...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای مسخره کردن اون دسته افراد که میومدن تو اینستا پیام میدادن که سلام خوبی و بعد دیگه چیزی نمی گفتن و آب میشدن میرفتن تو زمین، این عکس رو استوری کرده بودم 

یکی از بچه باحال های اونجا (مهمه که بدونین متولد ۷۳ بود) اومد برام اینو نوشت:

از این رفتار خوشم اومد و گفتم بذا ببینم کیه، رفتم یه گشتی زدم تو پیجش، یه آدم کاملا معمولی بود! همین که خواستم بیام بیرون چشمم خورد به یه عکس که سه چهار تا پسر بودن و در حال شوخی کردن، و این پسره زیرش نوشته بود منو و برادرزاده هام! به عکس که خوب نگاه کردم دیدم عه! یکیش از بچه های دانشگاه و برادره دوستمه (و مهمه که بدونین اونم متولد ۷۱ یا ۷۲ هست) از اینکه عمو از آدم کوچیکتر باشه حسابی خندم گرفته بود و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، اخه معمولا عمو پیر میشه! تصور میکردم بچه که بودن، اینا تو کوچه بازی میکردن، بعد یکی میگفت فلانی اون پسر کوچولوعه کیه که بازیش نمیدین، اونم بگه عمومه:)))

دیشب دوباره پیام داد، ازش پرسیدم تو واقعا عموی فلانی هستی؟ گفت اره، گفتم حلال کن کلی واسه این قضیه خندیدم! گفت این که چیزی نیس من یه برادرزاده دارم که بچه هم داره... :) جاتون خالی حسابی بساط خنده به راه بود! 

+ با ماه رمضون چه میکنین؟ شارژ میگیرم همین الان اذان میگم :)) 

+ خودت نمیدانی ولی حال دلم را خیلی خوب کرده ای این روزها...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۴۳
بی نام

اعتراف میکنم تنها چیزی که ندارم، سلیقه س اونم توی محل کار! چرا؟ از اونجایی که میز به هیچکس وفا نداره، چرا من براش زحمت بکشم و هی تمییز نگهش دارم و هی پاکش کنم؟ از کجا معلوم شاید فردا اون میز رو بدن یکی دیگه و تمام زحمت های من از بین بره! (توجیه خوبیه واسه شلخته بودنم!) :))

یه مشتری داریم که اونقد باهامون صمیمیه که میتونه بیاد این طرف میز و بشینه پشت میز هرکی که صندلیش خالیه! یه آقای تقریبا ۵۰ ساله و بسیار بسیار شوخ طبع و خوش اخلاق که همه مون دوسش داریم و هروقت میاد کلی ما رو میخندونه! چند وقت پیش گویا اومده بوده پشت (جلوی) میز من نشسته بود و این یادگاری رو روی مانیتورم گذاشته بود:

(لطفا مرا پاک کنید... رنجبر) 

من میخواستم نگهش دارم اما اونقد دوستام اومدن و هی گیر دادن که تمییز کن اون لامصبو خلاصه واسم آبرو نذاشتن، همت کردم و تمییزش کردم و دیدم نور صفحه چقد زیاد بود!! کور شدم بخدا... مجبور شدم نورشو خیلی کم کنم (شما ضخامت اون گرد و خاک رو تخمین بزنین دیگه!) 

+ اولین سحری به اون سه نفر+ آذری قیز (نویسنده وبلاگ زمزمه های تنهایی) تک زدم! هیچکی جواب نداد جز همین آذری قیز! بازم مرام اون، دمش گرم! دومین سحری دیگه به هیشکی تک نزدم (اعتصاب) 

+ برای مراعات حال اطرافیان و اینکه معذب نباشین توی ماه رمضون از بوی دهان، توصیه میکنم واسه سحری حتما گوجه فرنگی میل بفرمائید! من سالهاس این گوجه رو روی انواع و اقسام افراد آزمایش کردم و البته همه شون تاثیر اونو روی بوی دهنشون تایید کردن! مسواکم بزنین، حجابتونم رعایت کنین :) 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۹
بی نام

این روزه داری و فضای معنوی ماه رمضون و بی حالی و گشنگی و پرخوری بعد از افطار یه طرف، اون تک زنگ های وقت سحر یه طرف! اصلا من ماه رمضون به عشق اون تک زنگ ها روزه میگیرم!

قضیه ی این تک زنگ ها بر میگرده به اون سال های ۸۵ به بعد که گوشی تازه مد شده بود و اونایی که گوشی داشتن نصف شب ها به دوستاشون زنگ میزدن، یا اس های سرکاری میفرستادن تا یکم فحش بشنون! ما هم تنها نصف شب هایی که (مجبوری) بیدار میشدیم و فرصت خوبی بود برا اذیت کردن و از خواب بیدار کردن دوستا، ماه رمضون بود!

ما که شروع کردیم به تک زدن، دیدیم عه طرف مقابل هم بیداره و تک میزنه، شب های بعد، اونا اول تک میزدن و ما جواب تک هاشونو میدادیم؛ تا اینکه این بین دوستامون شد یه رسم... با اینکه به نیت اذیت کردن این کار رو شروع کرده بودیم، همین تک زنگ ها باعث شد خیلی از دوستامون که خواب مونده بودن، بتونن برا سحری بیدار شن و سحری بخورن و خلاصه کلی هم ما رو بخاطر این کار دعا کردن! 

اون زمان ها تعداد تماس هامون به قریب به بیست سی نفر می رسید! اون موقع ها اکثر دوستامون روزه میگرفتن، رفته رفته بخاطر مریضی و نمیتونم و حسش نیست و اینا، تعداد افراد اینقد کم شد که الان دو سالی میشه که فقط به سه نفر تک میزنم و از اونا تک دریافت میکنم، الناز و آیلار و همسایه مون که سالهاس از اینجا رفته و فقط ماه رمضون تک میزنه و بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نمیشه تا ماه رمضون سال بعد! 

اینجوری که دیشب الناز غر میزد همین که امسال روزه بگیره و منم بتونم به اون تک بزنم شاهکار کردم و دیگر هیچ! چقد بی دوست شدم این روزا... :(

+ شماره هاتونو بدین واسه سحری بیدارتون کنم :)

+ امروز روزه بودم (تف به ریا) فک نمی کردم دووم بیارم اما خداروشکر مشکلی پیش نیومد! 

+ حلول ماه رمضان مبارک :) التماس دعا دارم از همتون! :)

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۷
بی نام

از ۲۴ اردیبهشت متنفر بودم! توی این روز یکی از منفورترین انسان های روی زمین بدنیا اومده بود، اونقد از این بشر متنفرم که هیچوقت دلم ازش صاف نشد و نتونستم ببخشمش! تا مدت ها از تمامی متولدین این ماه هم بدم میومد، حتی دختر خالم هم که اردیبهشتی بود رو بی دلیل همه جا بلاکش کرده بودم و نمیتونستم باهاش یه رابطه ی درست و حسابی برقرار کنم و آخر حرفامون به دعوا میکشید! بیشتر هم که دقت میکردم، فک میکردم یه اخلاق مشترک بدی هم بین متولدین این ماه  هست و اون اینه که خودشونو سرتر از بقیه میدونن و فک میکنن خودشون بهترین مخلوقاتن، تا اینکه صاحب کارمونو دیدم... یه اردیبهشتی که اخلاقش با تمام متولدین این ماه فرق داشت... و چندتا از دوستای خوبم که اونا هم متولد این ماهن و آدم های واقعا خوبی هستن و البته سهیل... عشقه خاله ش! :)

البته اینا مال زمان جاهلیت بود؛ الان به این چرت و پرت ها هیچ اعتقادی ندارم و اطرافیانم رو بر اساس ماه تولدشون قضاوت نمیکنم، اما به این اعتقاد دارم که اونی که ادعایش بشه که آدم خوبیه و اینا ، قطعا پست ترین و بی شخصیت ترین آدم روی زمینه!

بدبختی اینجاس که امروز تولد یکی از دوستامم هست رفتم بهش میگم نمیشد یه روز دیگه بدنیا بیای آخه؟ عدل باید منو یاد اون آدم پست بندازی؟ به کل یادم رفته بودااا تولد دوستمو که دیدم باز یادم افتاد! امیدوارم یه روز برسه که هیچی منو یاد اون آدم نندازه! 

+ فقط در کنار خوبی های تو میتوانم آدم های بد گذشته را ببخشم، اگر بیایی آدم های زیادی را مدیون خودت میکنی خوبِ من :)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۴
بی نام

توی این پست (پست شماره ۴۰۹) راجع به دختر همسایه مون نوشته بودم ۱۴ ساله که با پسری که ۲۰ سال ازش بزرگتر بود فرار کرده بود؛ دیشب خبری شنیدم که واقعا یه ساعت گیج بودم، پسره دختره رو اینقد کتک زده که دختره اینبار از خونه ی شوهر فرار کرده و اومده خونه ی باباش و بعدش طلاق گرفتن! یعنی همه ی این قضایای دو تا فرار و کتک خوردن و مراسم های مختلف و بعدش طلاق به دو ماه نکشید! امروز هم قرار بود عروسیشون باشه توی تالار که متاسفانه...

واقعا عجیب زمونه ای شده! مگه همو دوست نداشتن؟ مگه بخاطر هم تو روی خونواده هاشون وانستاده بودن؟ این بود آخر اون همه عشقشون؟ ارزششو داشت؟ تف به اینجور دوست داشتن ها! 

حرفای زیادی برا گفتن داشتم اما نه حوصله ای هست برا گفتن نه گوشی برای شنیدن! 

+ از وقتی که تلگرام رو فیلتر کردن حرف زدن های منو الناز شده تلگرافی! من که حال ندارم یه ساعت به قند شکن التماس کنم که تورو خدا وصل شو، صبح زود یه دور وصل میشم ببینم چه خبر (که معمولا هیچ خبر) بعدش میره تا فردا صبح زود! بزرگترین آرزوم اینه که اینستا فیلتر بشه تا قیافه ی نحس خیلیا و خوشی های ظاهریه بقیه رو نبینم! یکی رو فقط میخواستم ببینم که اونم نشد... یعنی نخواست! بقیه دیگه برام مهم نیستن! 

+ یا من از رو میروم یا تو، تلاشت را نکن، تو بازنده ای جانم :) 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۱
بی نام

دیشب اولین شبی بود که سهیل خونه ی ما بود! من فک میکردم نوزاد اوایل زندگیش فقط میخوابه! دیشب دیدم یا خداااااااا هر پنج دقیقه یبار جیغ میزنه گریه میکنه! اون پنج دقیقه هم که مثلا ساکته انواع و اقسام صداها رو از خودش درمیاره! یه بالش کوچولو دارم اسمشو گذاشتم "نی نی" که اگه شبا بغلم نباشه خوابم نمیبره، اونو گذاشتم رو گوشم و تا صبح تخت خوابیدم :) همین آبجی که خیلی رو خوابش حساس بود و یادم میاد اون زمان که دانشجو بودیم از درسش می گذشت اما از خوابش نه، الان تا سهیل میگه "اِیه" آبجی فوری از خواب میپره و آرومش میکنه... شاید بگم کل شب رو یه ساعت با آرامش نخوابید! باورم نمیشه که اینهمه عوض شده... 

بعد، خیلیا میان میگن نه آدم عوض نمیشه... باید عرض کنم که آبجی خانومه من، خواب واسش اولین اولویت بود توی زندگی مجردی و متاهلیش؛ اما الان بنا به شرایط، سهیل شده اولین اولویتش و اصلا دیگه خواب براش معنایی نداره! 

+ میگم ماه رمضون واقعا تا یکی دو روز دیگه میاد یا دارن باهامون شوخی میکنن؟؟ اگه شوخیه بگین من جنبه م بالاس :)

+ بارون اومد امروز سیل! خداییش این هوا کجاش دو نفره س؟ این هوا فقط کشتی نوح میخواد که غرق نشیم! 

+ فقط منتظرم بیایی؛ آخ اگر بیایی...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۵۹
بی نام

توی مهمونی که غذا مرغ میذارن علاوه بر اینکه کلا من مرغ و هرچی با مرغ درست بشه رو دوست دارم، یه طرف، این جناغ که در میاد و جناغ می شکنیم یه طرف:

یادم نمیاد تا حالا باخته باشم، با خیلیا شرط بستم اما باختن و بیشترشون چیزی رو که باخته بودن پیچوندن و ندادن؛ نمیبخشمشون :) الان حریف می طلبم:) توی فامیل دیگه هیشکی با من جناغ نمیشکنه، این اصلا عادلانه نیست! خب یه شانس دیگه هم به خودتون بدین، شاید شما هم بُردین :) البته شاید...

بعد از ظهر رفتم سرکار و دو ساعت بعد، توی راهه برگشت با این صحنه مواجه شدم:

پای این پرنده یه علامت چسبوندن، یعنی واسه بررسی آنفولانزای مرغی بوده؟ یادم رفته که به چه شماره ای باید مرگ مشکوک پرنده ها رو اطلاع میدادیم! الان چه کنم؟! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۹
بی نام

توی ترکی یه اصطلاح هست که معنیش به فارسی میشه "نشستن"! از این اصطلاح زمانی استفاده میشه که مثلا شما یه روز رو تعیین کردین که اون روز از فامیلا و دوستا و اطرافیان میخواین مثلا واسه عید دیدنی بیان و شما اون روز فقط میزبان خواهید بود! اون موقع س که شما میگین مثلا "ما چهارم فروردین نشستیم!" یعنی چهار فروردین روزیه که شما خونه هستین و هرکی بخواد بیاد خونتون، فقط اون روز بیاد! (هرچی فک کردم و تحقیق کردم معادل درست و حسابی واسه این اصطلاح پیدا نکردم!) 

از روزی که سهیل به دنیا اومده، همکارا و فامیلا هی ازمون میپرسن که شما کِی میشینین؟ (یعنی کی آمادگیشو دارین که ما بیایم مادر و بچه رو ببینیم) و ما هم گفته بودیم که پنجشنبه (امروز) میشینیم! :)

بعد از کار با همه همکارا و خواهر و همسره صاحب کارمون (در قالب هیئت !!) رفتیم خونه ی آبجی اینا! طبق معمول اونی که باید پذیرایی میکرد من بودم! بعد از اونا تمام فامیل های دامادمون اومدن و پذیرایی و ظرف شستن و اینا باز با من بود و الان که در خدمتتونم هم خستم، هم نمیدونم چرا دل درد و دل پیچه دارم (فک کنم به محبوبه خندیدم سرم اومد!) 

فردا هم آخرین روزیه که آبجی خونه ی خودشه، طبق رسم، واسه ناهار، ما و خونواده ی داماد اونجا دعوتیم، بعد آبجی و سهیل رو برمیداریم و میاریمشون خونه ی ما! البته این وسطا (حدود ساعت ۵ ، ۶) منه طفلی بخاطر یه خرابکاری که صاحب کارمون کرده باید یکی دو ساعت برم سرکار... تنهای تنها... (لازم به ذکره که کلید اونجا یکی دسته منه، یکی صاحب کارمون!) چقد گناه دارم من :(

خطاب به جناب بایقوش: نیومدی اون همکارای جدیدمونو ببینی، ما هم عذرشونو خواستیم! موقعیت خوبی رو از دست دادی! :)

+ این روزها آسمان شهرمان گرفته، آسمان دل من بیشتر؛ خدا کند آسمان دل تو همیشه هوا صافه صاف باشد... 

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۵
بی نام

فردا احتمالا مامان، آبجی رو هم برداره بیان دیگه خونه ی ما، واسه همین امروز صبح گفتم خونه رو کلا جارو کنم که واسه اومدن اونا خونه تمییز باشه و مامان یبارم اینجا مجبور نشه کار خونه بکنه! دارم جارو میزنم، داداش (بابای مهیار) که میدونه الان من تو خونه دست تنهام اومده میگه به من غذا بده! والا خجالتم خوب چیزیه، عوض اینکه زنشو برداره بیاره بگه خواهر من تنهاس، تجربه ی خونه داری نداره، بیا برو کمکش کن، یا لااقل یه غذایی درست کنه و بیاره که کار من کمتر بشه، اومده از من غذا هم میخواد! من از برادرم شانس نیاوردم بخدا، پس فردا شوهر کنم، حالا شوهرم با خواهرش سگ و گربه هم باشن پیش من همچین فدای خواهرش میشه و از من میخواد به خواهرش کمک کنم انگار آسمون پاره شده خواهر اون افتاده، بعد اینم برادر من! 

+ اگه کسی بیاد بگه که با این غر زدنام چجوری میخوام بعد از ازدواج به خونه زندگیم برسم اولا چنان با پشت دست میزنم تو دهنش که دندوناش بره تو حلقش، بعدشم توضیح میدم که احمق جان، تازه عروس تا یکی دو ماه غذا از خونه ی مادر یا مادرشوهرش میاد، خونه و وسایلاشم تازه هستن (نه وسایل سی ساله ی مامانم)، همسرم هم هرچقد شلخته باشه یه نفره (من اما شلختگی های بابا و میلاد رو باید جمع کنم) و روزای اول حداقل مراعات میکنه، نه که میلاد که بیست و دو ساله هنوز نتونستم بهش یاد بدم که اون شلوار میراثتو که درمیاری همونجوری وسط اتاق ننداز! حالا کثافت کاری های دیگه ش بماند! 

کارام تموم شده، دارم میرم سرکار، مامان زنگ زده که سر راهت برو فلان جا، فلان قدر پول بده فلانی، گفتم چشم! آبجی زنگ زده که دفترچه ی سهیل رو بگیر (واسه این دفترچه دو روزه علافم، هر بار هم آبجی خانوم مدارک رو ناقص میده و من هی باید برم از کارمند بیمه حرف بشنوم) گفتم چشم! یه ساعت زودتر از خونه زدم بیرون که سرکار بتونم به موقع برسم، رفتم کارمنده یه سوال پرسیده منم نمیدونم چی بگم، بهش میگم اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم بهتون جواب بدم! یه ساعت تمام به مامان زنگ زدم، به آبجی زنگ زدم، به خونشون زنگ زدم هیشکی برنداشت! از حرصم رفتم یه گوشه نشستم گریه کردم بعد به کارمنده گفتم که میشه بعدا بیام و اونم قبول کرده! بعد از یه ساعت زنگ زدن به من که کاری داشتی؟ میگم وقتی به آدم کاری رو میسپارین حداقل در دسترس باشین که اگه ایشاا... من مُردم و نتونستم کارتون رو انجام بدم حداقل بهتون خبر بدم که دارم میمیرم، خودتون برین دنبال کارتون و قطع کردم! اینقد عصبانی ام که حتی نرفتم دیگه سهیل رو ببینم... به حد کافی کار انداختن گردن من، عوض تشکر دو قورت و نیمشونم باقیه!  

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۵
بی نام

این روزا کل فامیل حال آبجی رو از من میپرسن، دیدم یه شماره ناشناس زنگ زده و نشنیدم که جواب بدم، پیام فرستادم که:

دوستم داره؟ واقعا اونایی که راحت از این جمله ی "دوستت دارم" استفاده میکنن به معنی و تاثیری که اون جمله روی شنونده میذاره اصلا فکر کردن؟ من که میگم هرکی بدون اثبات از این جمله استفاده میکنه از دو حالت خارج نیست؛ یا دروغ میگه (در اکثر مواقع) یا اینقد به اینو اون گفته که دهنش عادت کرده و براش مهم نیست این جمله رو داره به کی میگه! واسش شده تیری در تاریکی، میگه حالا یا طرف باور میکنه و فبهالمراد، یا باور نمیکنه و نفر بعدی! اینکه به یکی بی هوا این جمله رو بگیم و دلشو بلرزونیم و بعدش ولش کنیم به امان خدا، بخدا بدترین و بی رحمانه ترین کاریه که کسی میتونه انجام بده! من خودم هیچوقت این دسته از آدم ها رو نمیبخشم، چون خداییش من با کسی کاری ندارم که، کاری هم داشته باشم دیگه جوابمو بگیرم میرم رد کارم! توی بدترین حالت اگه نتونم فراموش کنم نفرین میکنم طرفو؛ اصلا هم برام مهم نیس که نفرین کردن کار خوبیه یا نه... 

لطفا منو دوست نداشته باشین یا لااقل اگه تکلیف خودتون با خودتون مشخص نیس دندون رو جیگر بذارین و به من از علاقه تون نگین، چون واقعا اذیت میشم... (خطاب به شخصی خاص)


+ لباسا رو انداختم توی لباسشویی... زنگ زدم به مامان که خونه ی آبجی ایناس، می پرسم چجوری اینو روشن کنم؟ میگه دکمه ی فلان رو بزن، زدم دیدم صدا میده اما کار نمیکنه، میگم مامان چشه این لباسشویی؟ میگه لابد مهیار دستکاریش کرده، یعنی فقط دلم میخواد بیاد خونمون، همچین گازش بگیرم که تا یه ساعت بشینه گریه کنه!

+ خطاب به جناب بایقوش: دوتا همکار جدید واسمون اومده، اونی که پسندیده بودین انگاری لیاقت نداشت، بیاین اینا رو ببینین، اینا همونیه که شما میخواین... من عاشق اینجور کارهای خیرم :)

+ بعد از تو حتی این ها هم نتوانستند من را تسکین دهند، با خنده خوردم ولی از تو چه پنهان، مزه اش تلخ بود! 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۰۱
بی نام