...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

رادیوبلاگی‌ها به مناسبت روز وبلاگ‌نویسی یه چالشی راه انداخته به اسم «من به جای تو». یه بلاگر با لحن و سبک و عنوان و رسم‌الخط یه بلاگر دیگه یه پست می‌نویسه.
نسرین جان (شباهنگ/ تورنادو و اسم های دیگه) :)) از من دعوت کرده پست قبول نشدنش توی دکترا رو به سبک خودش بنویسم :)) خداییش سخته ولی خب خواستم یه امتحانی کرده باشم! :) مطمئنم خودش بخونه از خودش (شاید هم از من) ناامید میشه :))

[مثلا] سپیده (همون رفیقم که روز تولدش باهاش رفته بودم کافی شاپ و قهوه سفارش داده بودیم و بعدش با خواهرش رفتیم خرید) بدو بدو اومده میگه نسرین جوابای دکترا اومده!
رفتم سازمان سنجش
چی می خواست؟
شماه ی داوطلبی؟
شماره ی پرونده؟
کد ملی رو هم که بلدم. :دی
یادم افتاد که اون برگه ای که موقع ثبت نام ازش پرینت گرفته بودم رو تو تبریز جا گذاشتم! پیام فرستادم به امید [اسم برادرشه اگه اشتباه نکنم :) ]

من: امید زود اطلاعات ثبت نامم رو برام بفرست :/
امید : جوابا اومده؟
من: آره بابا بفرست اعصاب ندارم!
امید:
شماره ی داوطلبی : 123456
شماره ی پرونده: 7891011
کد ملیتو حفظی یا برات بفرستم؟ :دی

همینطوری که زل زده بودم به کلمه ی "مردود"، داشتم به این فکر می کردم که چرا؟؟؟


+ البته نسرین عادت نداره پست کوتاه بنویسه ولی بخاطر شرایط این چالش مژبور بودم اینجوری بنویسم... میفهمین؟! مژبوووور!
+ نوشته ها با رنگ های این رنگی (آبی/ سرمه ای) حرف های خودمه و هیچ ربطی به نسرین نداره!
+ چون این چالشه خیلی سختیه برای اینکه کسی توی رودربایستی نمونه؛ کسی رو دعوت نمیکنم :)) ولی اگه بازم دوست داشتین و به سبک من نوشتین بهم خبر بدین :))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۳
بی نام

در راستای زیباسازی شهر تبریز (الکی!) مدتی بود که در سطح شهر شاهد اینچنین فواره هایی بودیم! مطمئن نیستم این لوله ی ترکیده ی آب شرب بود یا غیرشرب، ولی خب یه ماه اینجوری آب هدر میرفت اما موجبات شادی خیلیا رو فراهم کرده بود... همچنین ماشینا از کنارش آهسته رد میشدن و از خدمات کارواش رایگانه اونجا استفاده میکردن! 

+ آقا این همراه اول چرا بیشعوره اینقد؟ سرخود برمیداره واسه ما طرح فعال میکنه بعد زنگ میزنیم به اپراتورش تازه اونا شاکی ان که خودتون فعال کردین دیگه! در حالی که ما روحمونم خبر نداره که چه طرحه کوفتیه! 

+ چقد همه چی گرونه! اوضاع تا ۱۴۰۰ اینجوریه حسن؟؟ اگه اینجوریه بگو ما طاقتشو داریم؛ فقط جان خودت بدتر از این نشه که دیگه واسه اون طاقتشو نداریم :(

+ دیروز روز کارمند بود... به خودم تبریک میگم :) النازم با شک و تردید می پرسه میگه تو الان کارمندی (که تبریک بگه یا نه)؟ میگم نه گلم بنده کارگرم... صبر کن اون روز بهم تبریک بگو :/ چقد زور داره تبریک گفتنه خشک و خالی؟! نگین آقا نگین! حالا خوبه از اون خونواده هاش نیستیم که اگه کادو نگیریم آبروی طرفو ببریم! والا...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۵
بی نام

همیشه از تنهایی متنفر بودم، متنفر بودم از اینکه تنهایی برم بیرون، تنهایی سوار ماشین بشم، تنهایی برم خرید، تنهایی غذا بخورم، تنهایی بخوابم، تنهایی کاری کنم... کلا متنفر بودم از اینکه تنها باشم، هرجا، توی هر شرایطی! اما الان احساس میکنم تنهایی اونقدا هم بد نبود که ازش نفرت داشتم! یه وقتایی حتی خوبم هست! 

مثلا میز کار من از بقیه ی همکارا جداست و قبل از اینکه با آبجی همکار بشم و الانم که دیگه سرکار نمیاد تنها بودم و هستم! این یه مزیته... حرفام پیش خودم میمونه و کمتر حرف میزنم و کمتر حرف بقیه رو می شنوم و میتونم به چیزهایی که دوست دارم فک کنم (وقتای بیکاری) یا رویا پردازی کنم (کاری که از بچگیم میکردم و بهترین سرگرمیم بود!) 

دیروز بخاطر یه سری مشکلات کارام مونده بود واسه امروز! صاحب کارمون ازم خواست امروز برم انجامشون بدم که نمونن برا فردا! خیلی وقت بود سرکار اینجوری تنها نشده بودم، هم حس خوبی داشت هم حس بد... شاید حس بدی که داشت واسه جمعه بودنش بوده، اما حس خوبش خیلی بیشتر بود... در رو که باز میکردم بیام دفتر صاحبه مغازه های اطرافمون (همسایه هامون تو محل کار) یه جوری نگام میکردم انگار اومدم دزدی! اینو دیگه همه میدونن که من کلید اونجا رو دارم ولی باز تو نگاهشون خیلی حرفا بود! 

موقع کار کردن دوتا داستان صوتی گوش دادم! خدا بیامرزه پدر اونی رو که این داستان ها رو خوند و صداشو برای اولین بار ضبط کرد و در اختیار عموم گذاشت! تو دوران کارشناسی که گرایش ما ادبیات بود اونقد رمان و داستان و تحلیل هاشونو خوندیم که الان از خوندن کتاب های متفرقه مثل رمان و داستان و اینا متنفرم! مخصوصا رمان های مثلا عاشقانه ی ایرانی! این داستان صوتی ها خوبن واسه خسته هایی مثل من! 

+ یاد یه چیزی افتادم امروز! یه پسری تو کلاسمون بود که شاگرد اولمون بود و بعدها گفتن بورسیه ی سوئد گرفته، لهجه ی انگلیسی فوق العاده ای داشت... اگه شروع میکرد انگلیسی حرف زدن محال بود کسی بفهمه ایرانیه! استادامون اسم هر رمان از هر نویسنده ای رو میگفتن، میگفت خوندم! یه روز گفتیم آقای فلانی چطوری وقت میکنی این همه رمان میخونی؟ گفت خیلیاشو نخوندم؛ گوش دادم! خدا هرجا هست حفظش کنه! 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۹
بی نام