...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

اصلا این شب های قدر رو گذاشتن واسه تصمیم های بزرگ، تصمیم های بزرگ واسه دل کندن، دل کندن از چیزا و کسایی که خیلی دوسشون داریم اما میدونیم مال ما نیستن... مال ما نمی شن! درسته که تصمیم خیلی بزرگ و دردآوریه، اما خوبیش اینه که تا صبح میتونی اونقد گریه کنی، اونقد ناله کنی تا این گریه ها و ناله ها مرهمی بشه واسه درد اون دل کندنه... خوش بحال اونی که راحت میتونه دل بکنه... سخته... بخدا خیلی سخته...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۶
بی نام

بعضی وقتا که فک‌ میکنم میبینم ما از بچگی با عشق ها و نفرت های مجازی بزرگ شدیم بدون اینکه اون زمان تکنولوژی های الان بوده باشه! مثلا عاشق خدا شدیم، نه ظاهرشو دیدیم، نه صداشو شنیدیم، یه جورایی مثل چت کردن حرفاشو خوندیم و باهاش حرف زدیم، حتی گاهی ازش ناراحت شدیم، دلخور شدبم، باهاش قهر کردیم، ازش تشکر کردیم و خیلی چیزای دیگه... یا مثلا عاشق پیامبر شدیم، عاشق امام حسین شدیم اما حتی یبار هم ندیدیمشون! از اون طرف هم شخصیتی مثل شیطان رو بهمون معرفی کردن که ازش متنفر باشیم، دوسش نداشته باشیم، کارایی که میگه رو گوش ندیم و اینا... با اینکه اونم تا حالا ندیدیم! سوال اینجاس که الان خدا، اولیای خدا، شیطان و ملائک مجازی ان یا واقعی؟؟ با اینکه میدونیم واقعی ان، اما چون تا حالا هیچ کدومشونو ندیدیم اما نسبت بهشون حس داریم میشه گفت یه جورایی مجازی ان! مثل اون شخصی که ندیدیمش، مطالب و حرفاشو میخونیم و بهش حس پیدا میکنیم! ممکنه شاید هیچوقت چهره شو نبینیم اما مطمئنیم که اون مطالب و حرف ها کار یه "آدم" بوده نه ربات! 

نمیدونم تونستم منظورمو خوب برسونم یا نه ولی در کل خواستم بگم که آدم های مجازی اونقدا هم که تبلیغ میکنن بد نیستن، شاید تک و توک آدم مریضی پیدا بشه که قصدش ازار و اذیت باشه، که خب اینجور آدم ها رو هم معلومه توی چه جور سایت ها میشه پیدا کرد، اما بقیه شون یه سری آدم هایی هستن مثل خودمون که ممکنه حتی بهتر از خودمون باشن.... آدم های مجازی و عشقاشونو جدی بگیرین...

یه وقتایی شاید تاثیری که یه آدم مجازی میتونه بذاره رو صدتا آدم واقعی نتونه، حسی که ایجاد میکنه صدتا آدم واقعیه خوشگل و خوشتیپ نتونه ایجاد کنه... شاید حتی آدمی که مجازی انتخاب میشه خیلی بهتر از کسی باشه که تو دنیای واقعی انتخاب میکنیم... شاید حسمون به اون آدم مجازی خیلی ناب تر از حسمون به آدمای واقعی باشه... چرا؟ چون تو دنیای واقعی "چشم" باعث میشه خیلی چیزها رو نبینیم، و "گوش" باعث میشه خیلی چیزها رو نشنویم! جالبه که اینا دقیقا برعکس اون وظیفه ای که باید داشته باشن عمل میکنن... 

شاید مسخره باشه اما من مطمئنم دنیای واقعا واقعی اصلا وجود نداره.... اونم مجازیه فقط بهش عادت کردیم... 

برای آدم های مجازیتون هم این شبا دعا کنین... :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۰
بی نام

شب قدر فقط این، بقیه ش سوسول بازیه...

التماس دعا...

+ ایشاا... سال بعد برا همتون شب قدر مثل عکس بالا باشه :) 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۱
بی نام

+ به دلیل بی حوصلگی حتی حسش نبود ادامه بدیم این توهم رو! 
+ داریخیرام در ترکی یعنی حوصلم سر رفته! 
+ از اینکه الان باخبر شدم جناب زیتون وبلاگشونو بستن اون هم برای مدتی طولانی خیلی ناراحت شدم ولی امیدوارم هرجا هست موفق و پیروز باشه... از این ناراحتم که چرا باید الان می فهمیدم اسمش "رضا"س! اسمی که من واقعا دوست دارم...! 

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۳
بی نام

خوابم نمیبرد گفتم بیام دو تا خبر مهم بدم برم، یه خبر خوب یه خبر بد! 


خبر خوب اینکه ماه رمضون نصفش رفت... هوراااا... :)))


خبر بد اینکه ماه رمضون نصفش مونده :((((


امروز داداشم رفته تهران، عروسمون و مهیار هم اومدن که شبو بمونن خونه ی ما، از اون طرف هم چند روز پیش آبجی زنگ میزنه خونه مون و میبینم داره گریه میکنه، دلم ریخت گفتم چی شده چرا گریه میکنی؟؟ میگه " شما خیلی آدمای بدی هستین!" میگم چرا آخه چیکار کردیم؟ میگه منو با این بچه تنها گذاشتین!!! :))) اون داره گریه میکنه که نمی دونه با سهیل باید چیکار کنه منم از این حرفش دارم بلند بلند میخندم، حرصش گرفته گوشی رو قطع میکنه! زنگ زدم معذرت خواهی و اینا، گفتم خب ما بهت پیشنهاد دادیم تا چهلم این بچه خونه ی ما بمونین دیگه، خودت گفتی میخوام برم عادت کنم، حالا ما شدیم آدم بد؟ از اون روز هم آبجی و سهیل اومدن خونه ی ما! 

الان وضع خوابیدن های ما به این صورته که مامان وسط دوتا نوه هاش خوابیده، میلاد رفته اتاق من :| بابا تنها توی اتاقش، بقیه مونم به صورت موازی کنار هم ردیف شدیم! مهیار هم هی میره میاد موهای منو میکشه میگه "عمه سلام!" نصفه شبی یادش افتاده به عمه ش سلام بده! سهیل هم هی یا تو خواب از خودش صداهای مختلفی درمیاره یا گریه میکنه! حالا جای شکرش باقیه که فردا جمعه س! یعنی واقعا اعصابم می ریخت بهم... همینجوریشم از خدا طلب صبر دارم :)

اوضاعیه بیا و ببین! :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۳
بی نام

سالهای قبل که صبح ها میرفتم سرکار یه پسر بچه ی کوچیکی رو همیشه این موقع از سال که مدارس تعطیله جلوی یه مغازه ی مکانیکی میدیدم که نشسته و منتظره صاحب مغازه بیاد؛ انگاری اونجا شاگرد بود! بعدها که ساعت کاریم عوض شد ندیدمش، تا اینکه این روزا که بنا به دلایلی ساعت کاریم رو آوردم ساعت ۹ صبح، دوباره این پسره رو میبینم و البته بزرگتر شده :)

به نظر من پسر باید از بچگی کار کنه، این باعث میشه که قدر پولی رو که بهش میدن بدونه، یاد بگیره که زندگی خرج داره و با تنبلی و اینا نمیتونه یه زندگی موفقی داشته باشه و همه ی اینا به کنار یه چیزی هم یاد میگیره که ممکنه در آینده به دردش بخوره! 

من خودم در آینده با پسرم (یا پسرام) همچین رفتاری خواهم داشت... پسر باید بفهمه که به قول ما ترک ها "پول داشدان چیخار" یعنی پول از سنگ در میاد.... که اصطلاحه و معادل فارسیش اینه که پول رو به سختی میشه بدست آورد! پسرم لطفا بفهم :)

+ امروز دیدم یه دوچرخه سوار پشت چراغ قرمز وایساده بود... دارم امیدوار میشم :)

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۷
بی نام

داشتم با خودم فک میکردم اگه مثل اون مهمان برنامه ی ماه عسل (عکس زیر) یه همچین پسری از من خواستگاری میکرد چیکار میکردم؟

حتما خیلی ناراحت میشدم و تا مدت ها افسردگی میگرفتم که مگه من چمه که همچین آدمی میتونه به خودش جرات بده که به من پیشنهاد بده! هر جوری حساب میکنم میبینم همسر این آقا از هر لحاظ از من سرتره، اما اون قطعا با خودش همچین فکری نکرده که تونسته اونو قبول کنه! بیشتر که فکر میکنم میبینم دوست داشتن چیزیه فراتر از زیبایی های ظاهری! وقتی یه پسر با این ویژگی تونسته دل دختری به این قشنگی رو ببره، چطوریه که پسری که میاد طرف ما حتی اونقدر اعتماد به نفس نداره که خودشو نشون بده و احتمالا میترسه از طرف ما "نه" بشنوه و بخاطر همین موضوع های خیلی پیش پا افتاده کلا قید دل و دوست داشتنشو میزنه و تن میده به ازدواج با دختری که مورد پسند مادرش هست و خودش هیچ علاقه ای بهش نداره... و یک عمر به خودشو احساسش مدیون میشه! 

جناب زیتون یه پست خیلی فوق العاده ای گذاشته بودن، نمیخواستم ارجاع بدم به اون پست، چون ممکنه بعضی از خواننده ها حسشو نداشته باشن بخونن، با اجازه ی ایشون از اون پست عکس گرفتم، لطفا یا نخونین، اگه خوندین با دقت بخونین:

+ چه قتل هایی که مرتکب نشدیم! البته منظورم شماهایین، چون من هیچوقت به خودم ظلم نکردم، اگه کسی رو دوست داشتم بهش گفتم، تا جایی که تونستم براش جنگیدم، اگه نشده واسه اینه که اون نخواسته... ولی حداقل هیچوقت به خودم نمیگم که کاش لااقل یبار حس واقعیمو بهش می گفتم شاید طور دیگه ای میشد...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۳
بی نام

دخترا دوست دارن وقتی که میفهمن یکی از دوستاشون ازدواج کرده حداقل سه تا چیز راجع به اون پسره بدونن، اسم پسره، شغل پسره و قیافه ی اون! سن و نحوه ی آشنایی و تعداد بچه ها و اینا رو معمولا دوستای خیلی خیلی صمیمی میپرسن! 

از چند وقت پیش الناز به یکی از همکلاسی های من شک کرده بود و هی به من میگفت که هما احتمالا یا ازدواج کرده یا در شرف ازدواجه! منم می گفتم نه بابا... حالا عکسه دوتا دسته گل توی اینستاش گذاشته دلیل نمیشه ازدواج کرده باشه، اما گویا حق با الناز بود و من امروز صبح که برا سحری بیدار شده بودم اینو فهمیدم! عکسی که هما از خودش و نامزدش و این کیک گذاشته بود، خیلی جامع و کامل بود و نیازی نبود دیگه بریم ازش بپرسیم که اسمش چیه و چیکارس و اینا... حتی روز تولدش رو هم فهمیدیم که دیروز بوده! :)

از صبح با خودم دارم فکر میکنم که یعنی همسر من چیکاره میشه و خدا خدا میکنم شغلش یه جوری باشه که بشه باهاش کیک درست کرد و اینجوری پست کنم که دیگه هی مجبور نباشم به همه توضیح بدم که شغلش فلانه و از این صوبتا :)

+ قبلتر ها وقتی می شنیدم یکی ازدواج کرده تا یکی دو ساعت (نه بیشتر) افسرده میشدم و هی به شانس خودم لعنت میفرستادم، اما اینبار با اینکه منو هما زمانی خیلی صمیمی بودیم و بعدها به دلایلی یکم رابطه مون سرد شد، هیچ حس خاصی بهم دست نداد! میگن وقتی آدم ها حسشون رو از دست بدن یعنی دارن میمیرن، راس میگن؟! 

+ همه چی یه طرف، اون اسم رضا کوفتت بشه هما! لامصب اسم قحطی بود؟ چرا اسمی که من دوست دارم آخه؟ حالا خیلی هم دوروبرمون کم نداریم اسم رضا رو، اما خب این اسم رو دوست دارم! توی این یه مورد فقط خوش بحالش...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۸
بی نام

دیشب جای خیلی هاتون خالی، بارون و تگرگ به حدی شدید بود که اگه یه دقیقه کسی میرفت بیرون و بدون چتر زیرش وامیستاد، مثل این بود که دوش گرفته! یعنی خیلی شدید... یه درخت توت خیلی بزرگ توی راهم هست، همش به اون فکر میکردم که الان این بارون و تگرگ میزنن همه ی توت هاشو می ریزن زمین! درسته که دونه های این توت ها خیلی درشت و آبداره اما خیلی بی مزه س! با این حال طرفدارهای خودشو داره! 

قبلاها بدون توجه به اینکه چی رو زیر پام له میکنم از این مسیر رد میشدم و عین خیالمم نبود، تا اینکه یه روز که از دانشگاه برمی گشتم دیدم یه پیرمرده داره از روی زمین این دونه های توت رو جمع میکنه که بخوره... خیلی ناراحت شدم، از اون موقع تا حالا هر وقت از زیر این درخت یا درختای توت دیگه که میخوام رد شم خیلی مراقبم که یا توت ها رو له نکنم یا کلا مسیرم رو عوض میکنم که لااقل زیر پای من چیزی له نشه! 

میخواستم این پست رو ظهر بذارم اما گفتم یوقت شما روزه خواران... یعنی ببخشید روزه داران دلتون میخواد مدیون میشم! خداییش با دیدن خوردنی دلتون میخواد؟؟ من یادم میاد چند سال پیش توی همین ماه رمضون یه همکاری داشتیم که الان مادره دوتا پسره دوقولوعه، با دهن روزه تو نت عکس خوشمزه ترین غذاها رو سرچ میکردیم و نه تنها دلمون نمی خواست خیلی هم از اینکار لذت میبردیم! روزه گرفتن واسه تمرین عزت نفسه، یعنی چیزی جلوی چشات باشه و نخوری و بتونی جلوی نفستو بگیری! چه فایده داره واقعا هیچی نباشه برا خوردن بعد بگی روزه بودم! (روزه داری شامل بقیه ی کارهای دیگه هم میشه؛ حالا خوردن رو فقط مثال زدم!) 

+ با نوشتن پست قبلی چه اعتراف هایی که از وبلاگ نویس ها نگرفتم :)) فک‌ نمیکردم تجربه های مشترکی داشته باشیم :)

+ کامنت های پست قبلی رو هم بخونین، خالی از لطف نیست :)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۳
بی نام

دوباره اومدم... خوش اومدم...

دلیل اینکه نمیخواستم بنویسم این بود که گویا یه شخصی با قلب مهربون با خوندن پست هام بهم علاقه پیدا کرده بود، از اونجایی که درست نیست دختر خودنمایی کنه و باعث بشه دل جوون مردم بلرزه، منم که جوگیر، گفتم یه مدت ننویسم که شاید راحت بتونه فراموشم کنه... اما نگو اینا توهم شخص بنده بوده و ایشون اومدن اعلام کردن که بابا حالا ما یه شوخی ای کردیم، شما به نوشتنت ادامه بده :) خلاصه بعد از اطمینان از این قضیه گفتم شروع کنم و بسم ا... الرحمن الرحیم!

عارضم به خدمتتون که امشب بعد از تقریبا بیست روز میخوایم در آرامش بخوابیم... سهیل و آبجی دیگه رفتن خونشون، همه چی بوی سهیل رو گرفته، شاید باورتون نشه که باید بشه اما دلم بدجور براش تنگ شده، حالا برا خودش نه هاا، برا لُپاش! بالاخره انسانیم و با هرچیزی زود انس میگیریم، طبیعیه... احتمالا فردا دوباره آبجی بیاد :)

اما بگم از این مهیار، اینقده قلب مهربونی داره که وقتی سهیل رو میگیریم بغل، با اینکه ناراحتی از چشماش می باره اما میاد سهیل رو میبوسه، امروز شاید صدبار سهیل رو بوسید که قشنگ مشخص بود این بوسه ها از حسادته، بالاخره مهیار هم هنوز بچه س و هنوز دو سالش نشده، حق داره طفلی! 

یه گوشیه خیلی قدیمی پیدا کردم، از اونا که ما بهشون میگیم "داش دویَن" یعنی سنگ شکن مثلا، یعنی اینقده جون سخته که بلائی سرش نمیاد، فک‌ نمیکردم روشن بشه، اما روشن شد! شماره ی سیمکارت همراه اولم رو خیلی دوست دارم، گفتم اونو روشن کنم تا قطعش نکردن، انداختم توی اون گوشی و با اجازتون الان سه شماره م همزمان فعاله، به هر کدوم زنگ بزنین (که نمی تونین بزنین) در خدمتم:) 

ما با این گوشی والیبال هم بازی کردیم حتی :) 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۸
بی نام