عروسمون طرفای خونشون یه کار پیدا کرده سه روز تو هفته و قرار شده مهیار رو بیاره بذاره خونه ی ما خودش بره سرکار...ما به عنوان خونواده ی شوهر هیچ مخالفتی نکردیم، معلوم هم نیست اصلا این کار رو ادامه بده یا نه! از اونطرف آخر ماه سرمون خیلی شلوغ بود و صاحب کارمون از آبجی خواست که چند ساعتی بیاد بهمون کمک کنه، آبجی هم سهیل رو می ذاشت پیش مامان که بتونه بیاد سرکار!
در واقع خونه ی ما شده مهد کودک و مامان هم شده مربی مهد کودک! اگه منم سه تا بچه م بودن و مجبور بودم بخاطر کارم اونا رو بذارم پیش مامان، دیگه مامان خیلی خوش بحالش میشد :)
چه اتفاق جالبی افتاد چند روز پیش! مثلا منتظر بودم یه اتفاقی بیوفته و بالاخره افتاد... چقد هم مشتاق بودم واسه این اتفاق، اینقده هم مطمئن بودم که این اتفاق نمیوفته که باید اسمشو به نوعی گذاشت معجزه! مثل اینکه مثلا معجزه بشه و من برم کره و با اون پسره توی اون سریاله از نزدیک صحبت کنم (البته فعلا به زبان انگلیسی!)
دارم فک میکنم که این روزا اوقاتم خیلی بی مصرف داره هدر میره و یه کار نیمه وقت واسه بعد از ظهرا پیدا کنم... سراغ ندارین؟ لامصب تو ایران هر کاری واسه دختر جماعت مناسب نیست... اگه الان خارجی بودیم (مثلا کره ای) میتونستم توی یه فروشگاهی، کافی شاپی جایی کار کنم... ای بابا! زندگی هم چقد خرج داره لامصب!