یادش بخیر چند وقت پیش توی تلگرام (اون زمان چه می دونستیم فیلتر چیه) یه گروه ادبیات بود، پر از علاقه مندا به شعر و ادب! چندتایی هم شاعر داشتیم... چه شعر هایی که اونجا گفته نمی شد! یادمه یکی از همون موقع ها که سعی میکردیم بداهه شعری بگیم، افتاده بود سی ام شهریور که قرار بود ساعت رو یه ساعت بکشیم عقب! همینجوری یهویی این شعر به ذهنم رسید...
توی اینستا هم عین ندید بدیدا همینو پست کردم... زمان دانشجویی از طرف یه شخصی که نمیشناختمش برای شب شعر دعوت شده بودم، طرف خودشم شاعر بود... هیچوقت نرفتم، یعنی اعتماد به نفسشو نداشتم، گفته هامو هم در اون حد نمیدونستم که برم جلوی چند نفر بخونمشون! بعد از پست کردن این شعر، باز اون شخص منو دعوت کرد... بازم نرفتم :) چون میدونستم این حال خوب و شعر و اینا به مدت کوتاهه، الان خیلی وقته نه شعر میخونم، نه میگم، نه دیگه بهش علاقه دارم نه چیزی! آخه یه آدم تنها چطور میتونه بره طرف شعر؟ شعر وقتی به دل می شینه که آدم عاشق باشه... عشقش هم یه آدم واقعی باشه نه که الکی توهم بزنه که آره فلان بازیگره کُره قراره کشور به اون خفنی رو ول کنه و بیاد منو بگیره و تازه انتظار داشته باشه که طرف قبلش مسلمون هم شده باشه و واسه گناه هایی که کرده توبه کرده باشه... واقعا زهی خیال باطل...
لعنت به این عقب کشیدن ساعت که هر سال منو یاد اون موقع ها میندازه...
+ الناز بود الان میگفت افسرده شدی بیا بریم پیش روانشناس! یعنی منو در حد روانی میبینه... :/
+ خیلی خیلی وقته از النازم خبر ندارم... احیانا کسی ازش خبر نداره؟