...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۷ مطلب با موضوع «ماجراهای منو گیاهام» ثبت شده است

برداشت دوم محصولاتم خیلی رضایت بخش بود... مامان فقط بخاطر این سه تا تربچه رفته بود سبزی خریده بود که اینا رو توش قاطی کنیم :)

تصمیم گرفتم واسه سال جدید مزرعه مو گسترش بدم، دوتا گلدون میخوام بخرم که بذر تره و جعفری و... توشون بکارم! فعلا که مامان چیزی نگفته، نمیدونم این سکوتش علامت رضاس، یا آرامش قبل از طوفان، اما هرچی هست من کار خودمو میکنم :)

+ دیشب قرار بود با میلاد بشینیم سریال (ترجیحا کره ای) تماشا کنیم، مامان هم برای اولین بار ازم خواسته بود که ظرفا رو بشورم! گفتم میلاد بیا تو ظرف شستن بهم کمک کن تا زودتر بتونیم سریالو ببینیم... باورم نمیشه که میلادم بلد بود ظرف بشوره :) خودش میگفت الان داری حال میکنی که ازم کار میکشی؟! گفتم آره چه جوووورم! :)

+ یه سری چت دارم تو تلگرام که قدمتشون به زمانی میرسه که از وایبر کوچ کردیم تلگرام... همینقدر قدیمی و کهنه و فرسوده! حتی یه کلمه شو هم توی این چند سال پاک نکردم، کلی توش حرفای خوب و خاطرات خوب هست، گرچه اون آدم ها یا الان نیستن یا خیلی کمرنگ شدن، تصمیم گرفتم اونا رو هم امسال پاک کنم و یه صفایی به تلگرامم بدم، امیدوارم جای اون پیام هارو بتونم با پیام های جدید از شخصی جدید و خاص پر کنم... خودت با زبون خوش بیا پیام بده دیگه! :)

+ چگونه حتی یک بار هم از ذهنت نمی گذرد که شاید مخاطب تمام نوشته هایم تو باشی؟! :/

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۰۶
بی نام

چند وقت پیش بود که احساس کردم کنار تربچه هام داره یه چیز دیگه هم از خاک میاد بیرون! اولش فک کردم علف هرزی چیزیه، بعد مامان گفت ولش کن چندتا لوبیاس که من کاشتم! منم خدا شاهده عین بچه های خودم ازشون مراقبت کردم و گذاشتم کنار بچه هام زندگیشونو بکنن (نامادری خوبی میشم :) ) چند روز پیش مامان بهم گفت لوبیاهارو دیدی؟! گفتم نه چیزی شده مگه؟! گفت بچه دار شدن!! :)) یعنی آنچنان ذوق میکنم از دیدن اونا که فک نکنم اگه روزی برم سئول رو از نزدیک ببینم اینهمه ذوق کنم!

یه چندتا دیگه هم از این لوبیاها در راهه!! الان موندم که با اینا چیکار کنم؟! باهاشون لوبیا پلو درست کنم یا ترشی لوبیا؟! واقعا انتخاب سختیه توی دو راهی گیر کردم! :)

+ اینا رو اینجوری نبینین، خیلی کوچولو ان! اون بزرگه تقریبا 5 سانته و کوچیکه 2 سانته همش!

+ زمان انتقام نزدیک است!! مامان بچه های منو خورد منم میدونم با بچه های اون چیکار کنم‌ :))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۴۸
بی نام

از سرکار که رسیدم خونه، لباسامو که عوض کردم دیدم مامان اینا توی دستش وایساده و داره به من نگاه میکنه :/ توی این عکس، بچه هام توی دسته مامانه (دستگیری مجرم حین ارتکاب جرم)

دادم زدم یا خداااااا بچه هام! بچه های نازنینمو کُشتی! مامان هم با خونسردی جواب میده که اگه بیشتر از این میموندن پژمرده میشدن! میگم مامان خوشت میاد یکی اینجوری بچه هاتو بهت تحویل بده؟ میگه حالا بیا بخوریمشون بعدا راجع بهش حرف میزنیم :)) 

مزه ی تربچه میداد (تقریبا انتظار داشتم مزه ی موز بده :) )... یکم کوچولو هستن قبول، یکم هم ایراد دارن که اخیرا کشف کردم که ایراد کارم از کجا بوده، ایشاا... توی کشت بعدی اون ایرادها رو برطرف میکنم تا تربچه های بزرگتر و گِردتر و خوشگلتری رو تحویل بگیرم... واسه اولین تجربه اینم غنیمته :) 


+ تا وقتی که هوای نیامدن به سر داری، هرچیزی میتواند بهانه ات باشد... اینکه "در برف راهت را گم کرده ای" هم بهانه ی خوبیست بهانه تراشِ عزیزم :)

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۳۰
بی نام

میرم که یه سر به بچه هام بزنم، نزدیکشون که میشم بوی خوبی از برگاشون میاد... بوی تربچه ی واقعی... باورم نمیشه که رشدشونو دارم با چشم خودم میبینم... تغییری که توی این مدت داشتن این بوده که تعداد برگاشون زیادتر شده و بزرگتر شدن و ساقه هاشونم ضخیم تر شده...

مامان به شوخی میگه بیا ما هم مثل اون "دوستت" که میگفت ترب ها رو از خاک درمیاورد تا ببینه بزرگ شدن یا نه، ما هم اینا رو از خاک در بیاریم ببینیم چجوری شدن... میگم دوستم؟؟ کدومش؟! بعد یادم افتاد آره یکی یه همچین چیزی قبلا برام کامنت گذاشته بود... اما کی بود و دقیقا چی گفته بود و توی کدوم پست بود رو.... بالاخره پیدا کردم :) و متوجه شدم ایشون کسی نبودن جز آقای بانوی ژرمنیه خودمون :) 

+ یه پست بلند بالا نوشته بودم راجع به مضرات خوبی کردن به دبگران مخصوصا اقوام، ولی به دلایلی معلوم منتشرش نکردم... تهش خواهش کرده بودم که به هیچ احدی حتی ذره ای خوبی نکنین که بعدا مجبور نشین مثل من به خودتون هر روز صدبار لعنت بفرستین... اگه هم اون دنیا خدا ازتون پرسید که چرا خوبی نکردی بگین بی نام گفته؛ من خودم با دلایل محکمه پسند و کلی مدرک جواب خدا رو میدم! 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۰:۳۴
بی نام

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم، برخلاف خیلیا که گوشی (ملعون) شونو چک میکنن، سریع میپرم میرم سراغ گلدونام! جدیدا تربچه های توی یکی از گلدونام دارن صاحب دومین جفت برگ (برگ های سوم و چهارم) که همون برگ های اصلی و قابل خوردن تربچه هست، میشن! چنان ذوقی دارم که اصلا قابل وصف نیست! :)

مامان هی میره و میاد میگه اگه تابستون بود و هوا گرم، اینا حتما تربچه میدادن! میگم مامان توروخدا پیش بچه هام این حرف رو نزن، ناراحت میشن، من به همین برگ هاشونم راضی ام!! فوقش تربچه هم ندادن همین برگ ها رو میکَنم و میخورم! :)

تربچه های توی اون یکی گلدونم یکم رشدشون کندتره!! من احساس میکنم خاکشون مشکل داره! خاک اینی که عکسش هست، خاک باغچه س! خاک اون یکی (با رشد کُند) از این خاک هاییه که بیرون بسته ای میفروشن!! یعنی روزی رو میبینم که صاحب یه مزرعه ی کوچیک هستم که  توش میتونم هرچی میخوام بکارم و بدین ترتیب از زندگی لذت ببرم یا با این وضع جامعه و دولت و اقتصاد و اینا باید به همین دوتا تربچه قناعت کنم و بگم الهی برای همینم که هست شکر، بیشتر از این دیگه نمیخوام؟! :(

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۱۰:۵۷
بی نام

شازده کوچولو پرسید:

غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟؟؟

روباهه گفت: اینکه بری و کسی نفهمه...

شده حکایت من توی تمامی شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی و کلا مجازی... بگذریم!


هرچی می کاشتم رشد میکرد و رشد میکرد، به یه حدی که می رسید خشک میشد میمُرد! از نظر خودم مشکل از بذراشون بود اما از نظر بقیه مشکل از اونی بود که اونا رو میکاره، به هرکی می گفتم با گیاهام مشکل دارم می گفتن (معنی تحت الفظیش از ترکی به فارسی) دست فرق داره، منم حرص میخوردم که مگه من چمه که دوتا لوبیا هم نتونستم سبز کنم؟ 

رفته بودیم فروشگاه واسه مهمونی آبجی که این هفته س یکم چیزای گیگیلی پیدا کنیم خیلی خیلی اتفاقی اینو پیدا کردم

بله! بذر چندتا گیاه دیگه هم بود اما واسه اینکه ببینم توی پرورش گیاه، بذر مهمه یا (به قول بقیه) دسته کشاورز، خریدمش تا شاید مشکلم حل بشه... فعلا قد و قواره شون این همه شده:

یعنی چنان ذوق و شوقی دارم که اگه اینا هم خشک بشن و بخوره تو ذوقم حسابی افسردگی میگیرم! 

+ از زمان دانشگاه استادمون توصیه کرده بود که کتاب "مزرعه ی حیوانات" رو حتما بخونین! با خودم می گفتم دوتا حیوون چی دارن که بهمون بگن... این اواخر گوش دادن به فایل صوتیش (حس خوندن نیست کلا) رو تموم کردم... چقد انقلاب اون حیوونا و اتفاقاتی که بعدش میوفته آشنا بود... واقعا به این میشه گفت شاهکار! کتاب صدسال تنهایی رو شروع کردم، همچین چنگی به دل نمیزنه! حالا شاید آخراش جالب بشه... فعلا که به زووووووور دارم گوش میدم :)

+ امروز صبح که داشتم می رفتم سرکار، جلوی یکی از مغازه های نزدیک محل کارم، جایی که یه عالمه پسر جوون و خوشتیپ اونجا کار میکنه و یکیشونم از همه خوشگلتره :) چنان خوردم زمین که نفهمیدم چجوری افتادم و پاشدم و خداروشکر کسی اون دور و بر نبود که منو توی اون حال ببینه! ولی درستش این بود که وقتی من میخوردم زمین یکیشون (اون خوشگلتره) سریع از مغازه میومد بیرون و کمکم میکرد بلند شم و منم خودمو میزدم به اون راه که نمیتونم راه برم و بعد حسابی ازش کولی میگرفتم... اما متاسفانه واقعیت چیز دیگه ای بود... پس اینا چی ان که توی این سریالای کُره ای نشون میده؟! چرا همه چیزای خوب برا اوناس؟! :( حتی زمین خوردنشونم آخرش قشنگه اما واسه ما تنها چیزی که داره پا درد و زانو درد و خاکی شدن لباسه :(


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۰
بی نام

عاشق کشاورزی ام! یکی از فانتزی هام اینه که یه مزرعه داشته باشم، یا یه یاغ، یا ته تهش یه باغچه ی نسبتا بزرگ که هرچی دوست دارم توش بکارم! پدربزرگ خدابیامرزم (مادری) یه حیاط داشت از اون قدیمی ها با یه عالمه باغچه که حتی حوض وسط حیاط رو هم باغچه کرده بود و هر میوه ای به ذهنتون برسه اونجا کاشته بود و با چه علاقه ای به تک تکشون می رسید! حیاط پر از بود از گیلاس و آلبالو و انجیر و سیب و هلو و انگور و فندق و به و گوجه و همه نوع سبزی! سند و مدرکش توی عکس ها و فیلم هامون هست! فک میکنم این علاقه به کشاورزی رو از اون خدابیامرز به ارث بردم! 

خونه مون آپارتمانیه و حیاط نداریم، از آپارتمان متنفرم! پارسال توی یه گلدون کوچولو لوبیا کاشتم و قد کشیدن و قد کشیدن اما نمیدونم چی شد که یهو خشک شدن! امسال دیگه تصمیم گرفتم چیزی بکارم که هم بشه تو آپارتمان پرورش داد اونو، هم شرایط نگهداریش طوری نباشه که نیاز به هوای بیرون داشته باشه و توی خونه هم محصول بده! بعد از کلی تحقیق فهمیدم که توت فرنگی مناسب ترین گیاهه! با چندتا کارشناس کشاورزی صحبت کردم و گفتن با بذر توت فرنگی هم میتونم شروع کنم اما چون تجربه ی اولمه و قراره با برگ و بوته و شرایط توت فرنگی آشنا بشم بهتره از نشاء یا نهال شروع کنم! 

امروز با مامان رفتیم توی یکی از این گلخونه ها که نهال و خاک مناسب رو تهیه کنیم، گلدون رو هم که از قبل آماده کرده بودم! رفتیم دیدیم کوچیکترین نهالش این بود

بقیه دیگه میوه هاشون قرمز هم شده بودن، من فقط توت فرنگی نمیخوام که، میخوام مراحل رشدشو از نزدیک ببینم! ایشاا... میوه های این برسه چندتا از دونه هاشو می کارم و مرحله به مرحله عکساشو با توضیحات می نویسم که هم خودم فراموش نکنم و هم اگه کسی دوست داشت اونم مزرعه ی (!) توت فرنگی داشته باشه همراه با من شروع کنه! 

از اون گلدون کوچیک انتقال دادم به این گلدون بزرگ که دست و بالش باز باشه واسه بزرگ شدن و اینا... 

+ خیلی ذوق دارم! 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۳
بی نام