...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۰ مطلب با موضوع «حرف های قدیمی» ثبت شده است

به جان خودم من تنبل نیستم فقط یکم خستم... یعنی خیلی خسته! هنوز ترشی لوبیا رو آماده نکردم... خب دیشب کارمون طول کشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!! البته لوبیا ها آماده س فقط کافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی که برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه با سرکه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم که یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه کردم، نمیشه که مفت در اختیار دیگران بذارم! از امروز تصمیم گرفته بودم هر روز یه غزل حفظ کنم که هم حافظه م تقویت شه هم اینکه پنجشنبه شب ها که تو گروه ادبیات مشاعره میذارن کم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی که میگم رو مجبور میشم تقلب کنم اما بیشترشو چون تک بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذکور کلیک رنجه بفرمایید) که الان دو دلم! که اینکه چجور شعری شایسته حفظ کردن هست و چجور شعری شایسته نیست! پیامبر اعظم(ص):  هر آیینه اگر شکم مردی  از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109( این حدیث توی کتاب حماسه ی حسینی ج 1 اثر استاد مطهری اومده که ایشون این حدیث را اینگونه تحلیل کردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است...  از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نکنه یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی که سروده روانه ی دوزخ بشه؟! خلاصه اینکه زد تو برجکمون!! حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شکستی ای صاحب مقاله... ای ذا المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا غلطی شو بررسی کنم اما تا جایی که الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه که چون "صاحب مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون کلمه ی "ذو" از اسماء خمسه هست!)   + عنوان: شعر هم اگر نگویم مرا که هیچ گلی هم‌نامم نیست ،       و هیچ خیابانی به نامم چگونه به یاد خواهی آورد؟"مژگان عباسلو"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۰
بی نام

از دیروز که رسیدم خونه، تقریبا از ساعت سه تا شب آخر وقت من و خواهرم و عروسمون و چند نفر از همسایه ها بسیج شده بودیم واسه درست کردن ترشی! آخه ما خیلی ترشی دوس داریم! از حجم زیاد وسایل نتونستم عکس بگیرم چون ضیق وقت داشتیم، اما با این حال نصف کارا موند برا امروز که منو مامان دست تنها بودیم و الان تقریبا میشه گفت تموم شده... در همین راستا منم گفتم حالا فضا فضای معنوی ترشی درست کنونه، منم ترشی لوبیایی که تو کلاس آشپزی یاد گرفتم رو درست کنم، اون که درست بشه حتما پست های بعدی عکسشو میذارم، چون صد در صد کار خودمه! در حین کارِ امروز هم چون کف آشپزخونه یکم خیس شده بود چنان خوردم زمین که زانوی پای راستم بدجور صدمه دیده، از اون صدمه های فوتبالی... الانم با همین زانو درد که واسه نماز وایسادم ملائک به این عزم و اراده غبطه خوردن (تف به ریا) حضور من در آشپزخونه و اتفاق ناگواری هم که برای من افتاد بخاطر این بود که غذای امروز با من بود، یعنی نه غذای اصلی هااا خورد کردن سیب زمینی ها! راستش از همون عنفوان کودکی هروقت هوس میکردم آشپزی کنم مامانم میگفت حالا برو این سیب زمینی ها رو پوست بِکن، حالا برو خوردشون کن، حالا برو سرخشون کن... یعنی تمام این بیست و اندی سال کل فعالیت من در آشپزی حول محور سیب زمینی چرخیده، یه جورایی سیب زمینی شناس شدم، اصلا در حد حرفه ای، ارادت خاصی هم به سیب زمینی دارم حتی، نمیدونم شایدم دیگه بهش وابسته شدم و دوسش دارم! خلاصه اینم سیب زمینی هایی که خورد کردم، همه در یک سایز و مرتب، ما از اون خونواده هاش نیستیم که از این ماس ماسک خارجی ها استفاده کنیم که... همینجوری با دست هم میتونیم حرفه ای و هم اندازه خورد کنیم... بله... اضافه نوشت: + از دیروز که میم فهمیده ما داریم ترشی درست میکنیم تا میرم بهش سلام میدم میگه برو اون طرف بوی سیر و پیاز و سرکه میدی!! و هر بار هم قیافۀ من اینه + وی پی انم مهلتش تموم شده، یعنی مال پسر همسایه مون بود که منم ازش استفاده میکردم، خیلی بی ملاحضه شده اصلا تمدید نمیکنه! دلم واسه فیسبوکم تنگ شده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۱
بی نام
از وقتی که به این محل کار جدید منتقل شدیم چون خیلی بزرگ تر از جایی قبلیمونه، یک نفر به تنهایی نمیتونه تمام کارها رو انجام بده، مثلا جارو بزنه و آشپزخونه رو مرتب کنه و چایی دم کنه و به سماور برسه و بعد از صبحونه دوباره اونجا رو جمع کنه و ...دیروز صبح که رفتم سرکار یهو خواستم برم آشپزخونه دیدم روی درش این برنامه زده شده! آخه چهارشنبه که منو سحر ساعت 12 رفتیم کلاس آشپزی و قراره هر چهارشنبه دوساعت مرخصی بگیریم، تصمیم گرفته بودن و بدون مشورت با ما این برنامه رو تنظیم کرده بودن، یعنی هر روز یه نفر مسئول آشپزخونه باشه! که چهارشنبه نوبت من بود!! و چون من دو ساعت زودتر رفته بودم گفتن که باید کارایی که از دیروز مونده رو انجام بدم! منم گفتم آخه امروز پنجشنبه س! اما گفتن به هرحال تمیزی از دیروز مونده و منم مجبور شدم آستین بالا بزنم و... + من واسه مامانم توی خونه کار نمیکنم اما بخاطر پول مجبورم... میفهمین؟ مجبوووررر... زندگی خرج داره! + دقت کنین فقط اسم خانومِ روز شنبه که از ما خیلی بزرگتر هستن و من رو با لفظ "خانوم" نوشتن! این حاکی از اینه که اولا من از همه شون بزرگترم هرچند مجردم! دوما احترام و کوچیکتر بزرگترم حالیمونه... یعنی حالیشونه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۶
بی نام
دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟ - وقت داری بریم بیرون؟! +آره چطور؟ کجا بریم حالا؟ - تو بیا بهت میگم! +باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام! (لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!) و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!! خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم! واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!) خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۷:۴۲
بی نام
دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم که یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو که قطع کرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب کیه؟! گفت شما نمیشناسینش! خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم که از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن که مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشترکشون زیاد بود! بعد از معرفی کردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین... من سالهاس عادت کردم یعنی بد عادتم دادن که از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرک! هر سال هم یکی از پسرای دانشگاهمون که واقعا دل پاکی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم که عید رو تبریک گفتم با اینکه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرک رو بهم بده! اینم عکسای عیدی هام هست که هیچوقت خرجشون نمیکنم! خلاصه برگردیم به دیروز که فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!! بعد از رفتن اونا که داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فک میکیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (که به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انکار میکنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاک که شناسنامه نیس!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۲
بی نام
امروز صبح که داشتم میومدم سرکار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یکشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم که با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه که آبجی تسویه کنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه کنون داریم!! یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه که هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یکی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلکی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون کردم کل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم! بگذریم! داشتم میگفتم که اره صبح که زدم بیرون یعنی یَک هوا سرد و طوفانی بود که نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و کاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم کردم که پیاده تا محل کارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!! یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا که دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم که بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی که افکار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه کارمو شروع کرده بودم که همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه کنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم که بزارمش رو تکرار و تا ساعت دو که میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین کردم چیزی نظرمو جلب نکرد، جز یه آهنگ بی کلامی که هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!! شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فکر کردم!! فک کنم از این آهنک های بی کلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میکنم واسه همچین روزایی که نه دوست دارم حرف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فکر کنم... فکر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
بی نام
وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف کنم که من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسک و از همه بدتر عنکبوت و چندتا حشره ی دیگه که حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیکار میکنن؟! حالا منی که تو واقعیت اینا از فاصله ی یک کیلومتری من رد بشن من فرار میکنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا! صبح که داشتم میومدم سرکار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سرکارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشکوکی شلوغ بود! تا جایی که یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور کلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی که تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینکه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فک کنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میکنیم! اصلا کلا تکنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!! قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه کلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا که تولد آبجیه یه کادوی خوشگل که مورد نیازشم باشه البته، پیدا کنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری که پیتزا خوردم درست و دقیق یک ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با کی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود! الان که دارم اینا رو تایپ میکنم این همکاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش که بتونه از اصطلاح "شک توش هست" استفاده کنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا کرده برای مسخره کردن من! واسه توضیح اینکه این چه ربطی به من داره باید بگم که یبار همون شخصی که یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود که نتیجه ی کنکورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شک توش هست!! حالا این شده سوژه که همه سعی میکنن نوعی جملاتشون رو تنظیم کنن که این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط کافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول کن نیستن که!! یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم که هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۷:۰۳
بی نام

همیشه تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم، یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم! 7 مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه... خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم... مجبوووووور... برگردیم به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش کن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا...   یه وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم ش.ح رو داشته باشه که گاهگاهی خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم!  + یکی از اون چندین نفر میم هست که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش کردمااااا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۶
بی نام
بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...عنوان رو حال کردین؟!جونم براتون بگه که تقریبا دو ماه پیش بود که از طرف اون آموزشگاهی که اونجا تدریس میکردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!کلی اطلاعات جمع کردم که چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم که چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شکیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو کتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شک کنم به نمازی که خوندم، دندم نرم شروع میکنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم که وسط نماز شک کردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شک" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!خلاصه یکی از همکارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا که قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت که سخت نیست و نترس و از این صوبتا!رفتم و سر صبح اولین نفری بودم که اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دکترا که میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلانهمچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده کرده بودم که هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط اندازخلاصه از اونجایی که خوده لوک خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم که شهیده!! فک کنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتاآخر آخرا که از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!قیافه ی من در اون لحظه نمیخواستم کم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!قیافه ی خانومه منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم که نزدیکه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیک ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلکی چقد از فضایل معنوی دوره!!خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت کلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید کفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم! با این مقدمه ی یه کوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!از اونجایی که فقط صبح ها میرم سرکارو عصرا بیکارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه کنکورم هم برنامه ریزی کردم از بهمن شروع کنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...برا همین قضایایی که گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی که اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میکشه و به طبع با ماشین خیلی کم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه! راستش فک میکردم الان یه جاییه که نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بکمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تکبیر بگی! بعدش که رفتم دیدیم حتی خانوم هایی که در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت کردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!! + بسیج همچین که میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۶:۲۹
بی نام
سلاممیگن سلام باید رسا باشه... رسا بود یا داد بزنم؟!قضیه و ایده ی ساخت این وبلاگ برمیگرده به چند صد... روز پیش!! زمانی که در هفدهم، هِفتَهُم، و یا حتی هیودهمِ سال 93 بعد از کنکور شرم آوره ارشد که هیچ امیدی به قبولی نداشتم، تصمیم گرفتم برای بار چندم برم و کارشناسی شرکت کنم، لذا رفتم و به جد تصمیم گرفتم که بلههههه من امسال باید پزشکی قبول شم!!لابد فک میکنین قبول شدم؟! زهی خیال باطل!!خلاصه با دوتا شغلی که داشتم یکیش صبح و یکیش عصر طوری برنامه ریزی کردم در حد برنامه ریزی های ژاپن برای مقابله با سونامی احتمالی!! خوندم و خوندم دیدم بله دیگه بلدم و میتونم سوالای کنکور که سهله، سوالای المپیادم با درصد 99.99% بزنم و چه شود!! (اون 0.01% هم خطای چاپی میتونه باشه، یا شایدم یه لغزشی باشه که موقع خوردن کیک و ساندیس ممکنه رخ بده) خوندن های من یه طرف و دعا کنندگان اعم از دختر و پسر و پیر و جوان و همه و همه یه طرف! یعنی هرکیبوداااا دیگه در قبولی من شکی نداشت!تا اینکه مرداد میاد و نتیجه ها رو اعلام میکنن و میبینم ای دل غافل!!! مدرک لیسانس زبانمو تمام سابقه ی تدریس و تمام پُز هایی که بخاطر بلد بودن زبان انگلیسی می دادم زیر رادیکال به توان 4 رفت!!! یعنی زبان رو هم صد نزده بودم چه برسه به سایرین... (لازم به ذکره بگم که رتبه م نسبت به اطرافیانم درخور توجه بود ) خلاصه با چنان اعتماد به نفسی که احتمالا سازمان سنجش هم تا دو روز بخاطر این اعتماد در شُک به سر میبرد اومدم و بسم ا... پزشکی شهید بهشتی!! همینطور نوشتم و نوشتم که دیگه آخریش پرستاری مراغه بود!! یعنی بدترینش از نظر من... یعنی خودمو در حد پزشک میدیدم!همین دیروز... شایدم پریروز... نمیدونم نتایج نهایی اومد و با کمال افتخار جلوی اسمم خیلی ظریف (به یاد  5+1) نوشته بود عزیزم مردود شدی!! منم اصلا به روی خودم نیاوردم، انگار نه انگار... پیام دادم به اون دسته از دوستام که بی صبرانه منتظر نتایج بودن و خواهر و برادر پشت کنکوری داشتن که ببینم اونا هم گند زدن یا نه! خب البته اونام کارشون خوب بود ولی نه در حد من!!حالا همه ی اینا رو گفتم که برسم به این قضیه ی مهم و اساسی!!من نمیدونم این مثبت اندیشی و انرژی های مثبت رو کی از خودش درآورده که اگه بفهمم خرخره شو میجوام (جویدن)!! مگه ما مسخره ی مردمیم؟! این همه انرژی مثبت میدادم که میتونم کوش؟! تازه واسه همین افکار مثبت هم کلی کارا کرده بودم، مثبت فکر میکردم که بله دیگه قراره برم خوابگاه و اینا... کلی وسایلامو جمع و جور کرده بودم و از همه مهمتر این وبلاگ رو درست کرده بودم که توی خوابگاه خاطراتمو بنویسم!!من الان اون انرژی مثبت هامو میخوام!! اصلا من  از امروز  به انرژی کائنات و مثبت اندیشی و انرژی درونی و حتی انرژی برق هم هیچ اعتقادی ندارم!!اما چون همه منو با تصمیم هایی که میگیرم و معمولا به عمل میرسونمشون میشناسن، امسال هم میخونم و بازم کنکور شرکت میکنم! انرژی هم نمیدم که پس فردا هزینه ای قبضی چیزی برامون صادر نکنن!! وقتی یه منبع دائمی هست تمام انرژی ها برن به جهنم!!الیس ا... بکاف عبده     -------->       آیا خدا برای بندگانش کافی نیست؟+ بعدا نوشت: اینم اولین واکنش یکی از دوستام بعد از دیدن آدرس وبلاگم!! خداییش اینقد ضایعه س؟! دو نقطه دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۷
بی نام