...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

توی عکس زیر چندتا لیوان میبینین؟! هرکی کمتر از ده تا ببینه چشمش ایراد داره! من مطمئنم ده تاس! شایدم نباشه، اما باید ده تا باشه! حالا چرا مطمئنم؟! چون طبق برنامه ای که نوشته بودیم (رجوع شود به پست 36 ) هر کس نوبتش بشه باید این ده لیوان و یک قوری و چندتا بشقاب و قاشق رو بشوره و سماور رو پر کنه و آشپزخونه رو هم اگه خورده های نون ریخته باشه زمین، جارو بزنه! سوالی که اینجا مطرح میشه اینه که آیا ما آبدارچی هستیم؟! آیا بخاطر این کارها حقوقی مازاد بر حقوق خودمون دریافت میکنیم؟! آیا از ما قدر دانی میشود؟! جواب همۀ سوال ها را امروز در ادامه بهش میپردازیم! _ خب معلومه که نه! همیشه حق ما رو خوردن، حق ما ضایع شده! ما خیلی مظلومیم... خیلی! بعد مامان بابام فک میکنن شغل آبرومندانه و از اون پشت میزی ها دارم! دیگه نمیدونن دخترشون، تک دخترشون، عزیز دلشون، رئیس خونه شون، کسی که تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنه، الان بخاطر پول آبدارچی شده! بسوزه پدر بی پولی! + اون لیوان که قلب زرد روش هست مال منه، اونی هم که قلب نارنجی داره مال سحره که یه مدت که من لیوان نداشتم توی لیوان اون چایی مینوشیدم، البته اونم وسواس داشت منم حرصش میدادم با این کار و طفلی نمیتونست چیزی بهم بگه بس که دوسم داره! + صدمین پست توی وبلاگم مبارک! + عنوان: یه شعر طنز که حوصله ندارم لینکشو بذارم خودتون سرچ کنین کاملشو بخونین، خالی از لطف نیس!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۷
بی نام
با توجه به شکل بالا: 1. امروز یکی از مشتری هامون نمیدونم به چه مناسبتی برامون شیرینی آورده بود... (جای همتون خالی!) 2. اون همکارم م.ق که برای عروسیش رفته بودیم اومد و برای هممون گرفت که یه دونه برداریم (فقط یه دونه هاا ) و مام طبق عادت یکی برداشتیم! 3. همینجوری که از ظاهرش خوشم اومد شروع کردم به خوردن... خوردم و خوردم یهو که به اینجاش رسیدم یادم افتاد آخه من رژیمم!!! دیگه دست نگهداشتم، اما لامصب جلوی چشمم بود چجوری میتونستم نه بگم؟! 4. ساعت 11 بود که دیدیم ارتباطمون قطع شده و صاحب کارمون بهم گفت که برم خونه و عصر برم کارامو انجام بدم (الانم خونم!)، منم گفتم خوبه، پس تا خونه پیاده میرم و دوباره میام و عصر هم کارم تموم شد دوباره برمیگردم خونه (انگار یک مسیر رو سه بار میرم) پس این شیرینیه شیرین هضم میشه، لذا بقیه شو هم میل نمودم! نوش جونم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۶
بی نام
از نظر من دو دسته آدم نفهم داریم: یکیشون کلا نفهمه، نمیفهمه، تعطیله، آف، یعنی بالاخونه رو فروخته خلاص! یکیشونم اون دسته هستن که میفهمن ولی بد میفهمن، بعدش دیگه نمیخوان چیزی رو بفهمن، اینا بالاخونه رو دادن اجاره شایدم دادن رهن! من با دستۀ اول کاری ندارم، اصلا اونا رو خدا زده، دیگه انتظاری ازشون نیست، اما امان از دستۀ دوم! مخصوصا که حوصله نداشته باشی و گیرِ یه همچین آدمی از دستۀ دوم بیوفتی و بدتر اینکه سر قضیه ای که داری بحث میکنی طرفت تعصب کورکورانه داشته باشه و همش مخالفت کنه و دلیلی برای مخالفتش نداشته باشه و چنان بگه "برات متاسفم" که مغزت سوت بکشه! این شرایط تنها شرایطیه که احساس میکنم نه از کشته شدن میترسم نه از کشتن! این اتفاقی بود که دیشب منو تا حد مرگ عصبانی کرده بود و حتی النازم نتونست آرومم کنه و فقط میخواستم بخوابم، یعنی اگه نمیخوابیدم حتما خودمو میکُشتم! خدایا تورو به بزرگیت قسم دستۀ اول سر راهمون بذار اما دستۀ دوم نه! امشبم عارضم به خدمتتون که سحر (اسم اینم لزومی نمیبینم مخفف بشه) ازم خواست که خودشو نامزدشو توی کنکور ثبت نام کنم، یعنی چند روزه که میگه ها اما بخاطر اینکه سرمون شلوغه و خسته میشیم نمیشد، مدارک خودشو نامزدشو فرستاد و بماند که چقد به عکس کارت ملیش خندیدم، فقط تونستم خودشو ثبت نام کنم، و در این حین گوشیم قاط زد و هنگ پشت هنگ! عصبانیتم در حد دیشب نبود اما اونقدری بود که گوشیمو از روی میز پرت کردم پایین، هرچند بعدش کم مونده سکته کنم! خلاصه خواستم بگم در جریان باشین که آخرای ماه که من خستم اصلا سربه سرم نذارین! همین! لازم میبینم رو عنوان تاکید کنم که: یه اعصاب دنجی داشتیم که الحمدا... الان اونم نداریم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۵
بی نام
وقتی آخر ماه باشه و کار هم خیلی زیاد باشه و مجبور باشی صبحونه رو نری آشپزخونه و بیاری سر میزت بخوری و نت گوشیتو باز بذاری که پیاما بیاد و قاچاقی پیاما رو بتونی بخونی و نتونی جواب بدی و دوستات بهت اعتراض کنن که چرا میخونی و جواب نمیدی... خوردن یه سیب سرخ میتونه آرامش بخش باشه! + این سیب ها رو همکارم ز.ز آورده بود، خیلی هم خوشمزه بود جاتون خالی! دستش درد نکنه! + عنوان: سیب سرخی به من بخشید و رفت ساقه سبز مرا او چید و رفت عاشقی های مرا باور نکرد عاقبت بر عشق من خندید و رفت اشک در چشمان گرمم حلقه زد بی مروت گریه ام را دید و رفت چشم از من کند و از من دل برید حال بیمار مرا فهمید و رفت با غم هجرش مدارا میکنم گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت ... (درسته شاعرش رو پیدا نکردم اما همچین این قضیۀ سیب با اتفاقای امروز بی ربط نبود! حالا بماند)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۸
بی نام
از قدیم الایام این ولنتاینه، سپنتا چی چیه، اینجور جلف بازی برام مهم نبوده و نیس، حتی زمانی که بودن کسایی که حاضر بودن برام هر کاری بکنن؛ اما خب میشه گفت اینا هم بهونه ایه واسه اینکه ببینی برا کی مهم هستی و کی واقعا دوست داره و به فکرته... بین خارجی ها که همیشه فرهنگ غلطشون به ما میرسه اینطوریه که توی ولتناین کادویی رو برای کسی که دوسش داری بدون هیچ اسم و نشونی میفرستی، یعنی طرف نباید بدونه کادو از طرف تو بوده، اما مسخره بازیه ما شده یه عروسک خرسی و بیرون رفتن! بگذریم... کل کادوهایی که من توی این سال ها که فهمیدم ولتناین چی هست و که چی بشه ایناییه که تو عکس میبینین! اون دستبند رو همون دوستم که باهاش رفته بودم راهپیمایی ز.ج ملقب به دارک لیدی پارسال برام خریده بود که توی اون جعبه خوشگله بود؛ اون عطر هم که تموم شده پارسال یکی از همکارای آقامون یکی برا من داد یکی هم برا همون دوستم دارک لیدی؛ اون سیگار برگ رو هم اولین بار چند سال پیش پسر همسایمون داد (چون میدونه چقد از سیگار متنفرم میخواس حرصم بده) که هنوزم میلاد میگه آبجی بیار بکشیم ببینیم چجوریه!امسالم توی گروهمون قرار گذاشتیم که هرکی هرچی کادو گرفت عکسشو بذاره گروه! صبح ساعت ده بود که من گفتم آقا من کادومو گرفتم و هیشکی باورش نمیشد! اما من دروغ نگفتم... کادو میتونه هرچیزی باشه حتی یه پیام ساده که ارزشش از گرون قیمت ترین کادو ها هم بیشتره، مخصوصا اگه از طرف اون دسته از دوستات باشه که حتی یه روزم باهاش قهر نکردی و هیچوقت کاری نکرده تو گریه کنی و همیشه تورو خندونده و نگرانت بوده! ازت ممنونم م. پ. نبه ساعتش توجه کنین!+ عنوان رو دریابین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۶
بی نام
قبل از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام میکنم! گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز شروع شده؟!" من منم با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد! و اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم! کی میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه! (مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!) خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30 رسیدیم خونه! اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم! توی راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم! + دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا "متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۰۰
بی نام
دیشب یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! منم گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی) صبح که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای قاشق و بشقابا درنیاد که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره و هزارتا تجربه دیگه! (همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که نایلون روی صندلی نسوزه!) صبحونۀ امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید اما خیلی خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این روز همیشه یادم میمونه! + دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island + ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا همیشه با من قهر باشه! + جناب ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۹
بی نام
اتفاقی با حدیثی روبه رو شدم که مصداق حال چندنفری میشه و حیفم اومد عین اون حدیث رو نقل و بعدش تفسیر نکنم! امام علی علیه السلام: اَعجَزُ النَّاسِ مَن عَجَزَ عَنِ اکتِسابِ الاِخوَانِ، وَاَعجَزُ مِنهُ مَن ضَّیعَ مَن ظَفِرَ بِهِ مِنهُم؛ عاجز ترین مردم کسی است که از بدست آوردن دوست عاجز بماند و از او عاجزتر کسی است که دوستان بدست آورده را از دست بدهد. (الامالی، ص 110) به حول و قوه ی الهی این روزا دوست پیدا کردن تو شبکه های مجازی از نوشیدن آب هم راحت تر شده! اما این رفیقان مجازی کجا و دوستانی که از خیلی قبل میشناسیم و بارها هم امتحانشونو پس دادن کجا! یه اخلاقی دارم که دوستم اگه بهم ارزش نده، یهو ولش نمیکنم؛ چندباری بهش فرصت میدم که کارشو جبران کنه، اگه کرد دوباره میتونه روی دوستی با من حساب کنه، اگه موفق نشد و جبران نکرد خب رفاقت با منو از دست میده، اما اونقدری از خودم مطمئن هستم که شاید آدم خیلی خوب و به دردبخوری نباشم اما تا جایی که بتونم تو رفاقت کم نمیذارم! حالا نمیخوام وارد بحث همسرداری بشم که خب اون مورد ورای رفاقته! نمیخواستم اینا رو بگم اما صرفا جهت اطلاع بود! + تموم شدن دوره ی آموزشیه میلاد یه طرف، اینکه من از دست کلش راحت شدم یه طرف؛ که البته این خلاصی هم محدوده، دوباره جمعه بره تهران بازم این کار اجباری رو باید متحمل بشم! +وااااای دیروز م.پ.ن عکس بچگی هاشو فرستاده بود... قول دادم به کسی نشون ندم اما بدجور شوق دارم حداقل یکی ببینه! آخه خیلی نازه! میاد میگه مظلومتون اومد واقعا مظلومه! + بجز الناز از این به بعد اسم بقیه رمزی نوشته میشه چون ممکنه اینجا رو هک کنن... نه که شخصیت مهمی هستم هر لحظه امکان اینکه مورد سوء قصد از طرف عوامل بیگانه (ترور) قرار بگیرم خیلیه! خدا خودش باید حفظم کنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۵:۱۸
بی نام
سر قضیۀ هک شدن ما و توضیحاتی که توی پست قبلی دادم، اینم چتی که با الناز داشتم!! ای خدا من چقد این بشر رو دوست دارم!!  + جناب کند اوشاقی یا شهر اوشاقی یا هرچی، از این به بعد به پیام های خصوصی جواب نمیدم! جرات داری پیام آشکار بذار...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۴
بی نام
هکر خر است تموم شد رفت! دیشب داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد نبینه... دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف دسترسی رو زدم! بنده از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! دوما چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا! (این نشون میده که چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من میتونم همسر خوبی هم باشم؟! ) اما بگم از امروز... امروز رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه! فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که، أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم! حالا شما حساب کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه چاق شدی ناراحتم میشیم! + امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم!+ و باز هم عنوان...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۳۶
بی نام