...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنجشنبه شب بود که یهو دیدیم داره برف میاد، از اون برفای دونه درشتی که جون میده واسه قدم زدن... همینجوری که از پشت پنجره زل زده بودم به برفا، گفتم میلاد پایه ای بریم بیرون برف بازی؟! گفت خواهرجون هر دومون سرماخوردیم، بریم بیرون زنده برنمیگردیم دیگه... دیدم حق با اونه، دوباره زل زدم به برفا اینبار با حسرت البته...

یه درخت درست جلوی پنجره ی اتاقمه، من فصل ها رو با تغییراتی که اون میکنه متوجه میشم... آخه تبریز فصلهاش با تقویم جلو نمیره و همینجوری عشقی یهو دیدین بهار شده :) برف چه خوشگل کرده بود این درخت رو...

مهد کودک که میرفتم یه شعر بهمون یاد داده بودن که یه تیکه ش از اون زمان یادم مونده، هر موقع برف میاد نمیدونم چرا ناخودآگاه یاد اون شعر میوفتم:

از آسمون برف میاد هرجا سفیده جون

روز به این خوشگلی هیشکی ندیده جون

روی زمین ها پُر از برفِ سفیده

روی درختا، برفا رو هم خوابیده...

هییی هییی! 

یه آهنگ قشنگی هم داره که اگه خودم بخونم متوجه میشین :)

+ یه نفر (خودتون میدونین اهل کجا دیگه لازم نیست من بگم خخخ) هم نبود باهاش بریم قدم بزنیم و آدم برفی درست کنیم و گلوله ی برفی پرت کنیم توی اون چشم بادومیش و هرهر و کرکر بهش بخندیم و اگه اونم خواست تلافی کنه فحش های فارسی (و گاها ترکی) بهش بدیم و نفهمه و باز بهش بخندیم :))

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۱
بی نام

میرم که یه سر به بچه هام بزنم، نزدیکشون که میشم بوی خوبی از برگاشون میاد... بوی تربچه ی واقعی... باورم نمیشه که رشدشونو دارم با چشم خودم میبینم... تغییری که توی این مدت داشتن این بوده که تعداد برگاشون زیادتر شده و بزرگتر شدن و ساقه هاشونم ضخیم تر شده...

مامان به شوخی میگه بیا ما هم مثل اون "دوستت" که میگفت ترب ها رو از خاک درمیاورد تا ببینه بزرگ شدن یا نه، ما هم اینا رو از خاک در بیاریم ببینیم چجوری شدن... میگم دوستم؟؟ کدومش؟! بعد یادم افتاد آره یکی یه همچین چیزی قبلا برام کامنت گذاشته بود... اما کی بود و دقیقا چی گفته بود و توی کدوم پست بود رو.... بالاخره پیدا کردم :) و متوجه شدم ایشون کسی نبودن جز آقای بانوی ژرمنیه خودمون :) 

+ یه پست بلند بالا نوشته بودم راجع به مضرات خوبی کردن به دبگران مخصوصا اقوام، ولی به دلایلی معلوم منتشرش نکردم... تهش خواهش کرده بودم که به هیچ احدی حتی ذره ای خوبی نکنین که بعدا مجبور نشین مثل من به خودتون هر روز صدبار لعنت بفرستین... اگه هم اون دنیا خدا ازتون پرسید که چرا خوبی نکردی بگین بی نام گفته؛ من خودم با دلایل محکمه پسند و کلی مدرک جواب خدا رو میدم! 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۰:۳۴
بی نام

ده دقیقه مونده وقت اداری تموم شه، یه زنگ میزنم خونه ببینم چه خبر! آبجی گوشی رو برمیداره و میگه مهمون داریم، میپرسم کیه؟ میگه واست خواستگار اومده! میگم بدون هماهنگی؟ مگه عهد بوقه؟! میگه حالا میای تعریف میکنم، میگم تا قبل از اینکه من برسم خونه ردشون کنین برن، حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم! اما اونا پرروتر بودن و اونقدر نشستن تا من رسیدم خونه و بازم نشسته بودن و از دیدن من سیر نمیشدن انگار (خود خودشیفته پندار) :)

نزدیکای خونمون یه مکانیکی هست که صاحب اون سالهای زیادیه اونجا کار میکنه و به تازگی اومدن تو همسایگی ما خونه خریدن و خیلی خیلی به تازگی فهمیدن که من دختر کی ام و وقتی فامیلشون از این آقای مکانیک سراغ یه دختر خوب رو میگیره واسه ازدواج، بدون معطلی منو معرفی میکنه و حتی خود اون آقا زنگ میزنه خونمون و از مامان اینا میخواد همین امروز اجازه بده بیان که یوقت منو از دست ندن! 

کاری ندارم که به خودیه خود جواب من منفیه و شاید یکم خودخواهانه به نظر بیاد اما میخوام بگم که افتخار ما دهه شصتی ها به اینه که بین در و همسایه هایی که سالهای زیادیه ما رو میشناسن و زیر نظر گرفتن آبرو داریم و به عنوان یه شخص باحیا شناخته شدیم... نه مثل خیلیا تنها افتخارمون آرایش و تیپ و دوس پسر و اینا باشه! بگذریم...

اتفاقا امروز صبح هم که با مهسا (همکارم) وسط کار مرخصی ساعتی گرفته بودیم و رفته بودیم بیرون واسه یه سری کارهای بانکی، توی راه راجع به همین خواستگاری ها حرف میزدیم (حرف های خاله زنکی بین دخترا) که من گفتم که آدم حداقله حداقل باید اون لامصب رو که میاد خواستگاریش ببینه و به دلش بشینه و بعد بهش بله بگه تا بعدها (بعد از عقد) بتونه بهش علاقه پیدا کنه، وگرنه اگه از همون روز اول به دلش نشینه تا آخرش هم نه علاقه ای میاد نه چیزی! بعد از این حرف با خودم فک کردم که چی شده الان چندسالی میشه که هیشکی به دلم ننشسته، یادم افتاد بخاطر این بوده که اون زمان که جوونتر بودم و جاهلتر و هر مو قشنگی که میدیدم فرتی به دلم مینشست، همون آدم بعد از مدتی چنان بی لیاقتیشو ثابت میکرد که بعدها می گفتم عجب ... بودم که از فلانی خوشم میومده! ولی مهسا عقیده ی دیگه ای داشت و بهم گفت تو راه دلتو بستی و خودت نمیخوای کسی رو راه بدی، بازم فک کردم دیدم نه! اینم درست نیست... همین الانشم یکی به دلم نشسته، با اینکه حتی... ولی خب اون کجا و من کجا... اون همکارای دکترشو مگه ول میکنه بخاطر منه لیسانس؟! اصلا مگه غرورش اجازه میده با من هم کلام شه یا بهم علاقه مند شه؟! اهل نماز هم اگه باشه و دو سه رکعت هم که دست و پا شکسته نماز بخونه دیگه واویلا... فک میکنه شده خوده خدا نعوذباا... مگه دیگه به من و امثال من محل میده؟! بعد جالبه که اگه پیگیری کنیم احتمالا دلش پیشه داف محلشون که همه باهاش خاطره دارن گیره... عجب! نمازش چجوری از زشتی اونو بازمیداره آدم رو متحیر میکنه! 

 والا بخدا تنها ما دخترا مادی گرا نیستیم... پسرای این زمونه بدتر از ما هستن فقط اونا یکم با سیاست پیش میرن... همین که موقع خواستگاری شغل پدر آدمو میپرسن و وقتی میبینن پردرآمد نیست دیگه خبری ازشون نمیشه یعنی اونام دنبال پول و پله ی پدر دخترن.... باز ما دخترا روی پول خوده پسره سرمایه گذاری میکنیم و معمولا چشم داشتی به پول باباش نداریم اما چه کنیم که آخرش هم ما میشیم مادی گرا و ظاهر بین و کلا آدم بده قصه! 

+ کلا از مقوله ی خواستگار بدم میاد، وقتی هم با یه همچین مواردی که دختر رو نادیده میگیرن و باهاش مثل یه شیء برخورد میکنن روبه رو میشم، از زمین و زمان بیزار میشم! پست امروزم رو به دل نگیرین...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۰:۰۱
بی نام

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم، برخلاف خیلیا که گوشی (ملعون) شونو چک میکنن، سریع میپرم میرم سراغ گلدونام! جدیدا تربچه های توی یکی از گلدونام دارن صاحب دومین جفت برگ (برگ های سوم و چهارم) که همون برگ های اصلی و قابل خوردن تربچه هست، میشن! چنان ذوقی دارم که اصلا قابل وصف نیست! :)

مامان هی میره و میاد میگه اگه تابستون بود و هوا گرم، اینا حتما تربچه میدادن! میگم مامان توروخدا پیش بچه هام این حرف رو نزن، ناراحت میشن، من به همین برگ هاشونم راضی ام!! فوقش تربچه هم ندادن همین برگ ها رو میکَنم و میخورم! :)

تربچه های توی اون یکی گلدونم یکم رشدشون کندتره!! من احساس میکنم خاکشون مشکل داره! خاک اینی که عکسش هست، خاک باغچه س! خاک اون یکی (با رشد کُند) از این خاک هاییه که بیرون بسته ای میفروشن!! یعنی روزی رو میبینم که صاحب یه مزرعه ی کوچیک هستم که  توش میتونم هرچی میخوام بکارم و بدین ترتیب از زندگی لذت ببرم یا با این وضع جامعه و دولت و اقتصاد و اینا باید به همین دوتا تربچه قناعت کنم و بگم الهی برای همینم که هست شکر، بیشتر از این دیگه نمیخوام؟! :(

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۱۰:۵۷
بی نام

خیلی دوست دارم بدونم اولین نفری که اومد زر زد و گفت که اونایی که نمیان دنیای مجازی یعنی تو دنیای واقعی خیلی خوشن رو ببینم و بهش بگم زر مفت نزن خواهشا! من اون موقع ها که هی تو دنیای مجازی بودم بهترین دوران زندگیم بود، الان اینقد تو مشکلات گیر کردم که حتی نمیتونم بیام وبلاگم و خیلی تلگرافی و سرپایی به وبلاگ های مورد علاقه م سر میزنم... این یعنی تو دنیای واقعی خیلی خوشم؟؟ کدوم احمقی همچین تزی داده؟! اینترنت و دنیای مجازی واسه ما ایرانی ها تنها تفریح و دلخوشیه... تفریح رو کی میکنن؟ وقتی که دل خوشه! آقا یا خانومی که حرف مفت میزنی یکم فک کن بعد حرف بزن! (قشنگ معلومه این روزا اعصاب مصاب ندارم یا بیشتر توضیح بدم؟)

از اینکه پست هاتونو میخونم و کامنت نمیذارم که دلخور نیستین؟ طرف میره مهمونی بعد به صابخونه که تو آشپزخونه داره وسایل پذیرایی رو آماده میکنه میگه :"زحمت نکش واسه خوردن نیومدیم که، اومدیم خودتو ببینیم" بعد اگه ازش پذیرایی نشه آبروی اون صابخونه رو میبره... الان شمام خدایی نکرده واسه کامنت گذاشتن و تعریف و تمجید و اینا که پست نمیذارین؟ یا واسه این که منم حتما وبلاگاتونو دنبال کنم و پست هاتونو بخونم و الکی حرفاتونو تصدیق کنم که دنبالم نمیکنین؟! اگه اینجوریه چراغا رو خاموش میکنم هرکی میخواد بره بره... یهو ببینم ده تا از دنبال کننده هام کم شده بهتر از اینه که یکی یکی برین و من هی باید برم لیست دنبال کننده هامو چک کنم که ببینم کی از من خسته شده و رفته و هی تو دلم خدا خدا کنم که فلانی نباشه ها، اون یکی نباشه ها، این یکی نباشه ها (برخی وبلاگ های خیلی مورد علاقه م که تعدادشون کم هم نیست)

شب یلدا کتاب حافظ پیدا نکردیم آنلاین یه تفالی زدیم... اعتقاد ندارم، ایضا خاطره ی بعدی هم دارم از آدمی که شب یلدا به نهج البلاغه تفال میزنه و یه هفته بعدش میاد ازم خواستگاری میکنه و خودشو میکنه کسی که تا ابد نفرین منو به همراه داره! خلاصه این اومد: 

تفسیرشم این بود:

به من ثروت برسه دیگه چیزی نمیخوام حافظ جان :) ثروت به تنهایی کلی دوست و آشنا و عاشق سینه چاک حتی، به دنبال داره! اصلا تو چی میدونی حافظ جان که من چی میگم... :/

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۲:۲۰
بی نام