...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

قرار بود پست قبلی آخرین پستم باشه اما حادثه خبر نمیکنه! عرضم به خدمتتون که وقتی میگن خدا شانس بده یعنی همین... یکی از همکارامون که سه ماهی میشه اومده اینجا به نام س. الف از روزی که اومده چندین تا خواستگار اومدن اینجا التماسش کردن (قابل توجه پسرایی که میگن خواستگار نسلش منقرض شده!) امروز که روز تولدش بود یکی از خواستگاراش که گویا جواب منفی هم شنیده این جعبه شیرینی رو براش آورد! و اینم قیافه ی ما حالا من یادم میاد روز تولدم اونی که ادعاش میشد دوستم داره حتی به خودش زحمت نداد یه زنگ بزنه، یا یه اس بفرسته، نهایت علاقه ش یه تبریک خشک و خالی بود که فقط نوشته بود "تولدت مبارک" تازه اونم توی تلگرام برام فرستاد که اصلا برام ارزشی نداشت! بگذریم... یعنی کل حرفم این آخر سالی اینه که آدم ازدواجم نکرد مهم نیس، فقط شانس داشته باشه... براتون سالی سرشار از خوش شانسی آرزو میکنم... +دردهام تازه شدن!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۶
بی نام
دیروز در کمال ناباوری که داشتم برمیگشتم خونه دیدم داره ریز ریز برف میاد، این برف رفته رفته شدیدتر و سنگین تر شد و تا شب آخر وقت ادامه داشت در حالی که فقط 3 روز مونده به عید و قراره بوی بهار رو استشمام کنیم داریم بوی زمستون رو احساس میکنیم! این عکس هم همین امروز صبح که داشتم میومدم سرکار از حوالی خونمون گرفتم، همچین یه نم شبیهه درختای شکوفه زده شدن!! دیشب مثه هر شب که داشتم با م. پ. ن چت میکردم ایشون به وبلاگ من توهین نموده و این وبلاگ رو حرام اعلام کردن!! اینم مدرکش: + امروز آخرین روز کاری من در سال 1394 میباشد... خیلی خسته شدم امسال، اتفاقای بدش بیشتر از خوباش بود، همچنین کامپیوتر ندارم و اگه پنجم فروردین تعطیل باشیم پست بعدیه من احتمالا موکول بشه به هفته ی بعد! سال جدید سرمون به قدری شلوغ میشه که از الان استرس گرفتم، خدا بهمون رحم کنه... پیشاپیش سال نو رو به همه ی خوانندگان وبلاگم تبریک میگم ایشاا.. همینطور که آخر سالمون با لباس سفید برف تموم شد سال جدیدمونم با لباس عروس (ترجیحا سفید، نه نباتی) دخترای مجرد شروع بشه! لال از دنیا نری بگو ایشاا...  شاید این آخرین پستم در سال 94 باشه؛ حالا شایدم نباشه... هیچ چی مشخص نیس... پس فعلا یا علی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۴۱
بی نام
دیشب توی هر صفحه و هر شبکه اجتماعی و هر پیجی که میرفتم همه عکس ترقه ها و بمب هاشون رو گذاشته بودن!! واقعا انگاری قصد منفجر کردن شهر رو داشتن، نمیدونم چجوری دلشون میاد پول زبون بسته رو به این چیزا میدن ، من که تا حالا یه قرون هم برا همچین چیزایی خرج نکردم و هر سال هم میلاد برام میخرید! امسال که میلاد نبود و مونده بودم ترقه از کجا بیارم امیدم به رازق بودن خدا رو از دست ندادم و صاحب کارمون برا هممون کلی وسایل آتیش بازی خرید و من فقط اینا رو برداشتم! یعنی آخره آخره آتیش بازی من خلاصه شد توی اینا، منم مستقیم اینا رو دادم به دامادمون و خودم حتی یه دونه شو هم روشن نکردم چون اصلا خوشم از این برنامه ها نمیاد! البته دیشب هم مثل پارسال چهارشنبه سوری رفته بودیم خونۀ خواهرم که با مادرشوهرش اینا توی یه آپارتمانن، توی حیاطشون آتیش روشن کرده بودن و ماشاا... خواهرشوهرش بجای لباس عید تمام پولشو داده بود از این چیز میزا خریده بود! هیچکدوم از اینا به اندازه ی اون بالنی که روشن کردیم و فرستادیمش هوا و اونم بخاطر باد رفت توی خیابون واسه من جالب نبود! من این بالن ها رو توی کارتون راپانزل دیده بود و فک نمیکردم واقعی باشن! اولین بارم بود که از نزدیک میدیدم اما خیلی جالب بود! جای همتون خالی، آخرش یه چیزایی کباب کردیم و خوردیم و این شد چهارشنبه سوری ما و خلاصه خوش گذشت... اینم یادم رفت بگم که درسته به این خرافات اعتقاد ندارم اما دیشب یه بار اونم فقط یبار از روی آتیش پریدم... هیچ سالی همچین کاری نکرده بودم، امسال به اصرار خواهرشوهره خواهرم بود وگرنه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۴۲
بی نام
من الان هارد ندارم! یعنی اسما دارم ولی رسما ندارم، یعنی ماله منه اما پیش من نیست؛ یعنی چطور بگم الان دست النازه! بله دیروز در اون هوای طوفانیه تبریز با الناز قرار داشتم که بریم هاردمو بدم بهش! کلی بهش توصیه کردم که مواظبش باشه و نکات ایمنی رو بهش تذکر دادم و راجع به احساسات و عواطف هاردم باهاش کمی صحبت کردم! اونم واسه بچم مادری کرده و دیشب واسه اینکه خیالم راحت بشه این عکسو فرستاده!! منم که حس مادرانه م گل کرده بود و دلم واسه بچه م تنگ شده بود بهش دوباره یه نکات ریزی رو متذکر شدم! بالاخره نگرانم دیگه، اصلا دل تو دلم نیست، اون عادت داشت شبا پیش من بخوابه، طفلی بچم الان جاش عوض شده ممکنه نتونه بخوابه! در همون قراری که دیروز با الناز داشتم یه تیکه از اون دسر رو هم براش برده بودم و چون تایید شد عکسشو توی پست قبلی براتون گذاشتم! + بی ربط نوشت: چند روزه این مصرع توی ذهنم هی این ور و اون ور وول میخوره(واج آرایی حرف واو) و اونم اینه که " یا بفرما به سرایم، یا بفرما به سر آیم"... الان که داشتم میومدم یادم افتاد که زمان کارشناسی یه استادی داشتیم که استادش استاده بازی با کلمات ترکی بود(آرایه ی تکرار کلمه ی استاد!)، تقریبا هر جلسه یه جمله از استادش رو میومد بهمون میگفت اما من فقط این جمله ش یادمه: " پولون اولسا آپارتومان آل... پولون اولماسا آپار، تومان آل" اگه پول داشتی آپارتمان بخر، اگه پول نداشتی ببر شلوار بخر... معنیش قشنگ نیس جمله اصلش قشنگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۴۰
بی نام
هر وقت م. پ ن ازم راجع به هارد میپرسه میگم همچنان روی میزه و داره خاک میخوره، خب وقتی من وقت دارم الناز نداره، وقتی الناز وقت داره من وقت ندارم... اینجوری میشه که کارمون هر روز موکول میشه به روز دیگه! دیروز اومدم یه دسری که تازه یاد گرفته بودم رو به مرحلۀ اجرا برسونم، درسته یکم توی موادش دستکاری کردم اما خداییش امروز صبح که یه قاشق ازش خوردم خوشمزه شده بود فقط متاسفانه ظاهرش اونطوری که توی دستورالعملش نشون داده بود درنیومد! در واقع  ظاهرش ترکیبی از شکل اصلی و شکل من درآوردی می باشد...! از گذاشتن عکس کلی معذورم ولی اگه کامپیوترم درست بشه و تا ظهر که من برم خونه چیزی ازش باقی مونده باشه حتما یه عکس جزئی ازش میندازم و براتون میذارم! منظور از عکس جزئی یعنی عکس از یه تیکۀ بریده شده توی بشقاب! یه احساس عجیبی هم بهم میگه که مدتیه از چشم یکی از دوستام افتادم و نمیدونم چرا، شاید بخاطر کنجکاویه بیجایی بوده که اصرار داشتم رازی رو برام فاش کنه! من هیچوقت راجع به گذشته یا اسرار دوستام کنکاش نمیکنم، علاقه ای هم به این کار ندارم اما نمیدونم اونبار چرا اینجوری رفتار کردم! از این کارم به شدت پشیمونم... عنوان این پست هم دقیقا بخاطر این اتفاق انتخاب شده! + یادم میاد زمان کارشناسی خونده بودیم که یه سری نوشته ها هست که بهشون burlesque میگن! تا جایی که من یادم میاد استادمون گفته بود که این نوع نوشته ها، نوشته هایی بودن که آثار بزرگ ادبی رو دستکاری میکردن و با همون سبک و سیاق اثر اصلی یه اثر دیگه و اغلب خنده دار تولید میکردن! من عاشق اینجور نوشته ها هستم و زمانی توی این زمینه فعالیت زیادی داشتم که خب یادم رفته بود... سبک شعر های من قبلا طنز بود و یه مدت رنگ و بوی غم گرفت، اما دیشب با دستکاریه شعری که دوسش داشتم و تبدیل اون به یه شعر طنز، تازه یادم افتاد که چقد از شعرهای عاشقانۀ غمگین بدم میاد! امیدوارم دیگه هیچوقت شعر غمگینی به ذهنم نیاد... سعی میکنم دوباره برگردم به همون روزایی که شعرای طنز میگفتم... بهتون قول میدم!به دلیل اینکه مزه ی دسر توسط الناز تایید شد عکسش رو براتون میذارم:شما به من اعتماد ندارین دیگه لااقل به الناز اعتماد کنین! خوشمزه سلامصب از هر انگشتم صدتا هنر می باره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۲۳
بی نام
چهارشنبه بالاخره هارد رسید به دستم! یعنی الان من هارد دارم... یه هارد خوشگل! اما هنوز وقت نکردم با الناز قرار بذارم که هاردمو بدم بهش و درس ها رو برام بزنه، خلاصه خیلی ذوق دارم اما کامپیوتر میزنه تو ذوقم! داداش علی هم پنجشنبه شب که ما مهمون بودیم و کلا خونه نبودیم گفت میاد کامپیوتر رو درست کنه!! یعنی قشنگ با هم هماهنگیم... + اون شکلات روی هارد رو دوستم بهم داده! هم رفته واسم هارد خریده هم یه شکلات به عنوان اشانتیون بهم داده، خوشمزه بود جاتون خالی... + کمی جدی: یه شعر از خودم نوشته بودم و گذاشته بودم اینیستا، اینو داخل پرانتز بگم که وقتی یکی عکسی نوشته ای یا هر چیزی رو در معرض دید عموم قرار میده باید این رو تو ذهنش داشته باشه که ممکنه یکی خوشش بیاد و یکی هم بدش بیاد، و اصلا هم نباید انتظار داشته باشه که همه بیان ازش تعریف و تمجید کنن... پرانتز بسته... خلاصه یکی از دوستان اومد و طوری کامنت گذاشت که انگار شعر من مشکل داره، منم گفتم خب اگه ایرادی داره بفرما تا اصلاحش کنم، من نه ادعا دارم حافظم نه سعدی!! من یه تازه کارم و اگه اشتباهی نداشته نباشم جای تعجبه! این دوستمون نگو خودش شعر میگفت و انتظار داشت من بشناسمش! گفتم به جا نمیارمتون، دیدم منو بلاک کرد! واقعا نفهمیدم ماذا فازا!! عوض اینکه اومده از من انتقاد کرده و اصولا من باید ناراحت میشدم، ایشون ناراحت شدن هیچ، منو هم بلاک کردن، درسته واقعا نمیشناختمش و اصلا هم این کارش برام مهم نیس اما احساس میکنم ایشون برای تبلیغ خودش اومده بود بهونه های بنی اسرائیلی میگرفت، وگرنه اگه واقعا اشکالی داشت باید میگفت!+ درسته بی ربطه اما توصیه میکنم اگه وقت کردین حتما این پست رو از وبلاگ آقا فرزاد بخونین، خالی از لطف نیست! شاید شما هم با نوع نوشته های ایشون آشنا بشین مثل من عاشق مطالبش بشین و یک شبه بشینین تمامی پست هاشو از سال فک کنم 85 یا 86 تا حالا بخونین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۷
بی نام
وقتی که دیروز تو مرخصی باشی و وقت پایگاه رفتنت باشه و اتفاقا از 22 بهمن تا حالا شال گردن دوستت ز.ج هم دستت مونده باشه و هنوز فرصت نکرده باشی بهش پس بدی و فقط تو پایگاه میتونی به دستش برسونی و از طرفی هم دلت نخواد واسه سال جدید امانتی چیزی از دیگران دستت بمونه و الناز با اون سرفه ها و گلودردش ازت بخواد باهاش بری بیرون که بگردین و میرین یه چیز سرد سفارش میدین و میخورین و بعدش میرین تا عصر که هوا خیلی سرد میشه توی یه جایی شبیه پارک میشینین و از اون طرف به یکی سپردی واست هارد بخره و دیروز خریده و تا نیم ساعت دیگه قراره به دستت برسه؛ میتونی رو درس و زندگی تمرکز کنی آخه؟! خارج از این حرفا میخواستم اضافه کنم که من عاشق گل و گیاهم! بیشتر هم گیاهانی که آخرش میوه ای چیزی بدن! از این گل های آپارتمانی و اینا که فقط چندتا برگ سبز دارن اصلا خوشم نمیاد، به نظرم یه چیز بی خودیه که نگهداشتنش هیچ فایده ای جز تولید اکسیژن نداره! برای بعد از عید تصمیم دارم چندتا گلدون بخرم که مامان بخاری رو که میخواد جمع کنه جای اون گیاه پرورش بدم!! فقط مشکلم اینه که مامان اصلا خوشش نمیاد و موندم چجوری راضیش کنم! فعلا دارم رو مخش کار میکنم شما هم یکم دعام کنین دیگه راضی شدن مامان حتمیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۵
بی نام
دیشب اومدیم یه عکس برا پروفایلمون گذاشتیم به این مضمون که: "عشق از آن مردان شجاع است... برای ترسوها مادرانشان زن میگیرند (نزار قبانی)" کار ندارم که چقد مورد استقبال از طرف دوستانم قرار گرفت اما یکی هست که باید همیشه ساز مخالف باشه و اون کسی نبود جز م. پ. ن!! اینم واکنش ایشون در مقابل این نوشتۀ بسیار زیبا و حقیقتی قابل تامل: دیشب به لطف دوستانم و اینکه دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود از شر یه مزاحم برا همیشه راحت شدم!! یه مزاحمی که نه عرضۀ کاری رو داره انجام بده نه عرضۀ اینو داره که دل بکنه و بره دنبال زندگیش! دیروزم که کلا توی مرخصی بودم رفته بودیم بچۀ دختر خالمو که 5 روزه به دنیا اومده ببینیم!!!! قدیم بچه های تازه به دنیا اومده تا چهلمشون خیلی زشت میشدن اما دیروز پسرِ دختر خالم رو که دیدم تازه فهمیدم که زمانه میتونه چقد عوض شده باشه! در واقع من اون بچه رو خوردم!!!+ یه وبلاگی بود که قریب به 5 سال بود از خواننده های پروپا قرصش بودم، یه مدتی بود میدیدم که ایشون اصلا هیچ پستی نمیذارن! دیروز همینجوری تو اینیستا داشتم میگشتم دیدم بلــــــــه ایشون متاهل شدن و دست از نوشتن برداشتن گویا!! من از همینجا به جناب الف. تجملیان تبریک عرض میکنم! اما من اگه جای ایشون بودم، و در آینده اگه مثل ایشون متاهل شم تا جای ممکن سعی میکنم از نوشتن فاصله نگیرم! مخصوصا که ایشون قلم بسیار زیبایی در مقایسه با نوشته های من دارن!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۹
بی نام
لامصب این خرابی کامپیوتر یه طرف، اینکه هارد لازم دارم یه طرف، اینکه چند روزه حوصلۀ هیچی هم ندارم شده دیگه قوز بالا قوز... هر سال عید از طرف بانک رفاه به صاحب کارمون یه چیزی عیدی میدن! پارسال خودم دیدم که یه گل نقره آورده بودن، پنجشنبه که اومدم سرکار صاحب کارمون یه بسته گذاشت جلوم گفت ببین این چیه!! نگاه کردم دیدم یه هارده!!!! از بانک بهش یه هارد 1 ترا داده بودن!! دقیقا همون چیزی که من لازم داشتم!! بهش گفتم آقای ... شما که این هارد رو لازم نداری، بده به من عوضش هر ماه 50 تومن از حقوق من کم کن تا پولش دربیاد!! هر کاری کردم قبول نکرد که نکرد!! اشک تو چشام جمع شد... چرا دقیقا امسال باید همچین چیزی میدادن، اونم درست وقتی که من بهش شدید نیاز دارم!! دو روز پیش هم سحر عکس چندتا عروسک رو برام فرستاد که نامزدش براش خریده بود، اسمشونو گذاشته جیک جیکی!! امروز آورده بود سرکار که من ببینم و یکم حرص بخورم!! منم دیدم اما حرص نخوردم فقط حسودی کردم!! خوش بحالش!! + یه نامزدم نداریم واسمون از این جیک جیکی ها بخره!!+ الانم دارم پیراشکی میخورم جاتون خالی!! رژیمم نمیگیرم... خیلی ناراحتم هاااا خیلی!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۸
بی نام
از وقتی کامپیوترم خراب شده دلم بیشتر از پیش برا اینجا تنگ شده، انگار سالهاس اینجا چیزی ننوشتم، حتی دیشب دیگه از چت هم خسته شده بودم جاتون خالی پنجره رو باز کردم و چراغ اتاقو خاموش کردم و هندزفری توی گوش و نسکافه توی دست و... خلاصه داشتم وقتمو میگذروندم و به همه چی داشتم فک میکردم از جمله کامپیوترم و اینکه الناز فیلم های درسی داره و چجوری میتونم یه هارد بخرم یا گیر بیارم تا بتونم اونارو بزنم توش و حالا به فرض الان فیلما هم دستم باشه چجوری میتونم تماشاشون کنم؟! بگذریم که پدر بی پولی به همراه پدر عاشقی بسوزه! سه شنبه سرکار هوا اینقد گرم بود که یهو بنده هوس بستنی کردم! توی این عکس که در زیر میبینین اونی که زودتر داره تموم میکنه اصلا من نیستم!! مدیونین فک کنین منم! خب چیکار کنم بستنی دوس دارم دیگه!! دیروزم بهم مرخصی داده بودن! نمیدونم چه اتفاقی افتاده که چند شبه دارم خواب یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانمو میبینم که شدید باهم درحال رقابت بودیم و یه جورایی هم اون از من بدش میومد، هم من از اون!! حتی باهم دوست هم نبودیم ولی خب بالاخره چون توی یه کلاس بودیم همدیگه رو میشناختیم!! یعنی حتی اسمشم یادم رفته بود اما از چند شب پیش اسمشم یادم افتاده! فک کنم الان خانوم دکتر شده باشه واسه خودش، امیدوارم خوشبخت شده باشه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۵۶
بی نام