...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بعداز مدت ها به اصرار یکی از دوستان قدیمیه داداشم قبول کردم که یه مقاله ی کوتاه رو واسه پایان نامه ی بنده خدایی ترجمه کنم... دوست ندارم ترجمه کنم چون گرایش من ترجمه نبود... ادبیات بود که البته اونم دوست نداشتم... کلا زبان رو واسه یادگیریش دوست داشتم، دوست داشتم بفهمم و بتونم حرف بزنم... مثل همین زبان فارسیه خودمون (یا حتی ترکی) که بدون اینکه قواعد و گرامری بدونیم راحت حرف میزنیم و میفهمیم بقیه چی میگن، نه اینکه برم دیگه توی گرایشی تخصص بگیرم... شاید واسه همین خاطر بوده که حاضرم سالها همینطوری توی کنکور کارشناسی شرکت کنم اما یبار هم واسه ارشد زبان تلاش نکنم! قبل تر ها که اکثرا توی رودربایستی میموندم و ترجمه ای رو قبول میکردم سر قیمت چونه زدنم اینجوری بود که هزینه‌ ی هر صفحه باید نصف قیمت بیرون میشد و تعداد صفحه ها رو هم کم در نظر میگرفتم که طرف خرجش کمتر بشه، من هرچی بیشتر با دانشجو جماعت راه میومدم بیشتر اذیت میشدم... مثلا یه مقاله ی بیست صفحه ای رو ترجمه میکردم، تموم که میشد طرف میگفت اونو لازم ندارم دیگه و بدون اینکه حتی تشکر کنه (پول پیشکش... چون من قبل از تحویل به هیچ وجه پیشاپیش پول نمیگرفتم) که وقت گذاشتم در کمال پررویی میگفت حالا بیا این یکی رو ترجمه کن! یا بعد از ترجمه میگفت با اینکه خیلی از کلمه ها رو ترجمه نکردی (کلمه های تخصصی یعنی) ولی ممنون! در حالیکه من به همه می گفتم که من رشته م مترجمی نیست و هیچ اطلاعی از کلمه و اصطلاح های تخصصی رشته های شما ندارم و اونام قبول میکردن... اینجوری شد که این اواخر کسی اسم مقاله میاورد می گفتم وقت ندارم... برا این طرف هم چندباری بهونه آوردم که نمیتونم و حتی گفتم اینکار رو نمیکنم اما خیلی اصرار کرد و بهش گفتم اگه ناهار دعوتم کنی علیرغم میل باطنیم اینکار رو میکنم و فعلا که قول داده بعد از اتمام ترجمه منو ببره یه ناهار مهمون کنه :)

در کل میخوام بگم که آدمی که تنهاس، حاضره واسه یبار با کسی غذا خوردن دست به کاری (ترجمه) بزنه که اصلا دلش نمیخواد و متنفره حتی! سعی کنین تنها نباشین :) و حرف منو هم توی این قسمت آخر خیلی جدی نگیرین :)

+ خدا خَفت کنه دوسته میلاد... مقاله هه خیلی تخصصی و سخته :/
+ میترسم فردا روزی که کره ای رو کامل یاد گرفتم هی مقاله ی کره ای بیارن که ترجمه کن... ناموسا من فقط واسه مکالمه یاد میگیرم نه ترجمه :/
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۱:۵۱
بی نام

یهو صبح (صبح که میگم یعنی ساعت ۹ که من میرم سرکار) نرسیده به دفتر صاحب کارتو ببینی که نون به دست داره از روبه روت میاد! بعد بری جلوش که کمکش کنی نون سنگک ها رو بیاری داخل دفتر و هنوز وارد نشده بهت بگه که مولود ازدواج کرده و تو همونجوری نون به دست خُشکِت بزنه و باورت نشه تا اینکه بری تو و ببینی بلههههه... مولود خانوم ازدواج کرده اونم با کی؟ با دوست داداشه من که از خیلی سال پیش حکم یه برادر غیرتی رو برا من داشت و اونقدی که اون روی من حساس بود، داداشام بهم اهمیت نمیدادن کلا! 

خداییش همو خیلی دوست داشتن و خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره به هم رسیدن، هرچند هنوزم باورش سخته برام... یعنی یه جورایی سورپرایز شدم! اینقدی که مولود نقش منو توی این ازدواجشون مهم میدونست و تشکر میکرد باید اعتراف کنم که همچین کار شاقی هم نکردم... فقط یه جورایی واسطه ی خیلی خیلی کوچولویی واسه استارت یه آشنایی بودم که بحمدا... نتیجه ی خوبی داشت... 

آخرین باری که واسه ازدواج کسی از ته دلم خوشحال بودم، ازدواج پسر همسایه مون (که باهم بزرگ شده بودیم و هنوز هم اونو داداش خودمون میدونیم) بود و بعدش ازدواج این دوتاست... حس و حال اون زمانی رو دارم که داداشم (بابای مهیار) داماد شده بود و واسه اولین بار خواهرشوهر بودن رو داشتم تجربه میکردم... براشون آرزوی خوشبختی میکنم...


+ واسه خواننده های مجرد این وبلاگ هم آرزوی همچین ازدواج هایی (عاشقانه و عاقلانه) رو دارم :) برای متاهل ها هم آرزو میکنم زندگیشون با شادی و آرامش بره جلو :)

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۵
بی نام

تلویزیونو باز کردیم داریم یه برنامه تماشا میکنیم، یهو مینویسه ادامه ی برنامه بعد از اذان (به وقت تهران)... صدای تلویزیونو قطع میکنم تا یکم با مامان حرف بزنم! یهو دیدم مامان خیره شده به تلویزیون... میگم چیزی شده؟ میگه الان کجای اذانه نمیتونم بخونم... منم به زور تونستم بخونم... یه چیزی توی این مایه ها بود... :/

بعد میگن زبان چینی (نوشتار) سخته... ناموسا زبان ما هم اونقدا راحت نیست! 


+ موشه هنوز به دست قانون نیوفتاده... فراریه! برا سرش جایزه گذاشتیم :) 

+ چهارمین دنبال کننده ی خاموش... خوش آمدی :) 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۰
بی نام

صبح مامان رفته باشگاه... میلاد رفته سرکار... یه خواب ترسناک دیدم... بدم میاد که این خواب های ترسناک سریالی میشن، یعنی وسطاش که از خواب بیدار میشم و (تف به ریا) نماز میخونم و میخوابم ادامه شو میبینم.... حالا اگه از اون خوابایی باشه شبیه این سریالای دوست داشتنیم، فقط سی ثانیه ادامه داره و بعدش می پره میره توی یه خواب دیگه؛ از خواب هم تحریم شدیم و خبر نداریم؟! تنهام و تلویزیون رو باز کردم با صدای بلند که وقتی دارم آماده میشم از اون یکی اتاق هم بتونم بشنوم و یکم به ترسم غلبه کنم! مامان از باشگاه برگشته میگم هوا چطوره؟ میگه خوب! از روی مانتو چیزی نمی پوشم (اعتماد به حرف مامان) میرم سرکار...

زهرا بدو بدو میاد که از پشت میز سماور توی آشپزخونه صدای خش خش شنیده، مهسا پشت میز رو نگاه کرده و موشه رو دیده! میز رو جابه جا کردیم چیزی اونجا نبود... مهسا گفت مطمئنه دیده... گفتم اگه بود که با تکون دادن میز فرار میکرد... مهسا گفت کمد میز رو باز میکنم ثابت میکنم که هست! باز کرد... دونه دونه وسایلارو آورد بیرون... جارو بدست منتظر بودم اگه احیانا اومد بیرون بزنمش! یهو یه چیز سیاه با سرعت نزدیک به نور از داخل میز فرار کرد رفت بیرون به سمت خرت و پرت های اطراف سرویس بهداشتی! انتظار داشتن من اونقد عکس العمل سریعی داشته باشم که موشه رو بزنم.... درحالی که سرعتش اونقدر زیاد بود که چیزی که دیدم یه سایه ی سیاه بود! پشت سرم گفتن ترسیدم... منو میلاد چند وقت پیش یه موش گرفته بودیم و آورده بودیم خونه و مامان کلی دعوامون کرده بود... ترسیدم؟! 

ساعت دو وقت اداری تموم شد... هوا ابری بود و یکم سرد! نگران این بودم نکنه بارون بیاد... رسیدم جلوی خونه و با این صحنه مواجه شدم! 

تحت تاثیر قرار گرفتم :)

+ اگه فهمیدین تو عکس کی به کیه؟! :))

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۹
بی نام

یادم میاد اون زمان که دانشجوی شیمی بودم، آزمایشگاهه درس شیمیمون توی یه جایی بود شبیه زیر زمین که خیلی ترسناک و سرد بود! درست رو با روی ازمایشگاهه ما، آزمایشگاه زیست شناسی بود، یه جایی شبیه شکنجه گاه! یه روز بچه های زیست بدو بدو اومدن تو آزمایشگاه ما و گفتن که موش های آزمایشگاهشون قفسشونو شکستن و فرار کردن و اگه پاشون برسه تو آزمایشگاه ما (شیمی) حتما میمیرن! یه جیغ و دادی بلند شد و همه از آزمایشگاه زدن بیرون بجز چند نفر! یکی یکی موشها پیدا شدن و یه دونه کم بود... اون یه دونه هم پشت یه شوفاژ جلوی آزمایشگاه ما قایم شده بود... هیشکی جرات نمی کرد بره اونو برداره، حتی خدمه ی اونجا هم نزدیک نمیرفتن، بهونه شونم این بود که موش نجسه نمی تونیم برش داریم! من از نزدیک داشتم نگاش میکردم، درسته نمیتونم موش رو بگیرم دستم (حتی این جوجه رنگی ها رو هم نمیتونم بگیرم دستم) اما ازشونم نمی ترسم! یه موش سفید که دماغ و گوشاش صورتی بود... یه دختره اومد به من گفت تو از اون طرف یه کاری کن بیاد بیرون، من از این طرف میگیرمش! منم از اون طرف ترسوندمش و اون دختره خیلی راحت موشه رو گرفت دستش... کاری که پسرا هم ترسیده بودن انجام بدن... با این حال از ما دخترا همیشه به عنوان ترسو یاد میشه!

دیروز که رفتم سرکار و گفتن که یه موش توی دفتر رویت شده سریع یاد اون اتفاق افتادم... قرار شد اینبار صاحب کارمون وسایلارو تکون بده که موشه بترسه بیاد بیرون و منم از این طرف با جارو بکوبم تو سرش! ولی قبلش تو نظرم بود الکی جیغ بزنم که بچه ها بترسن و منم حسابی بهشون بخندم :) اما متاسفانه موشه پیدا نشد که نشد! 

امروز هم یکی از همکارامون که به شدت از موش میترسه اومده بود و کلی سربه سرش گذاشتم که آرزو موشه هنوز پیدا نشده و این یعنی هر لحظه ممکنه خودشو نشون بده و اونم می ترسید و موجبات شادی منو فراهم میکرد :) حالا خوشحالم از چیزی که من میترسم (یعنی عنکبوت) اکثر افراد میترسن و نمیتونن منو با اون تهدید کنن :) 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۱
بی نام

میگه ازدواج کن! میگم نه... الان فقط دوست پسر! میگه وا؟! خل شدی؟ تو که اینطوری نبودی! تو که محرم نامحرم حالیت میشد؛ همش بخاطر این فیلم های کوفتیه که نگاه میکنی؛ دین و ایمون رو ازت گرفته... میگم اگه تنها نبودم این فیلما رو نگاه میکردم؟ هیچی نمیگه و نگام میکنه! یکم بعد میگه حالا جدی جدی دنبال دوست پسری؟ میگم نه اونجوری! میگه پس چجوری؟ میگم آدم مگه نمیتونه روزای اول با همسرش مثل دوست پسرش رفتار کنه؟ بعد از جاری شدن خطبه ی عقد و قبل از اینکه واسه اولین بار دست همو بگیریم؟! میگه نههه فیلما کار خودشو کرده! میگم فیلم هم نبود آدمای دورو برم که بودن؛ نیگا... همشون یکی رو دارن... براشونم مهم نیست به هم میرسن یا نه، حتی نامحرمن و خیلی کارای دیگه هم میکنن، منم آدمم، دل دارم، دلم میخواد، اما با محرمم :) ... می خنده میگه باشه... اما تو ازدواج کن...! 

+ سه شنبه که رفتیم نمایشگاه کتاب، فقط اونجاش که زهرا سعی داشت دوغ بریزه رو من، اما دوغِ خودش به طور کامل تخلیه شد روش :) خودشم پیش کی؟! پیش همون شخص مجهول الوهیتی که زهرا خیلی باهاش رودربایستی داشت :) حتی تصورشم باعث میشه خستگی اون پنج شیش ساعت راه رفتن توی نمایشگاه از تنم بیرون بره... یعنی اون اتفاق ارزش اون همه خستگی رو داشت! :) من هیچ کتابی نخریدم... نسرین (نویسنده ی وبلاگ زمزمه های تنهایی) رو هم اونجا ملاقات کردم فقط برای اینکه زنده بمونم (چون منو تهدید به قتل کرده بود) 

+ زهرا میگه سه شنبه ها بیکارم... هر سه شنبه ای که بخوای، باهات میام بیرون که کلی خوش بگذرونیم... یاد کتاب "سه شنبه ها با موری" افتادم... اگه زهرا قول بده هر سری که میریم بیرون یه دوغ روی خودش خالی کنه و منو بخندونه، منم قول میدم هیچ سه شنبه ای رو واسه دیدنش از دست ندم :))

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۰
بی نام