد از اینهمه سال تماشا کردنش لذت بخشه! الان چیزایی رو تو فیلم دقت میکنم که یا یادم رفته بود یا برام مهم نبود! یکیش این که جومونگ از همون نگاه اول از سوسانو خوشش اومد و دیگه ازش اصل مصل نپرسید! که مثلا چند سالته و چیکاره ای و اهل کجایی و اینا! فقط خوشش اومد، اونجوری هم که وقایع تاریخی فیلم نشون میده سوسانو حداقل یکی دو سالی از جومونگ بزرگتره! طرف اومده تو اینستا میگه خانوم ازت خوشم میاد( ادای جومونگ ) میشه اصل بدی؟ میگم فلان از فلان! میگه عههههه یه ماه از من بزرگتری بای! یعنی خاک تو سر خودتو خوش اومدنت!

انار... اینم از اون میوه هاس که وقتی دون میکنم و وقتی میخورمش باید آهنگ گوش بدم! و چه آهنگی بهتر از آهنگی که جدیدا پیدا کردم و چقد هم به دلم میشینه! واقعا زیباس  اما ازم نخواین اسمشو بهتون بگم چون نمیگم! :)

 

بیا برویم به پنجاه سال قبل...

به خانه های حوض دار، به اتاق های تو در تو...

مـــن، پاییز که شد انار دان کنم برایت با گلاب و شـــکر!

شب ها درز پنجره ها را با ملافه بگیری که سرمــــا توی تنمان نرود..

بنشینیم دور کرســــی، از حجره بگویی برایم و کسب و کارت و من لبخند بزنم

 لا به لای حرف هایت سکوت بشود، دنبال چشـــم هایت بدود نگاهم، بفهمم که خوابی و لحاف را روی تنت صاف و صوف کنم...

بیا برویم به پنجاه سال قبـــل...

به همان جایی که تا زمان پیـــر شدنمان، یادم نیاید کِی گفتی دوستم داری، یادم نیاید کِی کادوهای یک دفعه ای گرفته باشی برایم،

ولی خوب بخاطر بیاورم لا به لای ملافه هایی که لای درزهای پنجره میگذاشتی چقدر "دوســــــتت دارم" بوده...

بیا برویم به پنجاه سال قبل...

به واقعیت، به پای هم دیگر پیـــــر شدن، به مانـــدن،

بیا فاصله بگیریم از امـــــروزی بودن ها، از ماهگرد گرفتن ها و سالگرد گرفتن ها، از کادو های یک دفعه ای، از دوستت دارم های تلگرامی، از امروز بودن ها و فردا رفتن ها...

بیا فاصله بگیریم از این همه مجازی بودن،  بیا اصـــلا حرفـــی نزن نگو دوستـــــم داری اما واقعـــــی باش...

این دنیای امروز دارد حال همه را بهم می زند... 

#مـــرآ_جان 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۶
بی نام

از بدی های بزرگ بودن توی یه جمعی که میانگین سن افراد سه چهار سال کوچیکتر از ماس اینه که باید یه سری چیزا رو بشنویم، بدونیم، ببینیم و در هر حال سکوت کنیم و بذاریم تو عالم بچگیشون خوش باشن! مگه ما خودمون کم از این بچه بازی ها کردیم؟

تو جمع نشستیم و داریم حرفای دخترونه میزنیم با یکم چاشنی غیبت، که یهو میگه: فلان پسره رو میشناسی؟

میگم آره چطور؟

میگه ازش نفرت دارم، خیلی آدم بدیه و هزار و یک الفاظ تمیز و ناتمیز نثارش میکنه!

میدونم چقد به اون پسره التماس کرده و منشا این حرفا از کجاس، هیچی نمی گم و لبخند تحویلش میدم!

چند روز بعد باز بحث میشه همون حرفا رو میزنه، روزای بعد هم همینطور!

تا اینکه به گوشم می رسه با همون آدم ریختن رو هم! دیگه از اون فحش ها خبری نیست! حالا دیگه سعی میکنه کمتر تو جمع ها حرف بزنه که مبادا کسی بپرسه از اون یارو چه خبر و نتونه دیگه بهش فحش بده، آخه الان دیگه اوضاع طور دیگه ای شده!

یکی نیس بگه عزیزم بخدا اون موقع هم مجبور نبودی اون همه حرفای زشت پشت سرش بزنی که الانم مجبور بشی اینهمه سکوت کنی!

اینم یه جور دورو بازیه که واقعا بدم میاد! یا حرف نزن یا میخوای حرف بزنی لطفا زر نزن!

از دست اینجور آدما خیلی ناراحتم اما خب چون من بزرگترم مجبورم فقط لبخند تحویلشون بدم و چیزی نگم! کاش میشد بهشون گفت ما میفهمیم چه خبره، لطفا به پای زرنگیه خودتون نذارین!


بیائید اگر یک روزی میان راه جا زدیم

تقصیر قسمت و شرایط و چه و چه نیندازیم

مرد و مردانه بگوییم :جا زدیم

بگوییم فلانی جان؟؟

ببخشید...

ولی دیگر دلم با شما نیست

ادامه ندهیم بهتر است

نه این که بگوییم قسمت نبود

شرایطمان خوب نیست

تو فلانی و من بهمانم...

بیائید اگـر یک روزی هم میان راه جا زدیم

انقدر وجودش را داشته باشیم

که سرمان را پایین بیندازیم و بگوییم:ببخشیـــد...

#امیرعلی_اسدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۳:۵۱
بی نام

هربار که تصمیم می گیرم پستی بذارم و کلی هم سوژه واسه نوشتن دارم یادم میره! چطور یادم میره؟

راستش برای هر پستی باید یه پروسه ی طولانی رو بگذرونم! به این صورت که اول توی خونه و در کمال آرامش پستمو می نویسم و برای خودم توی تلگرام ارسال میکنم، بعد باید بیام سرکار از طریق برنامه ی تلگرامی که روی سیستمم نصب کردم وارد اکانتم بشم و پست رو کپی کنم و کلی تنظیمات توی ورد انجام بدم و بعد پستش کنم!

شاید بگین خب با گوشی برو پست بذار، آره به ذهن خودمم رسید اما وقتی با گوشی وارد صفحه مدیریت وبلاگم میشم و میخوام پست بذارم فونت و اندازه نوشته ها و تنظیمات دیگه ش غیرفعال میشه و نوشته هامو از ریخت و قیافه میندازه، برا همین به ناچار این مراحل رو طی میکنم!

از سالها پیش خواننده ی یه وبلاگ زیبایی هستم که نویسنده ش درسته خیلی دیر به دیر پست میذاره اما واقعا خوندن کوتاه ترین پست هاشم خالی از لطف نیست! همین چند روز پیش دیدم نویسنده (که الان در آلمان هستن) کانال زده و قرار شده اونجا پستاشو بذاره برا کسایی که دیگه وقت وب گردی رو ندارن! درسته که منم علاقه ی خاصی به تلگرام و کانالاش دارم اما وبلاگ عالم دیگه ای داره!

دوستمون معلوم اما استثناس! کانالش قشنگتر از وبلاگشه 😁

یوقتایی متن هایی توی تلگرام به پستم میخورن که واقعا حیفه فقط یبار اونا رو توی گروهی پست کرد و یبار خونده بشن، باید بارها و بارها توی تمامی شبکه های اجتماعی پست بشن که آدم اونا رو حفظ بشه!

 

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

من تا به حال ندیده ام کسی دلباخته ی کسی باشد و بتواند حتی برای یک روز هم بیخبر باشد از او...

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی از من بی خبری!

وقتی نمیدانی حالِ الانِ من چیست!

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

من ندیده ام که کسی دلباخته ی کسی باشد و حاضر نباشد کمی از غرورش چشم پوشی کند!

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی میدانی که بی تو بیمار میشوم و با بی رحمیِ تمام به آسانی میروی...

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی میدانی سخت گرفتارِ توام و در نبودت دلتنگی، گونه هایم را خیس میکند و باز نمی آیی...

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی میدانی اگر باشی حالِ من خوبِ خوب میشود،خندیدن را به یاد می آورم، و خوشبختی برایم معنا پیدا میکند

اما نمی آیی...

اما نمی مانی...

برای من از دوست داشتن حرفی نزن،

تو از دوست داشتن هیچ چیز نمیدانی...!

#المیرا_دهنوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۹
بی نام