...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوستان عیدتون مبارک!! کسی اینجا نیست سید باشه به ما عیدی بده؟! آخه من علاقۀ خاصی به عیدی گرفتن از سادات دارم! (توجهتون رو به این پست و این پست جلب میکنم!) هیییی یادش بخیر، پارسال این موقع بود این پست رو نوشته بودما چه میدونستم هیچ تغییری در حالم ایجاد نخواهد شد، یعنی سال بعد تغییری ایجاد خواهد شد؟! بله ایجاد خواهد شد!! از کنکور چه خبر؟! نتایج رو دادن؟! به جان خودم من دیشب نرفتم نگاه کنم، دوستم رفت نگاه کرد... آخه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! تبریک میگم به اونایی که قبول شدن مخصوصا دکتر گرین اپل (پزشکی اصفهان)!! مردم چقد درس خونن، دست راستشون بر فرقِ سرِ ما!! ایشاا... سال بعد نشونتون میدم درس خون به کی میگن، با همین کتابای ماله 10 سال پیش باهاتون رقابت خواهم کرد!! من از اون پیرمرد پیرزنا که میرن دوباره کنکور میدن چی کم دارم؟! بله من میتونم... این از مدرکه قبول نشدنم (البته با افتخار! چرا؟ چون خیلیا از من کوچیکتر حوصلۀ درس خوندن ندارن اما من با این سن و قد و هیکل همچنان اعصابم دنجه!) و این هم دلداری های دوستام که مبادا یوقت ناراحت و ناامید بشم!! البته از الناز تا کنون هیچ خبری در دسترس نیست، آخه خواهر اونم کنکور داده بود، نمیدونم یا اون خواهرشو کُشته یا خواهرش اونو!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۹
بی نام
ما تقریبا 5 روز آخر هر ماه سرمون شلوغ میشه اما این ماه واقعا افتضاح بود!! امروز سومین روز بود که به قصد کُشت از ما کار کشیدن! ناهارم سه روزه خونه نبودم دلم برا مامانم تنگ شده! (آخه من خیلی دوست دارم با خونواده مخصوصا مامانم غذا بخورم! خانواده دوست بودن یعنی این) الان دست راستم بدلیل تایپ و کمرم به دلیل نشستن زیاد درد میکنه (قربون خودم برم!) حالا خدا رو شکر که فردا تعطیله؛ گرچه این تعطیلی، چهارشنبه قراره از دماغ مبارکمون خارج بشه! حالا منم چهارشنبه واسه تولد دعوتم اگه بازم سرمون شلوغ باشه که مطمئنا هست احتمالا تولد نتونم برم!! فقط میدونین از چی ناراحتم؟ من کیک تولد خیلی دوست دارم... یعنی چطور بگم کلا شیرینی خیلی دوست دارم، واسه اون ناراحتم که اون کیک یا احتمالا شیرینی از دستم بره!! راستی چون دوست دارم پست هام عکس داشته باشه (پست های عکس دار رو خیلی دوست دارم) واسه پست امروز از میوه ای که یکی از مشتری هامون برامون خرید و خودش آورد گذاشت توی یخچال که خنک بشه و بعد هم دوستم م. ق برا من شست و آورد که میل کنم (فقط زحمت خوردنش با من بود!) عکس گرفتم! باور کنین موقع عکس گرفتن و خوردن همش به فکر شماها بودم!! بفرمایین هلو + راجع به پست قبلی که همه تون رمزش رو به حلق فرو بردین باید عرض کنم که فقط میخوام اون یه نفر نخونه، البته اونم احتمال داره آدرس اینجا رو داشته باشه که این احتمال خیلی ضعیفه اما خب احتیاط شرط عقله!! + اون دوستمون سه نقطه اگه منو نمیشناسه که کاری باهاش ندارم، اگه هم میشناسه باید بدونه که من ترسناک نیستم که بخواد با اسم مستعار ازم انتقاد کنه! هرچند من اصلا ربط کامنتشو با پستم نتونستم درک کنم، اگه کسی فهمید بیاد به منم بگه!! با تچکر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۳
بی نام
توی این پست اگه یادتون باشه گفته بودم که یه مراسم داریم برا دیدن بچه که به ترکی بهش میگیم "اَیلَشمه" که منم واسه راحتی گفتم "بچه ببین!"... پریروز که چهارشنبه میشد این مراسم واسه دیدن مهیار خونۀ ما بود و جای همتونم خالی بود! قبل از اومدن مهمونا و بعد از رفتنشون آبجی حسابی ازم کار کشید، واقعا آبجی مادر شوهر بشه عروسش بدبخت میشه! دیروزم که بهتر بگم دیشب واسه عروسی جایی خارج از شهر دعوت بودیم و ساعت 2 و نیم شب برگشتیم! خواهرِ بزرگه عروس خواهره من بود! بعد همون خواهره رضاعی من الان یه دختر 4 ساله داره، نکته شو گرفتین؟! بله دیگه هم سن هم هستیم! بگذریم! حالا این دو روز که من درگیر بودم یه اتفاق ناگواری هم افتاد!! یکی از لوبیاهام، همونی که میگفتم منم، همونی که قد و بالای رعنایی داشت، همونی که بیشترین فتوسنتز برعهدۀ برگ های پُرپشتش بود، همونی که درسته شانس نداشت اما نهایت تلاششو کرد که به خوش شانسا ملحق بشه، بله همون لوبیا چهارمی پژمرده شد و افتاد مُرد!! این اتفاق باعث شد یه تئوری دیگه به اون دوتا تئوریه قبلیم اضافه کنم، اونم اینه که اگه شانس نداشته باشی هرچقدم تلاش کنی و هرچقدم به موفقیت های چشمگیری دست پیدا کنی، آخرش دهنت سرویسه!! + راستی دیروز هم یه اتفاق افتاد تنم لرزید!! موندم که آیا بگم؟! آیا نگم؟! به کسی میگم که کَس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه (ترجیحا با ریتم بخونین!)... میخوام توی پست بعدی بذارم اما باید رمز داشته باشه، چون راجع به یکی هست که درسته اصلا اهل نت و این چیزا نیست اما احتمال میدم آدرس وبلاگمو داره و بیاد بخونه ممکنه یکم بد بشه!! از مطالب رمزدارم خوشم نمیاد، حالا من چیکار کنم؟! + یه دوستی داشتم قبل از الناز، خیلی دوسش داشتم، بخاطر یه سری بدقولی هایی که داشت یکم رابطه مون سرد شد، مخصوصا زمانی که صاحب عروس شدن (تقریبا من و الناز و و احتمالا بقیۀ دوستاشو بخاطر عروسشون از دست داد! مثلا شما فک کنین من الان بخاطر مهیار النازو تحویل نگیرم!! خو میاد منو به باد فحش میگیره دیگه! آخه بودنه مهیار چه ربطی داره به رابطۀ منو الناز؟!) دیروز تولدش بود، اما تبریک نگفتم، خودمم یادم بود عمدا اینکارو نکردم، چون اون تولد منو تبریک نگفته بود، بالاخره هرچیزی حساب کتاب داره! کینه کینه نیست که شُتریه!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۱
بی نام
اون جمله رو شنیدین که میگه بعضی وقتا تو زندگی یه غلطی میکنیم که بعدش هر غلطی میکنیم نمیتونیم هیچ غلطی بکنیم! الان دقیقا شرح حال منه!! دیروز دیدم توی یه کانالی توی تلگرام کانال "کنکور آسان است" رو تبلیغ کرده، منم که جوابای کنکور نیومده و بیاد هم چندان امیدی ندارم به قبولی، وسوسه شدم و عضو اون کانال شدم! دیدیم نوشته به مناسبت عید قربان قراره رایگان جزوۀ زیست سال سوم رو بفرستن اما به شرطی که هر کی میخواد توی تلگرام واسه فلان شماره پیام بفرسته و بنویسه "جزوه زیست سوم"! منم گفتم بذا ببینم چجوریاس، بالاخره جزوه س دیگه ضرر که نمیکنم، رایگانم هست! اینو فرستادم و طرف که آنلاین شد قبل از اینکه جزوه رو بفرسته گفت اسم و شماره خونه و شماره موبایل و رشته و هدفتونم بنویس!! منم گفتم بابا با یه اطلاعات مختصر تا حالا کسی رو نکُشتن که، براش فرستادم و هدفمم نوشتم جاست پزشکی!! و این اولین غلطی بود که کردم! یکم بعد دیدم یه جزوۀ 50 صفحه ای که تقریبا خلاصه ای از زیست سوم هست رو برام فرستادن، خب تا اینجا بخیر گذشت و دستشونم درد نکنه! عصر که داشتم با مهیار بازی میکردم (در حال عکاسی ازش بودم و فداش بشم!) دیدم یه شمارۀ ناشناس زنگ زد! اول گفتم جواب ندم، بعدش گفتم جواب ندم که چی؟! خو مزاحم باشه دیگه جوابشو نمیدم! جواب دادم و دیدم از طرف همون موسسه س! بعد از نیم ساعت حرف زدن و توضیح دادن و اینا برگشت گفت پکیج کامل ما تقریبا میشه 5 میلیون و هفتصد!! چه خبره آخهههه؟! تازه اصلا تضمینی هست که من قبول شم؟! واسه اینکه فک نکنه من دانشگاه ندیدم گفتم ببخشیدا من لیسانس زبان دارم بعد برا تاکید گفتم که روزانه بودم! آخرشم گفتم آقای محترم ما اینهمه پول نداریم، ما فقیریم! گفت بخوای قسط بندی میکنیم، گفتم داداش بیخیال من یه استاد دارم که امسال یه رتبۀ توپ آورده گفته فقط کتابای درسی رو خونده و چندتا کتاب کمک درسی! من میخوام روشِ اونو برم! گفت باشه به هر حال من منتظر تماست میمونم که اگه خواستی زنگ بزنی، گفتم بشین تا بزنگم!! امسال دیدم اونهمه با فیلماشون درس خوندم چه رتبۀ افتضاحی آوردم! سال های قبل که فقط کتابو میخوندم وضعم بهتر بود! والااااا راستی م. پ. ن برای اینکه بهم ثابت کنه ارشد اونو عوض نمیکنه و از تمام جزئیات کاراش به من گزارش بده (که نشون بده به یادمه!) این وبلاگو (کلیک رنجه بفرمایید) زده! من که میگم عوض میشه، حالا شمام پیگیر باشین ببینیم چی میشه!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۳
بی نام
وقتی که عمه کوچیکه از بوس کردنِ مهیار خسته میشه و شروع میکنه به اذیت کردنِ اون طفل معصوم!! الکی نیست که میگم عمه فداش شه!!خو چیکار کنم بچه ندیدم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۲
بی نام
دیروز الناز خانوم از مسافرت 4-5 روزه برگشته و اومده زیر پست هام نظر هم گذاشته و پرو پرو میگه یکی از حرفات دلمو شکسته!! بعد حالا من چی بگم خانوم بی خبر رفته، بعدِ دو روز که نگران شدم و بهش پیام دادم که کجایی میگه نائب الزیاره شما هستیم در سواحل شمال!! مامان من همیشه گفته و البته بهمون هم یاد داده که وقتی میریم خارج از شهر زنگ بزنیم از همه حلالیت بگیریم! حالا نه از اون حلالیت ها که واسه سفرهای دور میگیرن، لااقل خبر بدیم، چون بالاخره جاده س و تصادفات جاده ای هم کم نیست! من خودم اگه بخوام جایی برم به همه خبر میدم که اگه کسی هم ازم ناراحته ازش دلجویی کنم... شاید آخرین سفرم باشه! خلاصه حالا اینو گذاشتم به حساب اینکه اینجور کارا توی رسم و رسوم النازینا نیست، اما دیگه سوغاتی که توی رسم و رسوم همه مون هست، سوغاتی چرا برام نیاورده؟! دیشب میگم سوغاتیه من کو؟! میگه چیزی میخواستی مگه؟! میگم آره یک عدد شوهر!! خو سوغاتی یه کلوچه ای، لواشکی (هرچند ترشیجات دوست ندارم)، طلا جواهراتی چیزی میاوردی دیگه!! البته از یه طرف هم خوب شد نیاورد! اگه میاورد با این حال مامان، من اصلا نمیتونستم برم بیرون ببینمش که سوغاتیامو ازش بگیرم، اونم میدونم نامردی نمیکرد و قبل از اینکه خراب بشن خودش و اون خواهر شیطونش سوغاتیای نازنینمو یه لقمۀ چپ میکردن، بعد واسه منم یه عکس تو تلگرام میفرستاد که منو و خواهرم در حال نوشه جان کردنه سوغاتیای تو همین الان یهویی!! به قول تُرک ها منم میموندم باخا باخا (= تقریبا میشه معادل فارسی این کلمه رو نگاه کردن با تعجب یا حیران موندن ترجمه کرد!) امروز سوپ درست کردم!! تعریف از خود نباشه اما واقعا خوشمزه شده بود!! اینجوری که داریم پیش میریم مامان اگه هرچه زودتر خوب نشه (که ایشاا... میشه) من به یک آشپز ماهر تبدیل خواهم شد! عیدتونم مبارک باشه! من کاری با آل سعود و معود و یهود ندارم، ولی دلم میخواد برم مکه حاجی بشم بعد  عین این پیرزنا بهم بگم حاجی زهرا!! منم بگم جانم ننه؟! بعد بلند شم واسشون آش درست کنم! (عین فیلمااا!) اوه اوه دو روزه فیلم نگاه نکردم فیلمِ خونم اومده پایین! من اصلا اهل فیلم نبودمااا این رفیق ناباب م. پ. ن منو معتاد کرد! واقعا که!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۷
بی نام
به مناسب تولد یک سالگیه وبلاگم...  نه چرا دروغ بگم... راستش مینیسک پای راست مامانم پاره شده، تا وقتی عمل بشه فعلا پاشو بستن و نمیتونه پاشه کار کنه،(درد و بلاش تو سرم) دکتر گفته باید غذاهایی رو بخوره که طبع گرم دارن! آبجی تقریبا هر روز اینجاس چون من میرم سرکار، اما امروز من بودم و مامان!! این رگ غیرت که دقیقا نمیدونم کدوم رگ میشه زد بیرون که زهرا بیا برا مامانت خاگینه درست کن که خیلی براش خوبه!! من: خاگینه؟!!! بله!! زهرایی که تا به این سن حتی یه خاگینۀ ساده هم درست نکرده و فقط خورده تصمیم میگیره که یه خاگینۀ مغزدار به صورت رولت درست کنه!! آخه راستش نمیدونم میدونین یا نه ولی من پارسال کلاس آشپزی میرفتم (تف به ریا)! نه که علاقه داشته باشم، اصلا... به اصرار یکی از همکارام که تازه نامزد کرده بود و مجبور بود آشپزی یاد بگیره اینکارو کردم ( این جمله نشان دهندۀ ایثار و فداکاری و جانبازی های منه!) خلاصه از اون زمان حتی سعی نکردم یبار تست کنم ببینم چیزی یاد گرفتم یا نه... و امروز دست به قابلمه شدم!! بله همونطور که توی عکس دیدین خودش از ظاهرش خوشمزه تره!! راستش قرار بود یکدست بشه ولی شکست و منم برای حفظ آبرو از وسط نصفش کردم! البته باید به اندازه های کوچیک میبردیم تا خوشگلتر بشه اما خب عجله داشتم برای عکاسی و یادم رفت! خداییش من اراده بکنم کوه رو هم میتونم جا به جا کنم اما چیکار کنم که در 99% اوقات حسش نیست!! خدایا خودت برام یکم از اون حس های خوب بفرس!! خانومای خوش ذوق (مثه من!) اگه علاقه داشته باشن میتونم دستورشو توی ادامۀ مطلب براشون بذارم، کافیه لب تر کنن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۰
بی نام
وبلاگ عزیزم تولدت مبارک! صد سال به این سالها!! تصمیممو گرفتم! همینجا میمونم! اتفاق خوبه افتاد، البته اون خوبی نبود که انتظار داشتم ولی بدم نبود... به مامان میگم: _ مامان نظرت چیه وبلاگمو ببندم برم یکی دیگه باز کنم؟ + غلط نکن! _ چشم! (یکم بعد) مامااااااااااان با توام هااااا نظر خواستماااا + تو واقعا اون جور دختری هستی که دوستت گفته؟! _ معلومه که نه! + پس بیخیال... بذار هرکی هرچی میگه بگه! تو سعی کن شادیتو بخاطر حرفای یه عده آدم که این حرفاشون حرفای خودشون نیست و از این و اون یاد گرفتن خراب نکنی! _ عاشقتم! بعدشم رفتم استخاره کردم که آیا وبلاگ دیگری بزنم؟! اومد نخیر بشین سرجات!! منم با اجازتون نشستم سرجام!! میگم من یادم میره از لوبیاهای سحرآمیزم بگم شماهام نباید حالشونو بپرسین؟! اگه توی این عکس تونستین تشخیص بدین کدومشون اولین لوبیا بود... بله همونطور که مشاهده میکنین (حالا شایدم تو عکس خیلی واضح نباشه!) اونی که از همه کوتاهتره (همین جلویی) همون لوبیا خوش شانسه بوده که اونقدر مغرور شد که دیگه نتونست رشد کنه!! خاک تو سره بی جنبه ت کنم لوبیا اولی! این لوبیا سمت راستی هم که حسابی قد کشیده و تعداد برگاشم از همه بیشتره همون چهارمیه!! در واقع اون منم! درسته دیر به خواسته هام میرسم اما وقتی هم برسم از همه میزنم جلو!! توجهتون رو به اون خط کش جلب میکنم!! ماشاا... هزار ماشاا... چه قد و قامتی به هم زدن لوبیاهام... البته بجز اون اولی!! لازم به ذکره که جناب داکتر گرین اپل توجه بفرمایید که لوبیا پنجمی اصلا اثری از آثارش نیست!! منم خیلی دلم میخواست جوونه بزنم و فلسفه م نقض بشه و یکم بخندیم اما نشد!! با این حال همینجوریشم میشه یه چیزی رو سوژه کرد و خندید!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۱
بی نام
به سرم زده فردا که تولد یک سالگیه وبلاگمه، برم یه وبلاگ دیگه باز کنم و آدرسشو فقط به شماهایی بدم که وبلاگ دارین... دلم نمیخواد دیگه هیچ آشنایی از اینکه چیکار میکنم و چی میگم خبر داشته باشه، وقتی که همین آشناهایی که سالها منو میشناختن بهم حرفایی زدن که حاضرم قسم بخورم خودشونم به حرفاشون اعتقادی نداشتن چه دلیلی میتونه داشته باشه که بعد از این حال من براشون مهم باشه؟! همین هفتۀ پیش بود که از کسی که خیلی دوسش داشتم چیزی شنیدم که حتی دشمنام هم همچین چیزی بهم نگفته بودن و راجع به من اینجوری فکر نمیکردن، اما نزدیک ترین دوستم، کسی که چون دوسش داشتم حرفامو بهش میگفتم چنان وصله ای بهم چسبوند که هنوزم توی شُکم که خدایا واقعا من همچین دختری ام؟! منو با کسایی مقایسه کرد که هیچی راجع بهشون نمیدونست و با این حال اونا رو بهتر از من میدونست! راسته میگن آدم هر روز چیزای تازه ای یاد میگیره! با اینکه از همون دوستم چند سالی بزرگترم اما ازش خوب یاد گرفتم که هیچ رفیقه واقعی وجود نداره، اصلا توی رفاقت شناختی وجود نداره، دروغه محضه که میگن آدم با رفاقت میتونه دیگران رو بشناسه... یاد گرفتم که رفیقامو بیشتر از یه رفیق دوست نداشته باشم چون ممکنه فکرای دیگه بکنن ( و کردن!)! اصلا دوستی که راجع به دوستش فکرای دیگه بکنه رو میشه بهش گفت دوست؟! از امشب تا فردا خیلی وقت هست که فکر کنم... شاید عملی شد ، شایدم اتفاقی افتاد و منصرف شدم... دلم منتظره همون اتفاقیه که نمیدونم چیه! چون واقعا اینجا رو دوست دارم! کلام آخر امروز اینکه: دوستای مجازی خیلی بهتر از دوستای واقعی ان! لااقل تویی که مجازی هستی بیای راجع به من چیزی بگی میذارم به حساب اینکه منو نمیشناسی، ولی رفیق واقعی وقتی چیزی میگه به حساب چیش بذارم؟!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۳
بی نام
از عید نوروزه امسال تـــــا روزی که کنکور دادم صاحب کارمون قبول کرده بود که من ظهرا از ساعت 2 به بعد برم سرکار تا بتونم صبحا درس بخونم! چون دیگه به این شرایط عادت کرده بودم و ترک عادتم موجب مرض میشد از بعد از کنکور صبحا ساعت 10 تا 2 میرم سرکار! اما امروز یه روز متفاوتی بود... امروز استثناعا (؟) ازم خواستن از صبح ساعت 8 برم!! 6 ماه بود از اوضاع کوچه و خیابون و محل در وقت صبح بیخبر بودم!! همین که پامو گذاشتم بیرون و هنوز خیلی نرفته بود که دیدم یه دختر و پسری دارن از دور میان و پسره همچین دستشو انداخته بود گردنِ دختره که انگار اومدن سینما!! از ظاهرشون معلوم بود که نامزد بودن، دسته دختره پر از النگوهایی بود که پسره با قرض خریده بود و احتمالا بعد از دوران نامزدی مجبور میشه اونا رو بفروشه و به قرضاش بده!! یکم رفته جلوتر دیدم عــــه هنوزم کارای مسخرۀ زمان ما که دختره از جلو میره و پسره پشت سرش میاد و یواشکی باهم حرف میزنن وجود داره و فراموش نشده!! یعنی اینهمه پیشرفت تکنولوژی هیچ تاثیری رو رفتارها نداشته؟! این روزا کسی رو ندارم حرفامو بهش بزنم مجبورم بیام اینجا بنویسم!! ناراحت نمیشم اگه حوصله تون نگیره و نخونین!! الناز که دو روزه ازش بیخبرم... م. پ. ن هم که در جریانین که... دیگه وقتی نداره که با من حرف بزنه، وقتم داشته باشه اصلا واسه یه آدم ارشدی کسر شأنه بیاد با یه لیسانسی حرف بزنه!! نه اصلا حرف نزنیم بهتره، هی میخواد از دانشگاهش بگه هی منم حسودی میکنم! اقا بگم از اونی که پیام ناشناس میفرسته!! تقریبا مطمئن شدم که کار الناز نیست!! نمیدونم چرا حس میکردم اونه!! شخص خاصی هم نمیشناسم که باهاش انگلیسی چت کرده باشم... فقط یه نفرو میشناختم که با حروف لاتین چت میکرد اونم اصلا سبک نوشتنش این مدلی نیست!! بین خودمون بمونه اصلا یه لحظه هم از ذهنم نمیره بیرون که طرف کی میتونه باشه!! فضول نیستین که حال الانه منو درک کنین! دوسته ناشناسی که منو دوست داری، بیا خودتو معرفی کن تا منو خوشحال کنی!! اگه خوشحالم نکنی یعنی دوسم نداری، دوست داشتن رو باید ثابت کرد... والسلام...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۷
بی نام