...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

در راستای پست قبلی دلم خواست یه سری عکس بذارم که هم شما ببینین هم واسه خودم اینجا یادگاری بمونه: (عقده ای هم نیستم!) laugh

 

گل و پیش حلقه ای که واسه خواستگاریم آورده بودنheart

 

کارت عروسیم (سلیقه ی رضا بود... وقت نداشتیم بریم باهم انتخاب کنیم رضا خودش تنهایی انتخاب کرد!wink)

 

شناسنامه م cheeky (همیشه دوس داشتم بدونم اسم کی قراره اینجا نوشته بشه)

آقامون اسفند ماهیه :) و دهه هفتادیlaugh

 

سفرمون به مشهد(یادش بخیر)heart

فعلا همینا :)

+ زین پس هرجا برم و هر اتفاقی بیوفته با عکس در خدمتم :) گفته بودم اگه ازدواج کنم خیلیا رو زخمی میکنم... زخمی کنم یا هنوز زوده؟! :))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۰
بی نام

بیست و سوم آبان ماه بود که به هم معرفی شدیم... یه ماه باهم صحبت کردیم و بیست و پنجم آذر ماه قرار شد بیاد تبریز و همو ببینیم... با اینکه از طرف پدری تبریزی بود و چندتایی اینجا فامیل داشتن اما بزرگ شده ی تهران بود... یکی دو سالی هم از من کوچیکتر البته...

ساعت یک ظهر بود نمازمو خوندم و رفتم راه آهن... از کربلا که دو سه روزی میشد برگشته بود کلی سوغاتی برام آورده بود و دوتا عروسک، چون میدونست عروسک خیلی دوست دارم...

تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی... خیلی خجالتی بود... تنها کسی که حرف میزد و از زندگیش میگفت من بودم... پنج ساعت بعد بلیط برگشت داشت و توی تمام این مدت باهم بودیم و راه رفتیم و حرف زدیم... تا اینکه توی راه اهن خواستیم با هم خدافظی کنیم بهم گفت اجازه میدین بعد از ایام فاطمیه با خونواده مزاحمتون بشیم؟! حتی یه درصد هم فکر نمیکردم از من خوشش اومده باشه... گفتم باشه مشکلی نیست... با خودم گفتم حالا بعد از دو سه هفته ایام فاطمیه تموم میشه و اینم مثل بقیه میخواد بپیچونه و تا اون موقع همه چی یادش میره!

فرداش جمعه بود و زنگ زد و ازم خواست شماره ی خونمون رو بدم... گفتم برا چی؟! گفت طاقت نیاوردم و به خونواده گفتم و مادرم میخواد زنگ بزنه با مادرتون صحبت کنه! منم شماره رو دادم و همچنان امیدی نداشتم به این وصلت... تا اینکه یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه، شب نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و دیدم مامان داره فارسی حرف میزنه (تو تبریز خانواده های ترک زبان همه شون ترکی صحبت میکنن) و آدرس میده! اصلا باورم نمیشد...

قرار شد پنجشنبه ی همون هفته (دوم دی ماه) بیان خونمون برای خواستگاری... پدر و مادر و خواهرش از تهران به همراهه دوتا از دخترعموهاش که تبریزی بودن تشریف آوردن خونمون... رفتیم تو اتاق حرف بزنیم اما ما حرفامونو زده بودیم... نیم ساعت بعد رفتیم بیرون و باباش از من پرسید که همه ی حرفاتونو زدین؟ من سرمو تکون دادم و گفت پاشین دوباره برین حرف بزنین و هر سوالی دارین از هم بپرسین... برای بار دوم رفتیم اتاق حرف بزنیم... به توصیه ی پدرش راجع به شرایط کاری و درآمد و پس آنداز و دارایی هاش هم ازش پرسیدم... اومدیم بیرون دیدیم همه منتظرن و لب به چیزی نزدن... باباش نظر منو پرسید که جوابم مثبت هست یا نه... من همون موقع که شماره ی خونمون رو داده بودم نظرم نسبت به ایشون مثبت بود و با صحبت کردن باهاشون توی تصمیمم مصمم تر شدم و گفتم جوابم مثبته و همه دست زدن و انگشتری که آورده بودن رو دادن آقا رضا دستم کنه... هنوز باورم نمیشد که دارم ازدواج میکنم که خواهر و برادرام توی اینستا و فامیل جار زدن و سیل تبریکا سرازیر شد...

هفته ی بعدش پنجشنبه 9 دی ماه یه صیغه ی یک ماهه بینمون خونده شد که بتونیم بقیه ی کارها (خرید و آزمایش و...) رو انجام بدیم...

از اونجایی که رضا فقط آخر هفته ها میتونست بیاد تبریز و مرخصی هاشو برای روز عقد و بعد از اون نگه داشته بود همه ی کارهامون با عجله اما به بهترین شکل پیش رفت... تا اینکه روزم سوم بهمن ماه مصادف با ولادت حضرت فاطمه عقد کردیم و یه جشن کوچیک و خودمونی هم برگزار کردیم و توی سن 31 سالگی وارد دنیای متاهلی شدیم...

*قبل از عقد رضا درخواست انتقالیشو داده بود که طبق صحبت هامون بیاد تبریز زندگی کنیم (البته تبریز موافقت کرده اما تهران هنوز با انتقالیش موافقت نمیکنه) و اینجا هم سریع یه خونه معامله کرد نزدیک خونه ی ما که من رفت و آمدم پیش پدر و مادرم راحت تر باشه... درست فردای عقد هم منو رضا رفتیم مشهد (توی کربلا نذر کرده بود که اگه منو بدست بیاره ببره پابوس امام رضا :) ) و یه هفته اونجا بودیم و رفتیم تهران و یه هفته هم خونه ی مادرشوهرم موندیم و فک نکنم توی عمرم تا حالا همچین سفر لذت بخش و بدون هیچ کم و کسری رو تجربه کرده باشم... توی این مدت سفرهای زیادی هم باهم داشتیم به قم و اراک (مادر رضا اهل اراک هستن) و بیشتر از همه تهران...

*هیچوقت فکر نمیکردم که آدم توی سن 30 سالگی هم بتونه عاشق بشه و دیوونه بازی کنه و کسی هم باشه که پایه ی همه ی کاراش باشه... خدا اینجور ازدواج ها رو نصیب همه ی مجردهامون کنه...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۲۱
بی نام