ده دقیقه مونده وقت اداری تموم شه، یه زنگ میزنم خونه ببینم چه خبر! آبجی گوشی رو برمیداره و میگه مهمون داریم، میپرسم کیه؟ میگه واست خواستگار اومده! میگم بدون هماهنگی؟ مگه عهد بوقه؟! میگه حالا میای تعریف میکنم، میگم تا قبل از اینکه من برسم خونه ردشون کنین برن، حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم! اما اونا پرروتر بودن و اونقدر نشستن تا من رسیدم خونه و بازم نشسته بودن و از دیدن من سیر نمیشدن انگار (خود خودشیفته پندار) :)
نزدیکای خونمون یه مکانیکی هست که صاحب اون سالهای زیادیه اونجا کار میکنه و به تازگی اومدن تو همسایگی ما خونه خریدن و خیلی خیلی به تازگی فهمیدن که من دختر کی ام و وقتی فامیلشون از این آقای مکانیک سراغ یه دختر خوب رو میگیره واسه ازدواج، بدون معطلی منو معرفی میکنه و حتی خود اون آقا زنگ میزنه خونمون و از مامان اینا میخواد همین امروز اجازه بده بیان که یوقت منو از دست ندن!
کاری ندارم که به خودیه خود جواب من منفیه و شاید یکم خودخواهانه به نظر بیاد اما میخوام بگم که افتخار ما دهه شصتی ها به اینه که بین در و همسایه هایی که سالهای زیادیه ما رو میشناسن و زیر نظر گرفتن آبرو داریم و به عنوان یه شخص باحیا شناخته شدیم... نه مثل خیلیا تنها افتخارمون آرایش و تیپ و دوس پسر و اینا باشه! بگذریم...
اتفاقا امروز صبح هم که با مهسا (همکارم) وسط کار مرخصی ساعتی گرفته بودیم و رفته بودیم بیرون واسه یه سری کارهای بانکی، توی راه راجع به همین خواستگاری ها حرف میزدیم (حرف های خاله زنکی بین دخترا) که من گفتم که آدم حداقله حداقل باید اون لامصب رو که میاد خواستگاریش ببینه و به دلش بشینه و بعد بهش بله بگه تا بعدها (بعد از عقد) بتونه بهش علاقه پیدا کنه، وگرنه اگه از همون روز اول به دلش نشینه تا آخرش هم نه علاقه ای میاد نه چیزی! بعد از این حرف با خودم فک کردم که چی شده الان چندسالی میشه که هیشکی به دلم ننشسته، یادم افتاد بخاطر این بوده که اون زمان که جوونتر بودم و جاهلتر و هر مو قشنگی که میدیدم فرتی به دلم مینشست، همون آدم بعد از مدتی چنان بی لیاقتیشو ثابت میکرد که بعدها می گفتم عجب ... بودم که از فلانی خوشم میومده! ولی مهسا عقیده ی دیگه ای داشت و بهم گفت تو راه دلتو بستی و خودت نمیخوای کسی رو راه بدی، بازم فک کردم دیدم نه! اینم درست نیست... همین الانشم یکی به دلم نشسته، با اینکه حتی... ولی خب اون کجا و من کجا... اون همکارای دکترشو مگه ول میکنه بخاطر منه لیسانس؟! اصلا مگه غرورش اجازه میده با من هم کلام شه یا بهم علاقه مند شه؟! اهل نماز هم اگه باشه و دو سه رکعت هم که دست و پا شکسته نماز بخونه دیگه واویلا... فک میکنه شده خوده خدا نعوذباا... مگه دیگه به من و امثال من محل میده؟! بعد جالبه که اگه پیگیری کنیم احتمالا دلش پیشه داف محلشون که همه باهاش خاطره دارن گیره... عجب! نمازش چجوری از زشتی اونو بازمیداره آدم رو متحیر میکنه!
والا بخدا تنها ما دخترا مادی گرا نیستیم... پسرای این زمونه بدتر از ما هستن فقط اونا یکم با سیاست پیش میرن... همین که موقع خواستگاری شغل پدر آدمو میپرسن و وقتی میبینن پردرآمد نیست دیگه خبری ازشون نمیشه یعنی اونام دنبال پول و پله ی پدر دخترن.... باز ما دخترا روی پول خوده پسره سرمایه گذاری میکنیم و معمولا چشم داشتی به پول باباش نداریم اما چه کنیم که آخرش هم ما میشیم مادی گرا و ظاهر بین و کلا آدم بده قصه!
+ کلا از مقوله ی خواستگار بدم میاد، وقتی هم با یه همچین مواردی که دختر رو نادیده میگیرن و باهاش مثل یه شیء برخورد میکنن روبه رو میشم، از زمین و زمان بیزار میشم! پست امروزم رو به دل نگیرین...