...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۷ مطلب با موضوع «حرف های جدید» ثبت شده است

به جان خودم من تنبل نیستم فقط یکم خستم... یعنی خیلی خسته! هنوز ترشی لوبیا رو آماده نکردم... خب دیشب کارمون طول کشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!! البته لوبیا ها آماده س فقط کافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی که برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه با سرکه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم که یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه کردم، نمیشه که مفت در اختیار دیگران بذارم! از امروز تصمیم گرفته بودم هر روز یه غزل حفظ کنم که هم حافظه م تقویت شه هم اینکه پنجشنبه شب ها که تو گروه ادبیات مشاعره میذارن کم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی که میگم رو مجبور میشم تقلب کنم اما بیشترشو چون تک بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذکور کلیک رنجه بفرمایید) که الان دو دلم! که اینکه چجور شعری شایسته حفظ کردن هست و چجور شعری شایسته نیست! پیامبر اعظم(ص):  هر آیینه اگر شکم مردی  از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109( این حدیث توی کتاب حماسه ی حسینی ج 1 اثر استاد مطهری اومده که ایشون این حدیث را اینگونه تحلیل کردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است...  از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نکنه یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی که سروده روانه ی دوزخ بشه؟! خلاصه اینکه زد تو برجکمون!! حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شکستی ای صاحب مقاله... ای ذا المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا غلطی شو بررسی کنم اما تا جایی که الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه که چون "صاحب مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون کلمه ی "ذو" از اسماء خمسه هست!)   + عنوان: شعر هم اگر نگویم مرا که هیچ گلی هم‌نامم نیست ،       و هیچ خیابانی به نامم چگونه به یاد خواهی آورد؟"مژگان عباسلو"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۰
بی نام
آخرای ماه اونقد سرمون شلوغ میشه که حسابی خسته و کوفته میرسیم خونه، حتی از الان واسه فردا برا من اضافه کار نوشتن و معلوم نیس از کی تا کی باید برم اما مطمئنم خیلی طول میکشه چون کارمون خیلی زیاده! در همین حین وقتی میبینی یه هنرمند خوش ذوق یکی از شعرای تو رو انتخاب کرده و با خط زیباش اونو برات نوشته و میاد پی وی بهت نشون میده و ازت اجازه میخواد بذاره توی گروه ادبیات اصلا خستگی از تن آدم بیرون میره! یه حس خوبی هم به آدم میده که قابل وصف نیس! + رجوع شود به پست شماره 11 که ذکر کرده بودم که دست خط زیبا چقد برام مهمه و مورد داشتیم بخاطر دست خطش عاشق شدم حتی!! به اسمم در بالا هم توجه کنین و اسم خطاط!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۳:۴۹
بی نام

امروز قرار بود بعد از ظهر مهمون میم برم کلاسای حاج آقا عباسی و از کلاساش فیض معنوی ببرم، اما گویا قسمت نبود و برنامه ای پیش اومد و نشد برم! یعنی برنامۀ آنچنانی هم نبود هاااا، به میم قول داده بودم که هر وقت دیدمش براش یه نوع شیرینی محلی کرمانشاه درست کنم و ببرم، این شیرینی سوغات کرمانشاه نیس، محلیه و فقط خانومای روستایی بلدن درست کنن و من!! از اونجایی که نمیخواستم بد قول بشم و هفته پیش هم دست خالی رفته بودم دلم نمیخواست دوباره همینجوری پاشم برم اونجا!! البته دانشگاه اصلی نه، شعبۀ پردیس که از خونۀ ما تا اونجا کمتر از نیم ساعت راهه!! امروزم که بالاخره درست و حسابی جا افتاده بودیم توی محل کار جدید و اونجا آشپزخونۀ مجزا هم داره ولی هنوز خوب چیده نشده، رفتیم و اولین صبحونه رو اونجا میل کردیم و خیلی هم چسبید: به ترتیب از راست سالاد الویه، پنیر محلی (نه پاستوریزه)، خامه عسل و نون سنگک!! یکم توی جابه جایی وسایل آشپزخونمون مثه قاشق و کارد و اینا گم و گور شدن واسه همین فقط یه قاشق پیدا کردیم واسه پنیر!! اون یکی ها رو دیگه خودتون تصور کنین با چه وضعی خوردیم دیگه!! چایی هم نزدیکای ظهر آماده شد!! یعنی یه جورایی واسه ناهار دیگه باید چایی میخوردیم (مینوشیدیم!!) +قراره واسمون دمپایی بگیرن که اون طرف میزها با کفش نریم و با دمپایی باشیم تا کمتر کثیف بشه و کمتر به جارو زدن و اینا نیاز داشته باشه! پیشنهاد خوبیه اما نه واسه من!! من ماهی یه بار جورابامو اونم مامانم میشوره، اگه این برنامه پیاده بشه مجبورم هر روز بشورم!! کی جوصله داره؟!!! فعلا که دارم بهونه میارم که من پاهام در اون صورت یخ میزنه، اما خب بعید میتونم پیروز بشم!! + بی ربط نوشت:  یه وقتایی دلت میخواد شمارۀ یه عده رو داشتی، یا دلت میخواست اینقد پررو بودی که میرفتی میگفتی فلانی میتونم شمارۀ شما داشته باشم؟! بعد میگفت چرا؟! میگفتی چون از شخصیتتون خوشم میاد دلم میخواد بجای اون آدمایی که میان توی تلگرام و وقتمو با اصل گرفتن و اینا میگیرن، با شما دو کلام صحبت کنم و چیزای زیادی یاد بگیرم! اما افسوس و صد افسوس که نه اونا اهل اینجور برنامه ها هستن نه من اینقدر جسارت دارم که همچین چیزی ازشون بخوام!! کاش یه روزی خودشون بفهمن و بیان شمارشونو بدن!! کسی چه میدونه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
بی نام
به منظور زیبا سازی، نو سازی، ساختمان سازی و یا حتی مشغول سازی یه عده آدم، قسمتی از شهر تبریز که از قضا محل عبور و مرور من حین رفتن به سرکار و برگشتن به خونه هست به این روز افتاده: از اونجایی که من اصلا خوشم نمیاد مثله مرفهین بی درد با ماشین برم و بیام و یا از جاهایی مثه اون طرف خیابون که تمیز و آسفالت شده هست برم، همیشه این مسیر صعب العبور رو انتخاب میکنم که پس فردا به فرزندم بتونم بگم که من واسه یه لقمه نون حلال چقد سختی کشیدم!! و اما برای تو فرزندم... بدان اگر شاملِ بندی از قانون اساسی هر کشوری به نام "پپرونی" نباشی، چه درس بخوانی، چه نخوانی، چه زیبا باشی و چه زشت، چه آدم خوبی باشی و چه بد، چه اصلا انسان باشی و نباشی... هیچی نیستی و نخواهی بود!! میپرسی پپرونی چیست و میخندی؟! پ: پول پ: پارت رونی: بخش دوم ماکارونی است که نماد لذت بخش بودن آن دو پ می باشد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
بی نام

همیشه تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم، یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم! 7 مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه... خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم... مجبوووووور... برگردیم به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش کن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا...   یه وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم ش.ح رو داشته باشه که گاهگاهی خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم!  + یکی از اون چندین نفر میم هست که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش کردمااااا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۶
بی نام
نمیدونم شما تا حالا از این تراول پنجاه تومنی ها دیدین یا نه؟! مام اولین مشتری که از این پولا آورد خیلی جا خوردیم و فوری بردیم بانک و تایید کردن (فقط نمیدونم چرا هیچ جا تو اخبار و اینا اعلام نشده بود قبلا!!) و سرشون چقد دعوا کردیم که اونا مال کی باشه! امروز که داشتن حقوقمو میدادن دیدم که یکی از اون تراولا (هرکی ندونه فک میکنه یه بسته تراول بوده!! من پولم کجا بود بابا؟!)از اون جدیداس! بیشتر از هرچی اون منو خوشحال کرده بود. راستی اندازه ش هم از همۀ پولها کوچیکتره هم از طول هم از عرض! جیباتون پُر از اینا ایشاا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
بی نام
سلاممیگن سلام باید رسا باشه... رسا بود یا داد بزنم؟!قضیه و ایده ی ساخت این وبلاگ برمیگرده به چند صد... روز پیش!! زمانی که در هفدهم، هِفتَهُم، و یا حتی هیودهمِ سال 93 بعد از کنکور شرم آوره ارشد که هیچ امیدی به قبولی نداشتم، تصمیم گرفتم برای بار چندم برم و کارشناسی شرکت کنم، لذا رفتم و به جد تصمیم گرفتم که بلههههه من امسال باید پزشکی قبول شم!!لابد فک میکنین قبول شدم؟! زهی خیال باطل!!خلاصه با دوتا شغلی که داشتم یکیش صبح و یکیش عصر طوری برنامه ریزی کردم در حد برنامه ریزی های ژاپن برای مقابله با سونامی احتمالی!! خوندم و خوندم دیدم بله دیگه بلدم و میتونم سوالای کنکور که سهله، سوالای المپیادم با درصد 99.99% بزنم و چه شود!! (اون 0.01% هم خطای چاپی میتونه باشه، یا شایدم یه لغزشی باشه که موقع خوردن کیک و ساندیس ممکنه رخ بده) خوندن های من یه طرف و دعا کنندگان اعم از دختر و پسر و پیر و جوان و همه و همه یه طرف! یعنی هرکیبوداااا دیگه در قبولی من شکی نداشت!تا اینکه مرداد میاد و نتیجه ها رو اعلام میکنن و میبینم ای دل غافل!!! مدرک لیسانس زبانمو تمام سابقه ی تدریس و تمام پُز هایی که بخاطر بلد بودن زبان انگلیسی می دادم زیر رادیکال به توان 4 رفت!!! یعنی زبان رو هم صد نزده بودم چه برسه به سایرین... (لازم به ذکره بگم که رتبه م نسبت به اطرافیانم درخور توجه بود ) خلاصه با چنان اعتماد به نفسی که احتمالا سازمان سنجش هم تا دو روز بخاطر این اعتماد در شُک به سر میبرد اومدم و بسم ا... پزشکی شهید بهشتی!! همینطور نوشتم و نوشتم که دیگه آخریش پرستاری مراغه بود!! یعنی بدترینش از نظر من... یعنی خودمو در حد پزشک میدیدم!همین دیروز... شایدم پریروز... نمیدونم نتایج نهایی اومد و با کمال افتخار جلوی اسمم خیلی ظریف (به یاد  5+1) نوشته بود عزیزم مردود شدی!! منم اصلا به روی خودم نیاوردم، انگار نه انگار... پیام دادم به اون دسته از دوستام که بی صبرانه منتظر نتایج بودن و خواهر و برادر پشت کنکوری داشتن که ببینم اونا هم گند زدن یا نه! خب البته اونام کارشون خوب بود ولی نه در حد من!!حالا همه ی اینا رو گفتم که برسم به این قضیه ی مهم و اساسی!!من نمیدونم این مثبت اندیشی و انرژی های مثبت رو کی از خودش درآورده که اگه بفهمم خرخره شو میجوام (جویدن)!! مگه ما مسخره ی مردمیم؟! این همه انرژی مثبت میدادم که میتونم کوش؟! تازه واسه همین افکار مثبت هم کلی کارا کرده بودم، مثبت فکر میکردم که بله دیگه قراره برم خوابگاه و اینا... کلی وسایلامو جمع و جور کرده بودم و از همه مهمتر این وبلاگ رو درست کرده بودم که توی خوابگاه خاطراتمو بنویسم!!من الان اون انرژی مثبت هامو میخوام!! اصلا من  از امروز  به انرژی کائنات و مثبت اندیشی و انرژی درونی و حتی انرژی برق هم هیچ اعتقادی ندارم!!اما چون همه منو با تصمیم هایی که میگیرم و معمولا به عمل میرسونمشون میشناسن، امسال هم میخونم و بازم کنکور شرکت میکنم! انرژی هم نمیدم که پس فردا هزینه ای قبضی چیزی برامون صادر نکنن!! وقتی یه منبع دائمی هست تمام انرژی ها برن به جهنم!!الیس ا... بکاف عبده     -------->       آیا خدا برای بندگانش کافی نیست؟+ بعدا نوشت: اینم اولین واکنش یکی از دوستام بعد از دیدن آدرس وبلاگم!! خداییش اینقد ضایعه س؟! دو نقطه دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۷
بی نام