...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

شازده کوچولو پرسید:

غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟؟؟

روباهه گفت: اینکه بری و کسی نفهمه...

شده حکایت من توی تمامی شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی و کلا مجازی... بگذریم!


هرچی می کاشتم رشد میکرد و رشد میکرد، به یه حدی که می رسید خشک میشد میمُرد! از نظر خودم مشکل از بذراشون بود اما از نظر بقیه مشکل از اونی بود که اونا رو میکاره، به هرکی می گفتم با گیاهام مشکل دارم می گفتن (معنی تحت الفظیش از ترکی به فارسی) دست فرق داره، منم حرص میخوردم که مگه من چمه که دوتا لوبیا هم نتونستم سبز کنم؟ 

رفته بودیم فروشگاه واسه مهمونی آبجی که این هفته س یکم چیزای گیگیلی پیدا کنیم خیلی خیلی اتفاقی اینو پیدا کردم

بله! بذر چندتا گیاه دیگه هم بود اما واسه اینکه ببینم توی پرورش گیاه، بذر مهمه یا (به قول بقیه) دسته کشاورز، خریدمش تا شاید مشکلم حل بشه... فعلا قد و قواره شون این همه شده:

یعنی چنان ذوق و شوقی دارم که اگه اینا هم خشک بشن و بخوره تو ذوقم حسابی افسردگی میگیرم! 

+ از زمان دانشگاه استادمون توصیه کرده بود که کتاب "مزرعه ی حیوانات" رو حتما بخونین! با خودم می گفتم دوتا حیوون چی دارن که بهمون بگن... این اواخر گوش دادن به فایل صوتیش (حس خوندن نیست کلا) رو تموم کردم... چقد انقلاب اون حیوونا و اتفاقاتی که بعدش میوفته آشنا بود... واقعا به این میشه گفت شاهکار! کتاب صدسال تنهایی رو شروع کردم، همچین چنگی به دل نمیزنه! حالا شاید آخراش جالب بشه... فعلا که به زووووووور دارم گوش میدم :)

+ امروز صبح که داشتم می رفتم سرکار، جلوی یکی از مغازه های نزدیک محل کارم، جایی که یه عالمه پسر جوون و خوشتیپ اونجا کار میکنه و یکیشونم از همه خوشگلتره :) چنان خوردم زمین که نفهمیدم چجوری افتادم و پاشدم و خداروشکر کسی اون دور و بر نبود که منو توی اون حال ببینه! ولی درستش این بود که وقتی من میخوردم زمین یکیشون (اون خوشگلتره) سریع از مغازه میومد بیرون و کمکم میکرد بلند شم و منم خودمو میزدم به اون راه که نمیتونم راه برم و بعد حسابی ازش کولی میگرفتم... اما متاسفانه واقعیت چیز دیگه ای بود... پس اینا چی ان که توی این سریالای کُره ای نشون میده؟! چرا همه چیزای خوب برا اوناس؟! :( حتی زمین خوردنشونم آخرش قشنگه اما واسه ما تنها چیزی که داره پا درد و زانو درد و خاکی شدن لباسه :(


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۰
بی نام

قریب به دو سال بود که کامپیوتر خونه خراب بود و جمعش کرده بودم و گذاشته بودم کنار که سر اولین فرصت تبدیلش کنم به یه لپ تاپ! چندباری تصمیم گرفتم تعمیرش کنم، همسایه مون که توی کار تعمیر کامپیوتره و یبار سرمون کلاهه گُنده ای گذاشته بود هی میگفت هاردش سوخته و این دیگه داغونه و اینا... پول یه کیس رو ازم میخواست که تعمیرش کنه... مغز خر نخورده بودم! یه روز که همینجوری داشتم به سیستمش نگاه میکردم دیدم اون سیمی که به هارد وصله دو تا سر داره...(من متخصص کامپیوتر نیستم اگه اصطلاح یا اسم خاصی دارن دَم و دستگاهش، من کلا بی خبرم و هیچی نمیدونم و هی نگین این اسمش فلانه و اشتباه گفتی و اینا...!) اون سیم رو درآوردم و اون یکی سر رو وصل کردم... در کمال ناباوری کامپیوتر روشن شد و الان دو ماهی میشه خداروشکر داره کار میکنه و فقط گاهی ادا میده... 

واسه نصب برنامه ای مجبور شدم مودم رو بهش وصل کنم... توی بوک مارک (bookmarks) فایرفاکس چندتایی سایت که احتمالا دوسشون داشتم رو ذخیره کرده بودم...بینشون وبلاگ شباهنگ (تورنادو/ نسرین) بود... این دختر چندباری آدرس وبلاگش رو گم کرده بودم و هربار با هزارتا مصیبت پیداش میکردم! یکی هم وبلاگ کسی بود که جدیدا توی کامنت بعضی از وبلاگ ها میدیدم آشنا میادا اما یادم نمیومد کیه... وبلاگ بیمارستان دریایی (دکتر یونس) اون زمان که توی پرشین بلاگ می نوشت! یادم نمیاد از چند وقت قبل خواننده ی وبلاگش بودم، اما جالبه که با اینکه نمیشناختمش توی بیان هم باز از خواننده ش شده بودم... هرچند خیلی خیلی خاموش! و چندتا وبلاگ دیگه که به کل فراموششون کرده بودم!

این روزا بخاطر یه سری اتفاقات که سرم شلوغ بود و نتونستم بیام اینجا، وبلاگ های بروز شده به مرز بیست تا رسیده بود... وبلاگی به روز شده بود که آخرین پستش مال اردیبهشت بود... چندتا از آخرین پست هاشو خوندم، حتی یادم نمیومد دقیقا چی توی اون وبلاگ منو جذب کرده بود اما با دیدن پست جدیدش هم همچین بدم نیومد همچنان خواننده ش باشم! 

میخوام بگم نویسنده ی یه وبلاگ باید به قدری توانا باشه که حتی اگه رفت و با یه اسم دیگه برگشت باز هم بتونه خواننده های سابقشو (حتی اگه نشناسنش) مثل قبل جذب کنه! من که خودم عمرا از این دسته باشم... برم هم حتی دیگه روی برگشت ندارم، تا الانم توی رودربایستی موندم :)


+ هوای ابری و بارانی این روزهای تبریز...

+ هنوز آنقدرها درمانده نشده ام که نتوانم زیر باران های پاییزی تنهایی قدم بزنم... یا برایم سخت باشد هوای ابری این روزهای تبریز را بدون تو تحمل کنم... 

میدانی که منظورم چیست؟ آری! هنوز هم برای نیامدن هایت وقت داری... هرچقدر میخواهی میتوانی بهانه بیاوری و صبر مرا محک بزنی... هنوز طاقتم طاق نشده است... هنوز نبودنت را میتوانم تاب بیاورم... خیالت تخت!
۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۰۹:۵۷
بی نام

آبجی به من سپرده بود که هر وقت رفتم بیرون و گوشواره ی کوچیکی دیدم براش بگیرم... آخه گوشواره های خودشو بخاطر اینکه بزرگه و سهیل راحت اونا رو میگیره و میکِشه درآورده... داشتم واسه آبجی گوشواره انتخاب میکردم که چشمم اینا رو گرفت و جوگیر شدم و خودمو تو خرج انداختم! 

نه اینکه خدایی نکرده فک کنین پولدار شدیم و طلا میخریماااا، نه! استیله! ما کجا طلا کجا؟! این پست رو هم میخواستم دیروز بنویسم اما گفتم اول برم سرکار و گوشواره هامو نشون همکارام بدم و یکم سربه سرشون بذارم که طلاس و بعد که کلاس گذاشتنام تموم شد اعتراف کنم که بَدَله! (همکارام معمولا پست هامو میخونن، اگه از قبل این پست رو میذاشتم امروز طلا نبودن گوشواره هام لو میرفت :) )


+ دختر یکی از فامیل های درجه ی دو به تازگی ازدواج کرده، قبل از اون شنیده بودیم که بخاطر دلایلی شدیدا لاغر کرده (خیلی چاق بود) و از زمان لاغر شدنش تا الان اونو ندیده بودیم تا اینکه دیروز مامان توی مراسمی اونو دیده و هی به هم نگاه کردن و آخر سر مامان گفته فلانی خودتی؟؟ چقد عوض شدی نشناختمت... بعد اونم برگشته به مامان من (!) گفته منم شما رو نشناختم!!! جوگیری تا چه حد؟! مامان من سالهاس هیچ تغییری نکرده... ناموسا نشناخته؟! یعنی ازدواج اینقد آدم رو شستشو میده؟! جل الخالق! شنیده بودیم عشق آدم رو کور میکنه... ازدواج هم عاره؟! 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۹
بی نام