هرسال دوست و همکلاس دوران دبیرستانم این موقع ها نذر آش دارن، وقتش یادم نبود، چند روز پیش خبر دادن گفتن دیروزه! دیروز هم ما رفتیم بهشون کمک کنیم، جالب اینجاست که اونا مثل ما نیستن که به فامیلاشون خبر بدن و نصف بیشتر نذری رو فامیلاشون ببرن، رفتیم دیدیم مادر و دختر تنهای تنهان و تنها مهموناشون من و مامان و آبجی بودیم! هر سال آش کشک بود امسال اما آش ترش (یا آش میوه) داشتن آماده میکردن! اینقد آدم های ساده و خاکی ای هستن که واقعا دلمون نمیخواست برگردیم خونه و دلمون میخواست تا شب اونجا میموندیم اما کاری پیش اومد که مجبور شدیم عصر قبل از غروب آفتاب برگردیم خونه، جای همه تون خالی بود، درسته من زیاد غذاهای ترش دوست ندارم و تا حالا هم از این آش نخوردم (بخاطر ترش بودنش) اما اینبار دلو زدم به دریا و خوردم و واقعا خوشمزه بود...
یکی از بچه باحال های اینستا مدت هاس ازم شماره میخواد! واقعا دیگه این شماره خواستن ها و شماره دادن ها قدیمی شده و معمولا به یه دختر بگن شماره بده و اونم نده میرن سراغ دختر بعدی، چیزی هم که زیاده دختر و پسر پایه واسه چرت و پرت حرف زدن! خلاصه این دوستمون از اون معدود دسته آدم هاس که شاید قریب به شیش ماهه که هنوز از شماره خواستن خسته نشده! آخرین بار گفت بابا شمارتو بده، من خیلی دوست دارم شمارتو داشته باشم، منم گفتم باشه اگه دوست داری بیا بخر! ۵۰۰ هزار تومن میفروشمش، هم خط رو هم همه ی اون شماره هایی که توش هست! بعضی از آدم هایی که شمارشونو دارم ارزش شمارشون به تنهایی بیشتر از ۵۰۰ میلیون تومنه، اما خب چون خیلی شمارمو دوست داری واست ارزون حساب کردم! درسته بیخیال شمارم شد اما دیگه اینقدام ساده نبود که قبول کنه!