...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

عروسمون طرفای خونشون یه کار پیدا کرده سه روز تو هفته و قرار شده مهیار رو بیاره بذاره خونه ی ما خودش بره سرکار...ما به عنوان خونواده ی شوهر هیچ مخالفتی نکردیم، معلوم هم نیست اصلا این کار رو ادامه بده یا نه! از اون‌طرف آخر ماه سرمون خیلی شلوغ بود و صاحب کارمون از آبجی خواست که چند ساعتی بیاد بهمون کمک کنه، آبجی هم سهیل رو می ذاشت پیش مامان که بتونه بیاد سرکار! 

در واقع خونه ی ما شده مهد کودک و مامان هم شده مربی مهد کودک! اگه منم سه تا بچه م بودن و مجبور بودم بخاطر کارم اونا رو بذارم پیش مامان، دیگه مامان خیلی خوش بحالش میشد :) 

چه اتفاق جالبی افتاد چند روز پیش! مثلا منتظر بودم یه اتفاقی بیوفته و بالاخره افتاد... چقد هم مشتاق بودم واسه این اتفاق، اینقده هم مطمئن بودم که این اتفاق نمیوفته که باید اسمشو به نوعی گذاشت معجزه! مثل اینکه مثلا معجزه بشه و من برم کره و با اون پسره توی اون سریاله از نزدیک صحبت کنم (البته فعلا به زبان انگلیسی!) 

دارم فک میکنم که این روزا اوقاتم خیلی بی مصرف داره هدر میره و یه کار نیمه وقت واسه بعد از ظهرا پیدا کنم... سراغ ندارین؟ لامصب تو ایران هر کاری واسه دختر جماعت مناسب نیست... اگه الان خارجی بودیم (مثلا کره ای) میتونستم توی یه فروشگاهی، کافی شاپی جایی کار کنم... ای بابا! زندگی هم چقد خرج داره لامصب! 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۷
بی نام

هفت روز طول کشید تا شانزده قسمت از سریال کره ای "به من دروغ بگو" رو دانلود کنم و عرض سه روز تماشاش کردم و دیشب تموم شد! 

خیلی خوشم اومد از شخصیت اون پسره بازیگره :) یعنی تو ایران هم داریم همچین پسری؟؟ بعید میدونم... آخرش میرم کره :))

تا اینجا شوخی بود (شایدم جدی بود) توی اون فیلمه دختر نقش اول وقتی خیلی ناراحت شد موهاشو زد کوتاه کرد، واقعا هر دختری که موهاشو کوتاه کنه یعنی ناراحته و شکست عشقی خورده؟

خب من امروز موهامو کوتاه کردم... یعنی دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه داره میره کلاس آرایشگری، یه آدم میخواست که واسه تمرین موهاشو کوتاه کنه و من داوطلب شدم به چند دلیل! یکی از دلایلش این بود که موهایی که نوازش نشه همون بهتر از ته زده بشه :)

فک کنم باید بشینم اون سریال رو که سه روزه نگاه کردم یبار دیگه نگاه کنم و اینبار دقت کنم ببینم دختره از خوشحالی موهاشو کوتاه کرد یا از ناراحتی! 

+ طرف اومده فیلم بهم معرفی میکنه میگه دانلود کن... روتو برم! اگه دوست داری فیلم خاصی رو ببینم خب بزن تو فلش برام بیار بگو "عزیزم" بشین این فیلم رو تماشا کن حوصله ت سر نره! به دانلود کردن باشه خب می شینم کره ای دانلود میکنم دیگه... آمریکایی ندوست! 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۹
بی نام

تولد امسالم خیلی خیلی بهتر از پارسال بود... نمیدونم چم شده که دیگه برام فرقی نداشت تبریک تولد از دوستا و خونوادم دریافت کنم یا نکنم، شایدم چون دیگه منتظر پیام خاصی نبودم... قبل تر ها حتی واسه اینکه کسی دیر تبریک میگفت یا یکی سهوا یادش میرفت گریه میکردم حتی! 

خلاصه از همه ی اونایی که تولدم رو تبریک گفتن، اینجا پیام فرستادن، تو تلگرام یا اینستا پیام دادن، اس فرستادن و حتی زنگ زدن متشکرم! حتی از اونایی که دلشون میخواست تبریک بگن اما غرورشون اجازه نداد اینکار رو بکنن، اونایی که تبریک گفتنشون زورکی بود و توی رودربایستی موندن، اونایی که فراموش کرده بودن و اونایی که اونقد از من متنفر بودن که خودشونو زدن به اون راه که یادشون رفته هم متشکرم! 

بفرمائید کیک... 

خاص ترین تبریک یه قطعه شعر بود که یکی از وبلاگ نویسان عزیز برام پیام خصوصی فرستاده بود و البته پستی بود که جناب زیتون توی وبلاگشون گذاشته بودن... از هر دو نفر بی نهایت ممنونم...


+ در این نبودنت هم حکمتیست...! اگر کنارم بودی من به هنگام خاموش کردن شمع ها چه کسی را آرزو میکردم؟ اگر کنارم بودی مگر آرزوی دیگری هم داشتم؟ اگر کنارم بودی... آخ اگر بودی! :(

بگو چند سال دیگر هم باید تو را آرزو کنم تا بیایی؟ بالاخره که می آیی؛ آن موقع است که از این همه انتظار شرمنده ات خواهم کرد ای زیباترین آرزوی دست یافتنیِ من...

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۱:۲۶
بی نام

مثلا دیروز هی منتظر بودم که به مناسبت روز دختر همینجوری که دارم میرم خونه یهو یه سوپرمن از آسمون دقیقا فرود بیاد جلوی من و با یه شاخه گل تو دستش جلوی من زانو بزنه و بعد یه جعبه رو از تو جیبش دربیاره و بازش کنه و بگیره طرف من و بعد با یه لبخند ملیح بگه

 would you marry me?

منم حالا قبول نمیکنم که... یه لبخند مسخره میزنم و میگم داداش دوربین مخفیه؟؟ اونم هی میوفته دنبال من و میگه عزیزم من عاشقتم و اصلا هم این توهّم ها ربطی به این نداره که هی سریال های عاشقانه ی کره ای نگاه میکنم این روزا :)

خدا روشکر دیروز این اتفاق نیوفتاد چون هم خیلی هیجان داشت هم من قلبم ضعیفه یهو سکته میکردم میمردم و طرف سوپرمنه تا آخر عمرش عذاب وجدان میگرفت که منو جوون مرگ کرده :)

حالا الان تنها امیدم به فرداس که روز تولدمه... یعنی خدا یه سوپرمن نازل میکنه که رویای دیروزم رو محقق کنه؟؟ همین الان ندا اومد که خدا بیکار نیست واست جلوه های ویژه راست و ریست کنه... حقم داره... ناسلامتی خداس، کارگردان هالیوود نیست که :)

مخاطب خاصی که ندارمت و دوست دارم تو رو داشته باشم، ازت میخوام به سراغ من اگر می آیی فردا، ترجیحا یه عروسک شبیه اون عروسکه که اون دختره اگنس توی کارتون "من نفرت انگیز" داشت (اسب شاخدار= unicorn) برام بیاری... یه دونه شبیهشو توی ستاره باران دیدم اما قیمت نکردم... کلکسیون عروسک هام اونو کم داره :) 

+ یکی از خاص ترین کادوهایی که روز تولدم دریافت کردم، شعریه که یه آقای دکتر (پزشک) که تو تبریز نیست برام سرود و با صدای خودش برام خوند و بعد هم برام فرستاد... 

دریافت
حجم: 1.04 مگابایت

+ پیشاپیش تبریک نگین :) بذارین فردا بگین ذوقش بیشتره :)) 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۴
بی نام

روز ما دخترا مبارک...

از سرکار اومدم خونه خداییش خبر نداشتم... توی این گرما مامان رفته بود برام کادو گرفته بود... خودشم چی؟؟ عروسک! محبوب ترین چیزی که ذوق مرگ میشم وقتی بهم کادو میدن اونو! 

یه روباه (بالای مبل نشسته) به کلکسیون عروسک هام اضافه شد! 

آبجی ازم خواست همه ی عروسک هامو بیارم و سهیل رو بذاره توشون و ازش عکس بگیره، میگم بچه بزرگ میشه فک میکنه عروسک های خودشه اونوقت من نمیدم حتی بهشون نگاه کنه هاااا ... شمام شاهد باشین اینا مال منه...

الان نزدیک به شش ماهه که کامپیوتر ندارم، هاردش از قبل از عید سوخت و منم جمعش کرده بودم، امروز از صاحب کارمون خواستم یکی از کیس های بی مصرف دفتر رو دو سه ماهه به من قرض بده که بتونم حسابی توی این مدت باهاش فیلم تماشا کنم... اونم دستش درد نکنه امروز منو کیس رو باهم آورد خونه و دامادمون شاخ درآورده بود که چطور یه صاحب کار همچین کاری میکنه...! گفتم اون فقط صاحب کارمون نیست که... حق پدری به گردن همه مون داره :))

کیس رو وصل کردم و تا اومدم فیلم نگاه کنم، تق! برقا رفت! شانسه دیگه! 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۵۱
بی نام

قرارمون امروز بود ساعت پنج، اما بخاطر اینکه اون موقع هوا به شدت گرمه، قرار رو موکول کردیم به ساعت شیش! دومین دختری بود که بدون اینکه از قبل ببینمش داشتم باهاش میرفتم قرار... استرس داشتم خب! استرسی همراه با حس خوب... 

یکم واسه اینکه همو پیدا کنیم معطل شدیم، یعنی تقصیر من بود، اینقد قرار نرفتم که گیج بازی درآوردم و خب طبیعی بود :)

چیزی که خوردیم (و البته جاتون خالی... موقع خوردن به یاد همه تون بودیم!) :))

و یه سورپرایزی که نسرین برا من داشت... برا تولدم... 

واقعا انتظار نداشتم... از همین جا از نسرین جان تشکر میکنم... خیلی خیلی ممنونم بابت امروز که روز خوبی رو برام ساختی... امیدوارم بتونم دوست خوبی برات باشم عزیز دلم...😘

+ خیلی خوش گذشت...

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۴
بی نام

در پی این آپشن جدید که تو اینستا گذاشتن و دو روزه دهن ها سرویس شده از بس همه میگن هر سوالی داری بپرس و بعد معلوم نیست انتظار شنیدن چه سوالی رو دارن، منم گفتم بیام ببینم اصلا این آپشن برا من کار میکنه یا نه که دیدم بله... چه جورم کار میکنه :)

البته اونایی که اهل ادب بودن شعرهای قابل توجهی فرستادن و اونایی که اهل ذوق بودن شعرهای دوست داشتنی تر :) (منظور از اهل ذوق در اینجا یعنی افراد شوخ طبع!) :)

در ادامه ی مطلب شعرهاشونو گذاشتم اگه دوست داشتین بخونین :)


+ میان تمام شعرهای ناب، به دنبال شعری بودم که اول بار از زبان تو شنیدم! یادت هست؟ همان شعری که هر شب برایم میخواندی، همانی که چشم های هردویمان را تر کرد... میدانستم برایم چیزی نخواهی نوشت  "ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم"



۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۸
بی نام

امروز با یکی از بهترین دوستام و همکار سابقم توی آموزشگاه قرار گذاشتیم بریم بیرون که بعد از مدت ها شدیدا به این ملاقات و درد و دل های بعد از اون و زدنه حرف هایی که تو دلمون مونده بود نیاز داشتم!‌ 

درسته خیلی گشتیم و منم که کفش پاشنه بلند پوشیده بودم پام درد گرفت اما به قدری خوش گذشت که اصلا دلم نمی خواست این دیدار تموم بشه، اونقدر با زهرا حرف داشتم که حرفامون تمومی نداشت... 

خواستیم یه عکس بندازیم که یادگاری بمونه از امروز، لحظه ی آخر یادمون افتاد که اونم چون میخواستم جوری باشه که بشه تو وبلاگ گذاشت اومدیم از دستامون عکس بگیریم که شبیه عکس دست عروس و دامادا شد و کلی هم واسه اون خندیدیم... خلاصه اینکه جاتون خیلی خالی...

از همین الان بگم که سه شنبه مصادف با بیست و ششم تیر ماه تولدمه :) از همه تون انتظار سورپرایز دارم... امروز سرکار با همکارا حرفش بود که روز تولد من رو بریم بیرون که هم یه دوره همی بشه هم یه تولد مختصر بگیریم... حضور برای عموم آزاد است :) بدون کادو تشریف نیارین، توقع دارم :) از قبل هم خبر بدین که میاین! 

+ تولدم می آیی مگر نه؟! منتظرت می مانم حتی اگر قرار باشد هرگز نیایی...!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۳
بی نام

روایته از مادرم که اونم روایت کرده از مادرش و اونم روایت کرده از مادرش و خلاصه معلوم نیست کی این حرف رو زده که دختری که یهو تعداد خواستگاراش زیاد بشه و فاصله ی اومدنشون کمتر از یه هفته بشه یعنی اون دختر وقتشه :) واسه آبجی و خیلی از دخترای فامیل ما اثبات شده اما رو من اصلا کار نمیکنه! 

امروز بازم رفتیم بیرون برا صحبت کردن، واقعا پسرا چشونه؟ یکی میاد آدم رو فقط و فقط بخاطر حجابش پسند میکنه و براش مهم نیست که این دختر مثلا قبلا کارهای زشتی انجام داده و فقط بخاطر اینکه چادریه عاشقش میشن، یکی هم میاد (امروزی) میگه من کلا از چادر متنفرم و میتونی چادرتو بذاری کنار؟؟ چرا نمیخوان آدم رو همونجوری که هست قبول کنن؟ وقتی من این مدل تیپ رو انتخاب کردم (حالا هر مدلی رو) یعنی اینجوری راحتم، یعنی نمیتونم مدل دیگه ای باشم... 

راستش از شما چه پنهون، از طرف ما پسند شد (آیکون خجالت) خیلی هم سعی کردم متقاعدش کنم اما بعید میدونم اونم پسندیده باشه :)) 

خواستم بگم که اون روایت مذکور درمورد من به هیچ وجه درست نیست، دلتونو به خوردن شیرینی و این صوبتا خوش نکنین :)

+ چطور اینقدر نسبت به من بی تفاوتی نمیدانم؟! تو اما عاشق تر بودی... میتوانستی کمی تغییر کنی، متقاعدم کنی، اما حتی کوچکترین تلاشی هم نکردی... عشقت تمام شده بود یا...؟! مبارکت باشد این همه نبودنت... نخواستنت...!

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۳
بی نام

+ قرار گذاشته بودیم امروز عصر با الناز بریم بیرون، آخرین باری که همو دیدیم فک کنم پارسال فروردین بود... شایدم یبار بعد از اون... اونقدر که ملاقات هامون دیر به دیر شده، امروز واقعا حرفی برای گفتن نداشتیم... بیشتر وقتمون به سکوت گذشت! شاید اگه تنها بودیم و مامانامونو با خودمون نمیاوردیم میتونستیم از اون حرفایی بزنیم که قبلا میزدیم، یکم شیطنت کنیم و بخندیم، اما نه، همون پنج دقیقه ای هم که رفتیم پارک رو یه دور بچرخیم باز هم حرفی برا گفتن نداشتیم... 

فک میکردم اینقد قراره بهمون خوش بگذره که هی بیایم از هم تشکر کنیم بابت این دیدار و آرزو کنیم دوباره اتفاق بیوفته، اما باید بگم اون طوری نبود که فکرشو میکردم... 

+ داشتیم فیلم تماشا میکردیم، دیدم یه شماره ی ناشناس پیام داده، شماره ی ناشناس هم عجب کاری با دل آدم میکنه! تا وقتی نفهمیدیم کیه هی تو دلمون میگیم شاید فلانی باشه... کاش فلانی باشه... خدایا فلانی باشه! پیامو باز کردم دیدم یه دوست خیلی قدیمی میخواد زنگ بزنه و پیام داده که اگه مزاحم نیست مزاحم بشه :) گفتم تو مزاحم شو... تا باشه از این مزاحمت ها... دقیقا یک ساعت و هفت دقیقه حرف زدیم، بهش میگم تو که اینقد رفیق شفیقی بودی، ده روز دیگه هم اینکار رو بکن، فک کنم تولدم یادت بوده و زنگ زدی که تبریک بگی! یادش نبود... اما من چه چیزایی که ازش بیاد داشتم و... 

+ عنوان یه مصرع از یه شعر یه بنده خدایی بود که الان یادم نیست، یادم بیوفته توی کامنت ها حتما اعلام میکنم که یوقت فک کنین دزدی ادبی صورت گرفته! 
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۰:۲۲
بی نام