...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز هم نیامدی... 

منتظر میمانم شاید فردا دلت به تنگ آمد و به انتظارم پایان دادی... 

کسی چه میداند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۳
بی نام

تا دیروز غذایی رو که پنجشنبه عروسمون واسمون درست کرده بود کم کم داغ میکردیم و می خوردیم (مامان خونه ی آبجی ایناس) امروز دیگه دیدم غذا نداریم و بسم ا... شروع کردم به درست کردن سوپ! این دومین باره توی عمرم که غذا بدون کمک مامان درست میکنم! همینجا بگم که آشپزی بلدم و تعریف از خود "باشه" غذاهام واقعا خوشمزه میشن! ولی دروغ میگم که بلد نیستم چون اگه مامان باشه و من بلند شم غذا درست کنم بد عادت میشه و هی هی با دوستاش میره خوش میگذرونه و دیگه هم خونه نمیاد و خیالش راحت میشه که بله دیگه یه سیندرلا تو خونه هست که همه ی کارا رو بکنه! همینجوریشم واسه دیدن مامان وقت میگیریم... باور کنین تقصیره خودشه من دختر بدی براش نبودم و نیستم! دلتون بخواد نخواد اینم عکس سوپم... رنگش عالیه، طعمش از اون بهتر تر! 

یه چیزی از دیروز یادم رفت بگم! سهیل رو که آوردیم خونه، گفتیم ببریمش حموم تمییز شه! من عاشق اینم که نی نی ها رو ببرم حموم، مهیارم هنوز یه ساله نشده بود بردم، کلی آب بازی و به قول خودش "شاپ شاپ" کردیم! آبجی ازم پرسید الان سهیل رو میتونی ببری (خودش میترسه آخه) گفتم آره بابا کاری نداره که! آقا لباساشو که درآوردیم بچه سایزش یک چهارم اولش شد! شما فرض کنین از یه عروسک هم کوچیکتر... نه، خیلی کوچیکتر! خودشم باید اونقدر حواست باشه که نه شل بگیریش که بیوفته، نه محکم فشارش بدی که جاییش کبود شه، و از همه مهمتر بند نافش بود که بسته بودن و آویزون بود و نباید به هیچ وجه گیر کنه جایی و کشیده شه! یعنی وحشتناک... گفتم مامان غلط کردم، بخدا کار من نیست، شکر خوردم! والا مامان خودش می ترسید وقتی داشتیم دوتایی می شستیمش اونوقت من چه ادعای مسخره ای داشتم! نکته ی اخلاقی اینکه: وقتی کاری رو نمی تونین انجام بدین الکی ادعاتون نشه وگرنه مثل من به شکر خوردن میوفتین :))

+ حالم خیلی خوب است این روزها... تو آن را بهتر میکنی جانم...! 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۷
بی نام

بله دیگه، خالگی (مثل خوشگلی) دردسر داره! از صبح رفته بودم بیمارستان، قرار بود صبح مرخص کنن آبجی رو، ولی تا ساعت یک طول کشید! بالاخره ساعت یک و نیم اینا بود که سهیل خان پا تو خونه شون گذاشت؛ اما از لحظه ی بدنیا اومدنش تا اون لحظه چشماشو باز نکرده بود دنیا رو ببینه! من یه لحظه نگران شدم گفتم نکنه این چشماش باز نمیشه، آبجی گفت یه ذره باز کرده یکی دوبار، اما کامل هنوز باز نکرده ببینیم چشماش چه رنگیه حتی! 

از قدیم گفتن موقع اذان بچه رو زمین نذارین، موقع اذان مغرب بود و من گفتم میخوام سهیل بغل من باشه، شاید باورتون نشه ولی همون لحظه چشماشو کامل باز کرد و بیخ شد به من! آبجی اصلا باورش نمی شد و هرکاری کرد سهیل به اون نگاه نکرد که نکرد! مامان یهو جوگیر شد و گفت روایت هست که امام حسین چشماشو باز نکرد و توی بغل حضرت زینب چشماشو باز کرد؛ گفتم مامان شلوغش نکن، نه این امام حسینه نه من حضرت زینب :)) مادر است دیگر... کلاس قرآن زیاد میره روش خیلی تاثیر گذاشته:)

از فردا هم کار من دراومده! حالا خدا رو شکر خونه ی آبجی اینا فاصله ش تا محل کارم دو دقیقه س (پیاده) وگرنه اعصابم خورد میشد که چجوری هر روز بتونم برم و سهیل رو ببینم! مامان هم تا ۱۰ روز خونه ی اونا میمونه (طبق رسم) و بعد از اون آبجی فک کنم ۱۰ روز میاد خونه ی ما! الان من تو خونه ی خودمون شدم همه کاره و باید از صبح کارهای خونه رو انجام بدم و به فکر غذای بابا و میلاد باشم، بعد برم سرکار و از اونجا برم خونه ی آبجی و کارای اونو بکنم! بله دیگه... به این نتیجه می رسیم که خالگی دردسر داره :) ولی خداییش یه بوس از لُپاش که میکنمااااا اصلا دنیا و غم و غصه و هرچی هست و نیست از یادم میره :) به آبجی گفته بودم اگه لُپ نداشته باشه نمیبوسمش، اولین حرفی که بعد از بدنیا اومدن سهیل پشت تلفن از آبجی شنیدم این بود که "لُپ لُپیه" :) یعنی مهمه :) 

+ دل نوشت: به همان گاه و بیگاه پیام هایت دلخوشم، تغییر عکس پروفایلت، لایک کردن پستهای من، حتی شماره های ناشناسی که اشتباهی زنگ میزنند، دریغ نکن لعنتی! 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۷
بی نام

دیشب پر استرس ترین شب عمرم بود، هم شوق داشتم واسه بدنیا اومدن سهیل، هم نگران بودم؛ هیچوقت تو عمرم به این اندازه استرس نکشیدم! ساعت ده یا ده و نیم صبح بود که مامان خبر داد که سهیل به دنیا اومده و حال آبجی و بچه خوبه :) یه نفس راحت کشیدم! 

دیروز واسه آبجی رفته بودیم عروسک بخریم، (مسخرم نکنین ولی) دیدم زرافه هه خیلی خوشگله، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یکی هم برا خودم خریدم... اولش بخاطر رنگش فک کردم سرنتی پیتی یه، (یه زمانی یادم نمیاد کی بود که اسم منو سرنتی پیتی گذاشته بود)، خلاصه با کلی دقت و اینا فهمیدیم که زرافه س! خداییش خوشگل نیست؟

امروزم از ساعت ۲ تا ۴ وقت ملاقات بود؛ دیدمش! زشت بود :) واسش کلی بادکنک رنگی و وسایل تزیینی و کیک و اینا تدارک دیده بودیم و آبجی هم که فک میکرد فقط قراره همون بادکنک آبی ها رو بیاریم، کلی جا خورد، از چیزای دیگه خبر نداشت... بالاخره سورپرایز رو که نمیشه از قبل گفت :) 

تو اینستا نوشتم: خدا هیچ خواهری رو از نعمت خاله شدن محروم نکنه، مخصوصا خواهره منو :)) خب اونم دلش میخواد خاله بشه دیگه :)) عایا حرف بدی زدم؟؟

+ سهیل جان، عزیز دل خاله :) تولدت مبارک :)

+ یه نفرم نداریم واسمون عروسک بخره بیاره محل کارمون سورپرایزمون کنه :) #حسودی_به_خواهری :))) که خواهری مثل من داره! 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۳۲
بی نام

سال ۷۴ نیمه ی شعبان افتاده بود ۱۷ دی ماه که همون روز میلاد به دنیا اومد! اصلا بخاطر همون اسمش شد میلاد؛ قرار بود بشه مَهدی ولی چون مِهدی تلفظ میکنن معمولا، کلا بیخیال این اسم شدن و فوقع ما وقع! یه همکار داریم که اونم دقیقا سال ۷۴ در روز ۱۷ دی ماه بدنیا اومده و چون دختر بوده اسم اونم شده مولود! این قضیه رو کاملا اتفاقی کشف کردیم و کلی هم سوژه شده بود! الان ما هر سال واسه میلاد دوتا تولد میگیریم و امروز علاوه بر اینکه عیدتون مبارک، مخصوص تولد میلاد رو هم تبریک میگم :) 

زمان دانشجویی، همون زمان که هنوز معلم بودن بین همکلاسی های من مد نبود، بنده توی اموزشگاه های مختلف زبان تدریس میکردم و بچه ها اینقد دوسم داشتن که کادوهای زیادی برام میاوردن ولی خدا شاهده من به نامه هم راضی بودم و خیلی سخت ازشون کادو قبول میکردم، با این حال هیچ وقت بین دوستام به عنوان یه معلم شناخته نشدم که تبریک دریافت کنم، الانم که مثلا کارمندم، اصلا کارگرم، باز هم تبریک نمی بینم! خب طبیعیه که منم به دوستام تبریک نگم دیگه؛ و بجز الناز به هیچکدومشون تبریک نگفتم که بشه این به اون در! اما الناز... هم روز معلم رو باید بهش تبریک بگم، هم روز مهندس رو، هم روز دانشجو رو، هم روز دانش آموز رو، یکم دیگه همت کنه ایشاا... شامل تبریک روز دکتر و پرستار و مادر و اینا هم میشه! خیلی خوش بحالشه ها :)

دوستام که وبلاگمو نمیخونن، لذا از همینجا به دوستان وبلاگ نویسه معلم، از جمله زمزمه های تنهایی، محبوبه خانم، آقایان احسان و زیتون (فعلا از شغل اینا باخبرم) و اونایی که معلم هستن و من خبر ندارم تبریک میگم! یه تبریک مخصوص هم واسه اون دسته از خواننده های معلم خاموش و روشنی که وقت میذارن مطالب منو میخونن :) روزتون مبارک باشه... ایشاا... روزی برسه که تمام معلم ها به حق و حقوق و مخصوصا احترامی که لیاقتشو دارن برسن:) 

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۸
بی نام

امروز آخرین روز کاریه آبجی بود، این قضیه دو دیدگاه داره، دیدگاه اول اینه که من تنها میشم! کار منو آبجی باهم بود و از این به بعد من تنهایی باید کار دوتامونو انجام بدم :( دیدگاه دوم اینه که یه فسقلی میاد تو جمعمون :) و آبجی تا روز زایمانش میتونه تو خونه استراحت کنه و بعدش نوبت ماس که دست بکار شیم و سهیل رو بخوریم :) نوش جونمون! 

یه اتفاق دیگه هم که امروز افتاد این بود که تولد صاحب کارمون بود! از چند روز پیش همسر صاحب کارمون اومد بهمون گفت که ۱۰ اردیبهشت میخواد همسرشو سورپرایز کنه و توی محل کار براش تولد بگیره، ما هم رازداری کردیم و تا امروز هیچی نگفتیم :) ولی صبح ساعت چهار منو آبجی بیدار شدیم و یه پیام تبریک براش فرستادیم چون خیلی دوست داره تو روز تولدش دقیقا اون ساعتی که بدنیا اومده بهش تبریک بگن :) ما هم خواستیم خوشحالش کنیم :)

جاتون خالی، دخترای صاحب کارمون و مادر و خواهرش (که همکارمونم هست) توی این جشن بودن و خیلی خوش گذشت! واقعا صاحب کارمون حق پدری به گردن هممون داره و واقعا خودشو خونواده شو خیلی دوست داریم... امیدوارم سالهای سال زندگی خوب و پر برکتی در کنار خونواده ش داشته باشه :) 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۴
بی نام

صبح بسم ا... چشممو باز نکرده خواستم برم ببینم تلگرام چه خبره، دیدم عه نمیره! گفتم فیلتره، با اون "قند شکن" هم امتحان کردم دیدم نخیر! وصل نمیشه! درسته خودم از اون موافق های پروپاقرص حذف تلگرام و اینستاگرام و اینجور جاها هستم ولی خداییش هنوز آمادگی ترکشو ندارم مخصوصا امروز، مخصوصا بی خبر! آخه من کلی کار ناتموم دارم اونجا که باید انجام بدم اما هی با خودم کلنجار میرم که چجوری اونا رو تموم کنم! واسه همین از مسئولین یکم وقت میخوام، کارام که راست و ریست شد خودم اطلاع میدم فیلترش کنن؛ نابودش کنن اصلا! :)

اول اینکه از یه عده فقط آی دی دارم، نمیتونم هم بهشون بگم شماره بدین، سالی یبار کارم بهشون میوفته یا ممکنه نیوفته اصلا، ولی خب نمیخوام گمشون کنم! حیفن :)

دوم اینکه اون شخصه بود ناشناس برام شعر "یه توپ دارم قلقلی" رو فرستاده بود و بعدش یه چیزای دیگه هم گفته بود که بدجور فکرمو مشغول کرده، هنوز نه خودشو معرفی کرده و نه من کشف کردم که کی میتونه باشه! اگه نفهمم واقعا فکرم میمونه پیش اون :) (یعنی همچنان امیدوارم بیاد بگه من فلانی ام...دهه شصتی ها با امیدواریشون معروفن!)

و اما مهمترینش اینه که، یه شخصی هست که سالهاس تحت نفرین منه! یعنی هرکاری کردم دلم ازش صاف نشد، هیچوقت نتونستم ببخشمش، فقط الان دیگه تازه تازه سعی کردم نفرینش نکنم چون فهمیدم تازگی ها پدرش رو از دست داده، اون شخص خواهرش یه مدته اومده تلگرام، قصد داشتم (شایدم دارم) به اون با یه آی دی دیگه پیام بدم و بهش بگم اون شخص رو هیچوقت نبخشیدم تا بفهمه چه کار بدی در حق من کرده و عقده ها و حرفهایی که توی این مدت داشتم سر اون خالی کنم، اما نتونستم و احتمالا هیچوقت هم نتونم اینکار رو بکنم... بگذریم! 

فعلا که خطر از بیخ گوشمون گذشت و تلگرام وصل شد...

حالا دیشب اتفاقا من با دوستم صدیقه قهر کردم بعد امروزم که اینجوری قطع شد اومده برام نوشته که:

خلاصه خواستم بگم که این قطعی بخاطر من بوده، حلال بفرمائید دیگه :) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۵
بی نام

رفتم بادکنک آبی خریدم که ایشاا... توی این هفته که قراره خاله بشم، اینا رو باد کنم با خودم ببرم بیمارستان واسه سهیل خان! هنوزم نمیدونم چرا آبی واسه پسره و صورتی واسه دختر؟! ولی خب گفتیم چون بچه پسره اگه براش بادکنک صورتی بخریم درآینده عکساشو ببینه ناراحت میشه :) 

سرکار بودیم امروز، یهو تگرگ و باد و بارون اومد و دیدیم یه پرنده بال بال زنان اومد داخل و رفت نشست اون بالا

من اینو به فال نیک میگیرم... یعنی مثلا برامون خبر خوش میاره :) به قول بچه ها بشین تا بیاد :)) 

دیروز خواستم برم موبوگرام، یهو پیام اومد که آپدیت کن! گفتم بیخیال، هی رفتم و اومدم دیدم نخیر گیر داده که آپدیت کن! پنج هزار تومن کوفتش بشه خورد تا اپدیت کرد، حالا اومده قابلیت روح رو هم حذف کرده! والا من راضی نیستم واسه اون پول، چون با اون روح میرفتم موبوگرام و مزاحما کمتر مزاحمم میشدن الان تا برم فوری همه میفهمن و باید جواب بدم! از یه طرفم توی این ورژن جدید اومده پروفایل گذاشته، رفتم دیدیم ای بابا بچه ها چه پروفایلهایی دارن که خیلیاشون گنده تر از دهنشونه، منم برا پروفایلم اینو نوشتم: "وا؟ به تو چه؟!" کلی هم کیف داد :) واقعا به کسی چه که من کی ام؟؟ 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۸
بی نام

یه عالمه مطلب نوشته بودم "مخصوص برای تو"، ولی همه شو پاک کردم... 

شرمندم که جز دلتنگی چیزی برات ندارم لعنتیه دوست داشتنی من! 

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۶
بی نام

اولین بار دبیرستانی که بودیم و داشتیم از مدرسه برمی گشتیم خونه، روی زمین کلی شکوفه ی این درختای کنار خیابون ریخته بود زمین و یهو یکی از دخترا داد زد که وااااای پاتونو نذارین روی این گُلا... اینا گُل بسم الله هه، گناه داره پا بذاریم روشون، بعد چندتایی از درخت کَند و خورد و گفت شفا میده! منم همینجوری هاج و واج مونده بودم که چی بگم! 

امروز عصر موقع برگشتن از سرکار اومدم سر به سر آبجی بذارم و گفتم وااااای پاتو نذار روی اینا، گناه داره، اونم باورش شد و مسیرشو عوض کرد! خندیدم و گفتم کجا رفتی بابا، بیا داستان اینا رو برات تعریف کنم....

+ تفاوت این دو تا تصویر چیه؟ :))

+ امروز یه آهنگ جدید شنیدم خیلی قشنگ بود، اما خب یه آهنگ دیگه میخوام معرفی کنم گوش کنین قشنگه :) "باران" از حسین توکلی! این آهنگ رو دقیقا وقتی داشتم گوش میدادم که تبریز داشت بارون میومد، البته از اون بارون های سیل آسا...

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۸
بی نام