...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

*بعد از مدت ها بی حالی و بی حوصلگی و کلا اعصاب و روان داغون، هوس کرده بودم این روزا یه چیزی درست کنم، از چند وقت پیش هم این کیک های رنگی رفته بود رو مخم و هی میگفتم مگه میشه؟! تا اینکه امروز هم همچنان با همان بی حالی و اینا، بسم ا... شروع کردم ببینم چی میشه، حتی دیروز به همکارم فاطمه هم گفتم اگه خوب دربیاد عکسشو میارم نشونت میدم اما اگه خراب بشه و عکسی بهت نشون ندادم دیگه پیگیری نکن که درست کردم یا نه؛ بدون گند زدم توش و اعصابم داغونه... خلاصه کنم که این از آب دراومد... مزه ش هم تعریف نباشه _دلتون نخواد_ عالی شده بود...


*دیروز دعوت بودیم خونه دخترداییم واسه شام که شب رو هم اونجا بمونیم... جمع کلا زنانه بود و بجز سهیل هیچ مذکری اونجا نبود... توی حرف هایی که زدیم متوجه شدم که زمانه چقد عوض شده، دختر داییم با افتخار میگفت که پسرم (۲۱ ساله) هشت ساله با دختری دوسته و قراره با هم ازدواج کنن، هرجور حساب کردم نتونستم هضم کنم که اینا از چند سالگی با هم دوست شدن!! دخترداییم به عنوان مادر شوهر احتمالی هم گهگاهی با دختره حرف میزنه و چقد هم دختره (که هنوز عروسش نشده) رو دوست داره! 
یادم میاد زمان ما اگه میفهمیدن عروس و داماد قبل از ازدواج با هم دوست بودن چه ابرو ریزی ای میشد! مادر ها هم همیشه این مساله رو قایم میکردن و می گفتن نه بابا پسره یه خواستگار معمولی بود و به هیچ وجه اینا همو از قبل نمیشناختن!! حتی این دروغ ها به حدی بود که وقتی دختر همسایه مون با یکی از این مامورهای جلوی مدرسه های دخترونه دوست شده بود (ما در جریان بودیم) و اومده بودن خواستگاری، از همسایه مون که پرسیدن اینا چجوری اومدن گفت ۱۱۰ شماره ی همه رو داره دیگه، دخترمونو دیده پسندیده اومده خواستگاری... اون لحظه باید قیافه ی ما رو میدیدین!! 
مخلص کلام اینکه مرده شور زمان ما رو ببره که نذاشتن کاری کنیم و کسی رو پیدا کنیم که براش از این کیک ها درست کنیم :( واقعا یه لحظه دلم بدجور به حال خودم و هم دوره ای های خودم سوخت...

موافقین ۲ مخالفین ۲ ۹۸/۱۰/۰۶
بی نام

نظرات  (۵)

ماشالا چه هنرایی دارن ملت

نمیشه پست کنید برای تهران؟

اون ترب کاری تون چی شد؟:)

پاسخ:
هزار ماشاا... :)) اما چه فایده کسی رو هم نداریم بخاطر اون هنرامون رو شکوفا کنیم و به واسطه ی اون هنرهامونو بکنیم تو چش و چال اینو اون (منظور جاری و فک و فامیل شوهر:)) )

میشد فقط اگه به دستتون میرسید و میل میکردین بعدش باید زنگ میزدین اورژانس :)

خداییش بین سبزیجاتی که کاشتم، ترب تنها گیاهی بود که توی هوای ابری این روزهای تبریز و سرمایی که از لای پنجره بهش میخوره تونسته مقاومت کنه و تربچه هایی اندازه ی گردو تحویلم بده... بقیه خشک شدن!! :(
۰۷ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۲ محسن رحمانی

سلام خییییلی هم عالی.

حتما از زمان نوزادی:دی

پاسخ:
درود بر شما
بعید هم نیست! 
۰۷ دی ۹۸ ، ۲۰:۴۵ دُردانه ⠀

مام یه فامیل داریم که برای همۀ مراسماشون دوست دختر پسرشونو با خانواده دعوت می‌کنن. هفت هشت ساله ما اینا رو می‌بینیم ولی هنوز خواستگاری هم صورت نگرفته :|

پاسخ:
جدی جدی من تا الان این همه میگن زمونه عوض شده رو نمیتونستم درک کنم، اون شب قشنگ با تمام وجودش حسش کردم! 
۰۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۰۳ محبوبه شب

یره چه کردی؟ ^_^ چقددددر خوشگل شده

دست مریزاد بابا

دمت گرم

چه با سلیقه ای

پاسخ:
چشمات قشنگ میبینه...
شما که از ما باسلیقه تری خانوم هنرمند :)
۰۶ دی ۹۸ ، ۱۸:۴۴ آبی آسمانی

۶ تا لایه شده؟ سخت نبود؟

از سیزده سالگی دوست بودن؟!

ما نسل سوخته ایم...

پاسخ:
بله ۶ تا شد، مایه ش کم بود وگرنه میخواستم زیادتر کنم تا حسابی خسته کنم خودمو بعدش بخوابم که کمتر فکر و خیال مسخره بیاد تو ذهنم! 
اره انگاری... 
نسوختیم جزغاله شدیم بخدا... الانشم باهامون مثل همون زمان خودمون رفتار میکنن، انگار رو پیشونیمون نوشتن بدبخت!  

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.