...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نظر شخص شخیص بنده دختر که به سن بلوغ رسید باید بره خونه ی شوهر تموم شد رفت! با من بحث هم نشه که دلایل دندان شکنی دارم در این زمینه! اولین دلیل اینه که سنش که بره بالا و با دوتا پسر سلام و علیک داشته باشه دیگه نمیتونه مثل آدم راجع به خواستگاراش فک کنه و همش اون خواستگار بدبختشو با اون چندتا پسری که فقط واسه گذر وقت باهاش حرف میزنن مقایسه میکنه و آخرشم به امید اینکه یکی از دوس پسراش (!!) بیاد بگیرتش به خواستگارش جواب رد میده و همینجور سنش که میره بالا توقعشم میره بالا و آخرش نه تنها دوس پسرش نمیاد خواستگاریش بلکه دیگه واسش خواستگار هم نمیاد! دیدم که میگماا وگرنه شما که منو میشناسین بی خود و بی جهت حرفی نمیزنم که! از شما چه پنهون سالهاس که تصمیم جد دارم که دخترمو در اولین فرصت به عقد دایم یه آقا پسر گل دربیارم که نه اون این چیزا رو ببینه نه من شاهد دوباره ی این اشتباها باشم! عارضم به خدمتتون که پنجشنبه در اثنای اونهمه مشغولیتی که داشتیم یه قرار غیر رسمی هم با شخصی داشتیم که دو روزه فکرمو چنان مشغول کرده که با وجود وقت بسیار، حوصله ی نوشتن نداشتم! فقطم یکسره دارم از اقوام و آشنایان نصیحت میشنوم، یعنی کار به جاهایی رسیده که کم مونده برم یگم آقاجون خیلی خوشت میاد برا خودت بسم ا...! دیروزم با وجود اینکه جمعه بود اما اومدیم سرکار و خب البته یکم هم برام بهتر بود که کمتر فکر کنم! توی این دو روز به قدری فک کردم که اگه واسه کنکور اینقد فک میکردم حتما پزشکی رو شاخم بود! خلاصه این روزا سرم خیلی شلوغه... یا بالاخره به خیر میگذره یا باید به خیر بگذره! به هر حال همیشه یکی از شرط های مهم من در کنار هزار و یک شرطی که دارم اینه که نباید منو از نت جدا کنه... اصلا نت برا من مثه اکسیژن میمونه... میشه من رو بدون نت رو تصور کنین؟! حتی تصورشم محاله! + توی گروهمون توی تلگرام برای این هفته جمعه صندلی داغ من انتخاب شدم!! خیلیا خیلی سوال ازم دارن، امیدوارم همشون یادشون بره!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۴:۲۲
بی نام
الان که دارم این پست رو میذارم خونه تشریف دارم!! چرا؟! آیا مرخصی گرفتم؟ آیا اتفاقی افتاده؟ باید به عرضتون برسونم که آخرای ماه محاله امره که بهمون مرخصی بدن چون سرمون خیلی شلوغ میشه و امروز بیست و هفتمه آبان ماه سال  1394 ه.ش است!! و این عجیبه که من الان خونه چیکار میکنم؟! اینو اینجا داشته باشین تا یه قضیه ای رو تعریف کنم! از وقتی اومدیم این محل کار جدیدمون کیبوردهای زهرا و مریم عوض شدن و مال اونا از اون خوشگلا شده که انگشت روش بازی میکنه!! ماله منم همون قدیمیه که دکمه هاش سفته و باید محکم فشار بدم! یه روز که مریم نبود به زهرا گفتم که کیبورد مریم رو خیلی دوست دارم و زهرا گفت بیا عوض کنیم و گفتم شاید مریم بیاد ناراحت بشه بالاخره سیستم اونه دیگه! (آیکون زهرا که با هاله ای از نور احاطه شده) خلاصه تا اینکه میرسه به چند روز پیش که گفتم سیستم مریم خراب شده و زهرا داشت تعمیر میکرد که سیستمش دیگه اون کیبورد رو قبول نکرد و با کیبورد من عوض شد و منم به آرزوی دیرینم رسیدم! و به این میگن پاداش صبر در برابر سختی ها اینا رو گفتم که برسم به اینجا که هنوز سیستم مریم خرابه و تنها سیستمی که مثل آدم کار میکنه سیستم منه!! بالاخره صاحبش منم دیگه!! دیشب صاحب کارمون زنگ زد و ازم خواست که بعدازظهر برم، چون کار من جوریه که اگه پرینتر داشته باشم توی خونه هم میتونم انجامش بدم! یعنی حتما واجب نیست همون لحظه که ارباب رجوع اونجا هست کارشو انجام بدم! اما بقیه برای انجام کارشون در حضور ارباب رجوع به شدت وابسته به اینترنت و کامپیوتر هستن! خلاصه اولش قبول نکردم اما بعدش دیدم حق داره چون سیستم من خیلی اونجا نیازه! حالا هم منتظرم تا ساعت بشه یک و کم کم برم سرکار! اما مشکل اینجاس که داره آروم آروم برف میاد و هوا به شدت دونفره س! و من از صبح علی الطلوع دارم فک میکنم که نفر دوم از کجا بیارم تا محل کارم باهاش قدم زنان زیر برف راه برم! اومدم اینجا اعلام کنم که به یک نفر به مدت نیم ساعت برای قدم زدن زیر برف نیازمندیم! نبود؟ + اینطور که بوش میاد از ماه بعد قراره من تک و تنها بعد از ظهرها برم سرکار اما من اینجوری اصلا دوست ندارم! امیروزم میرم میگم! درسته موقع کار دوست دارم تنها باشم اما واقعا دوستامو نبینم نمیتونم کار کنم! مخصوصا که سحر هم تا هفتۀ بعد هست و زهرا هم تا ماه بعد و مریم هم تا بهمن بعد!! مریم بهم قول داده تنهام نذاره اما خب بالاخره اونم بره سرخونه و زندگیش باز من تنها میشم!! +ای خداااااااا هوا چرا اینقد دونفره س!! لااقل سه نفرش کن که دلمون نگیره! + راستی امروز کلاس آشپزیمونم کنسله!! یعنی کلا استادمون کاری پیش اومده واسش نمیتونه بیاد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۶:۵۱
بی نام

داشتیم صبحونه میخوردیم که صاحب کارمون یهو منو به سحر نشون داد و گفت این دختر چشه دو سه روزه توی لاکه خودشه؟! سرمو بلند کردمو لقمه ای که دستم بود رو گاز زدم و گفتم من؟!!! البته خیلی هم بی راه نمیگفت، از شما هم که پنهون که نیست، با امروز میشه سه روز که حال خوشی ندارم اما دیگه بسه، تصمیم گرفتم بیخیال باشم، به جهنم کی بهم ارزش میده و کی نمیده!والاااا باید توقع و انتظاراتمو بیارم پایین تا یکم حالم خوب شه! دیروزم که با الناز و زهرا قرار بود بریم بیرون، زهرا خانوم میخواست دبه دربیاره که نیاد، با هزار و یک تا خواهش و التماس راضیش کردم و هنوز چند دقیقه ای مونده بود به وقت قرار که دیدم الناز همچین پیامی فرستاده: اینم نمایی از پارکی که رفته بودیم و داشتیم یخ میزدیم انگار مجبور بودیم!راست: آستین قرمز الناز، بغلیش سانازچپ: آستین قرمز من، کناریم که فقط انگشتش افتاده زهراوسط شیرینی هایی که پختم و پوست شکلات ها!!! موقع برگشت هم با الف.خ اومدیم خونه و چون واسه اونم یکمی شیرینی داده بودم در عوض واسم کلی از این بیسکوییت ها آورده بود که من بعد از اینکه در طرفه العینی توسط سه چهار نفر غارت شد یادم افتاد ازشون عکس بگیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۶:۵۶
بی نام

جمعه بود... توی اون گروهمون توی تلگرام که میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نکرده قرار بود طبق قوانینی که من تعیین کرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین اولین نفر مدیر گروه یا همون میم بود! نمیدونم این پیشنهاد کی بود اما به نظر من آدم هرچی کمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یکی رو نشناسه بهتره! اون روز اینقد حالم بد بود که وقتی سید خبر داد که قراره بره کربلا بجای اینکه خوشحال بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد کلی خوشحال شدم و یکمی هم غبطه خوردم به اون و یکی دیگه از بچه ها (همونی که شهریور باهاش رفته بودم بیرون!) که اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب بود که مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم نداشتم! اونقدری که وقتی اون رفیقم که دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد کرد انگار منو نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واکنشی به رسمی حرف زدنش نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یکی از دوستام که اسم منو گذاشته بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم! از طرفی با الناز و زهرا هم که امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست کنم... راسته که میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن سرخ کردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه که باید سرخ بشه اما اینقد بی حال بودم که از خودم ابتکار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فک میکنم طعمش خوب نیس چون میلاد به تنهایی اکثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود! امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره اما...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۵:۱۰
بی نام
دو سه روزی میشه که سیستم هامون مشکل پیدا کرده و نمیدونیم چی شده، ویروسی شده یا باکتری یایی یا شایدم قارچی! به هر حال دیروز هم سخت افزاری هم نرم افزاری رفیتم به جنگ با این عوامل بیگانه! اینم مهندس کامپیوترمون زهرا خانوم در حال تعمیر سیستم خودش و مریم! لازم به ذکره که هنوز درست و حسابی تعمیر نشدن و احتمالا با سیستم های جدید جایگزین بشن! همین نیم ساعت پیش همه توی آشپزخونه نشسته بودیم داشتیم صبحونه میخوردیم که متوجه شدیم مریم و سحر احتمالا از بهمن ماه دیگه نیان، چون دیگه قراره برن سر خونه و زندگیشون و خب نمیرسن اینجا هم بیان! زهرا و الهه هم بعد از محرم و صفر قراره براشون خواستگار بیاد و اونطوری که اونا خواستگاراشون رو میشناسن قرار نیس بهشون اجازه داده بشه که کار کنن! میمونه من!! من تنها میمونم!! باورتون میشه؟! به همین مناسب اومدم "اطلاعیه" بدم که بنده به یک همسر ایده آل تا یکی دو ماه دیگه سریعا نیازمندم! آبروم در خطره! اینا همشون از من کوچیکترن!! چه معنی میده اینا برن و من بمونم! البته فقط واسه اینه که تنها نیام سرکار هااا وگرنه منو ازدواج؟! اصلا بابا!! دیروزم توی کلاس آشپزی کنار منو سحر یه دختری نشسته بود؛ منم هی داشتم غر میزدم که من به آشپزی علاقه ندارم و از این صوبتا؛ یهو دختره برگشت به سحر گفت زهرا (یعنی من) فقط به درس خوندن علاقه داره و خیلی دختر زرنگ و درسخونیه! بعد قیافه من برگشتم گفتم ببخشید من شما رو به جا نمیارم شما؟! گفت من از همکلاسی های دوران راهنماییت هستم توی فلان مدرسه!! بازم من درسته که یادم نیومد اما الکی مثلا یادمه گفتم آآآآآرررره میگم قیافه تون آشناس! اما در واقع اصلا آشنا نبود! گفت تو اصلا عوض نشدی همون قیافه ی معصوم اونموقع تو چهره ته! گفتم من همیشه مظلوم و معصوم واقع شدم!! اما همچنان من + دلیل اینکه تمام دوستای دوران راهنمایی و دبیرستانم حتی اونایی که باهام همکلاس نبودن منو دقیق با اسم و فامیلم یادشونه اینه که من تنها کسی بودم که بین 500-600 نفر دانش آموز ترک زبان که به جز موقع روخوانی کتاب هرگز به زبان دیگه ای صحبت نکردن، فارسی حرف میزدم! و بارها هم به این دو سوال جواب دادم که 1) اصالتا کجایی هستم؟ تبریزی هستم.  2) چرا پس فارسی حرف میزنی؟ چون بزرگ شده ی کرمانشاه هستم و ترکی یاد نگرفتم! همیشه تافته ی جدا بافته بودم و با همه فرق میکردم! اینم یکی از تفاوت های من با آدمای اطرافمه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۶:۴۵
بی نام
دیروز اتفاق جالبی افتاد! صاحب کارمون گفت اگه دفتر رو تمییز کنیم برامون پیراشکی میخره، زهرا و مریم و الهه بسیج شدن که تمییز کنن و منم الکی این طرف اون طرف میرفتم! البته بیکاره بیکارم نبودم، میخندوندمشون و ازشون عکس گرفتم! واقعا کار من سخت تر بود!! چون من کمک نکرده بودم و بارون هم میومد واسه اینکه شدید نشه و بتونم به موقع برسم خونه از خوردن پیراشکی منصرف شدم و ساعت دو که شد دوتا پامو کردم توی یه کفش که من میخوام برم خونه، هر کاری کردن که بمونم واسه پیراشکی گفتم نمیمونم که نمیمونم! که خب میموندم هم ضرر میکردم چون الان مطلع شدم که پیراشکی وعده ای بیش نبود!! این عکس کارگران مشغول به کار:(از راست: زهرا، الهه، مریم) قبل از اینکه راجع به اتفاق دیشب بگم لازم میدونم بگم که چند شبه توی گروه ادبیات من و چند نفر از آقایون و گاهی هم یه خانوم دیگه مشاعره میکنیم و خب بیشتر شعرایی که میذایم عاشقانه هست! من میخوام بدونم توی شعر عاشقانه چی میگن؟! مثلا میگن عشقم برو نمازتو سر وقت بخون؟! بابا خب شعر عاشقانه پره از آغوش و بغل و بوسه! حالا چند نفر رفتن به مدیر اون گروه شکایت کردن که وااااااااای اسلام داره تو خطر میوفته!! آخه من میخوام بگم مرد یا زن مومنی که رفتی چنین حرفی زدی و معلوم نیس از شعرای ما چه برداشتای دیگه ای کردی، من بخوام کسی رو ببوسم میرم توی قسمت خصوصی اونقد میبوسمش که یا جان اون دربیاد یا جان من! دوما مگه مرض دارم کسی رو ندیده و نشناخته ببوسم آخه؟! خداییش تو خودت میتونی که همچین فکری راجع به بقیه میکنی؟! یه زمان توی فیسبوک جک های خنده داری راجع به شوهر و دوس پسر و مخاطب و اینا میذاشتم همه فک میکردن من دنبال دوست پسرم! اصلا مردم ما فرق بین طنز و شعر و واقعیت و جدی و کلا فرق بین هیچی رو نمیدونن!! بعد خودشونو عقل کل میدونن! آخه توی گروهی که برادر و آشنایان من که خیلی هم بهشون ارادت دارم هستن چه دلیلی داره من بخوام با نیت خاصی به پسر مردم بوسه تحویل بدم؟! یعنی دور از حضور هر آدم احمقی هم میدونه که اینجور حرفا جاش توی جای عمومی نیس مگر اینکه واقعا بدون قصد و غرضی باشه! که خب تعداد احمق ها بیشتره همیشه!! حیف که اون گروه رو دوس دارم وگرنه بدون معطلی حتما لفت میدادم! آیکون زهرای عصبانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۵:۵۰
بی نام

دیروز قرار بود دسترنج زحمت هایی که پریشب کشیده بودم رو ببینم، ساعت سه با زهرا راهی دانشگاهمون شدیم! تو حیاط نشسته بودیم که دیدم بله میم بدون خودکار و دفتر و حتی کیف و فقط با یه تبلت توی دستش داره میاد طرفه ما!! اصلا نمونه ی بارز یه دانشجو! قرار بود واسم چندتا برنامه بیاره و از همه مهمتر کارتون! که اگه کارتون نمیاورد از همونجا برمیگشتم خونمون! نشسته بودیم و میم داشت اونارو میزد تو فلشم که دیدیم یه مردی داره میاد طرفمون و اون کسی نبود جز... "حراست" خلاصه گیر داد و گفت یا برین بیرون توی پارک یا جدا از هم بشینین! ما هم گزینه ی اول رو انتخاب کردیم! رفتیم و با رعایت فاصله ی قانونی و شئونات اسلامی در پارک مستقر شدیم! و البته دخل شیرینی های من رو درآوردن و نه تنها خوردن، بقیه شو هم بُردن! اصلا هم به این ربطی نداره که دستپخت من خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه شده بود... البته تعریف از خود نباشه هااا مدیونین فک کنین دارم از خودم تعریف میکنم! البته الناز هم موفق نشد بیاد و بعد که فهمید به شدت پشیمون شد! خب حقش بود! من دعوتش کرده بودم، هر کس دعوت منو لبیک نگه ضرر میکنه! شب هم که اومدم خونه بالاخره ترشی لوبیایی که گذاشته بودم رو باز کردم ببینم درست شده یا نه... جاتون خالی مثه شیرینی هام خوشمزه شده! البته این خوشمزگیش هم بخاطر اون رازی هست که به مامانمم نگفتم حتی!! دیروزم این صحنه رو دیدم که خیلی خوشم اومد! یاد خودمون افتادم تو دانشگاه که وقتی سردمون میشد همدیگه رو بغل میکردیم! این گربه هامونم خیلی مهربونن! یه نفرم نداریم وقتی سردمون شد بغلش کنیم! + این یکی همکارم زهرا همش میگه وقتی خاطرات مینویسی راجع به منم بنویس! منم نوشتم که بعدا نگه ننوشتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۶:۲۴
بی نام

نمیدونم چه سری هست توی این شیرینی که سالهاس نمیتونم مثه قبل درستش کنم! اتفاقا دیروز از اینترنت دستورالعملشو نگاه کردم دیدم دقیقا همون طوریه که یاد گرفتم، اما بازم اونطوری که دلم میخواست خوب از آب در نیومد! توی تزیین هم که اصلا سررشته ندارم... تصمیم دارم بعد از دوره های آشپزی یه دورم برم کلاسای سفره آرایی و اینا! اما خب این همه چیز یاد بگیر و کسی قدر ندونه و یه خونواده ی شوهر هم نداشته باشی که هنرتو بکنی توی چشمشون! حالا دلیل پخت این شیرینی ها چی هست؟! یادم نیست توی کدوم پست  گفته بودم واسه نشون دادن هنرم به دوستام و میم قول داده بودم هروقت برم دانشگاه شیرینی مخصوص کرمانشاه رو بیپزم، امروز همون روز موعوده! همون روزیه که میخوام برم دانشگاه اما نه دانشگاه اصلی... شعبه پردیس! شایدم گلدیس! دیشب هول هولکی اینا رو دست تنها خودم درست کردم و یه چندتاشو با قالب انداختم و دیدم حوصله ندارم و وقت کمه، بقیه شو به صورت سنتی که توی خود کرمانشاه دوره دیده بودم درست کردم! توی طعمشون فرقی نداره، فقط شکلشون متفاوته! امروزم طبق برنامه ای که سر در آشپزخونه زده بودن نوبت سحر بود به کارای آشپزخونه برسه اما اومد گفت داره میمیره منم بخاطر حس انسان دوستانه ای که دارم گفتم حالا نمیر امروز من نوبت تو کار میکنم و تو هم عوضش چهارشنبه باید مثل کوزت کار کنی! از روز اول هم قرار بود هر کس لیوان خودشو بشوره، اما وقتی میبینم هیشکی نشسته دلم نمیاد فقط لیوان خودمو بشورم! الان دستم یخ زده!! آب گرم هم نداریم! اصلا این دل رئوف سر سبز میدهد بر باد!! الان بهمون صبحونه میدن!! دارن صدام میکنن برم!! تا بعد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۸
بی نام

امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم خوبه (بگین ایشاا... که همیشه حالت خوب باشه!) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم که هرکی خواست منو ناراحت کنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه! پنجشنبه که کلا نبودم چون توی مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یکی که طبق قرعه کشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود خونه ی خواهرم که منم که الان یک آشپز ماهر تلقی میشم همراه با مامانم و عروسمون از صبح رفتیم که کمکش کنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین که پامو گذاشتم اونجا اصلا چنان دامن از کفم  رفت که رفتم و تا ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی کمک کردم که خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید کوزت وار واسم خوردنی بیاره و ظرفایی که کثیف کردم رو بشوره، همین خوابیدن من کمک بزرگی بهش بود! دیروزم که جمعه بود و اصلا نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت کردم که خیلی خیلی خوشحالم کرد! (جزئیاتش شخصیه!) امروزم که طبق تصمیم، اول صبحی خواستم هر کی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور کنین از شانس من چنان مردای خشنی امروز باهام روبه رو میومدن که ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا کنن!! آخه این چه وضعشه جماعت اول صبحی حوصله ندارن؟! والا من بخاطر اینکه قراره پول بگیرم با انرژی میرم سرکار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با چی خوشحال میشن؟! یه دوست خوش ذوقی هم هست که این دو روز که من نبودم کامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین که پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی که داره میذارم! یکی از دوستان هم پیشنهاد داده بجای آشپزی برم عکاسی! میخوام روش فک کنم، ایده ی خوبیه! آهاااااا یه خبرم اینکه  استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود! اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میکنم اونقدی که شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به پست شماره 28) امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه بعد از اینکه یکم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست کنم واسه فردا! مگه فردا چه روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!!  قول نمیدم عکسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد حتما اینکارو میکنم، راستش الناز نفرینم کرده که شیرینی هام بسوزه، میم میگه این نفرین الناز رو بهونه کردی که اگه خوب درنیومد بگی کاره نفرینه بوده؟! خداییش من بهش چی بگم؟! دعا کنین آبروی چندین سالم در خطره! آخه یکی نبود بگه تو که بلد نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۵:۰۰
بی نام

امروز که دومین جلسه از کلاس آشپزی بود دوتا غذای خوشمزه با مرغ که محبوب ترین غذا در نزد منه رو داشت آموزش میداد! اولش به طور عملی کاملا نشونمون داد که چجوری درست میشه بعد شروع کرد کامل بهمون گفت که یادداشت کنیم! در همین اثناء که داشتیم دیکته مینوشتیم و سرمونم پایین بود یهو که سرمو بلند کردم دیدم یه آقایی عین مرد عنکبوتی رفته بالای پله و چون گویا قدش کوتاه بوده این صحنه بوجود اومد!! یعنی اونقد خندیده بودم که چند خطی جا موندم از نوشتن، حالا خانوم معلم که درست روبه روی من بود، من با چه وضعی تونستم این عکس رو بگیرم بماند! + چند روز پیش مریم واسه خودش از این قلبا خریده بود که منم هوس کردم بخرم! خیلی خوشگله، توشم چراغ داره که چراغش رنگاش عوض میشه! حالا چرا سه تا؟! خب من اینقد مهربونم که لازم به گفتن نیس، یکیشو برا خودم خریدم، یکیشو برا خواهرم و یکیشم برا عروسمون! بله... درست خوندین... عروسمون!! اصولا من خیلی خوبم! من هم خواهر شوهر خوبی هستم هم خواهر زن خوبی، آیا ایمان نمی آورید که من میتونم همسر و عروس خوبی هم باشم؟! آیا این نشانه ها کافی نیست؟! وای بر قوم کافر...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۷
بی نام