از
این مزرعۀ من هیچ خبری نشد!! فک کنم حال من روی حال اونم تاثیر گذاشت که یه ماه
هرچی بهش آب دادم جوونه نزد که نزد!! تصمیم گرفتم لوبیا بکارم! رفتم 5 تا لوبیا از
اون جنس های مرغوب و خوشگل رو انتخاب کردم و گذاشتم لای دستمال که جوونه بزنن و
بعد بذارمشون توی خاک! آخه نمیخوام جوونه های کوچولوشون توی خاک آسیب ببینه!
امشب
هم مامان به مدت دو یا احتمالا سه روز رفت خونۀ داداشم! از اینجور تنهایی های
مزخرف بدم میاد! حالا اگه شبی، نصفه شبی، چیزی ترسیدم برم پیشه کی آخه؟! بابا؟!
عمرا من برم پیش بابا... اینقده خروپف میکنه که به همون ترس راضی میشم!! کاش لااقل
میلاد بود، الان میفهمم وجود خواهرا و برادرا چقد باارزشه! غلط کرده هرکی گفته
فرزند کمتر زندگیه بهتر!! من خودم به شخصه دوس دارم آدم سه چهارتا بچه داشته
باشه!! اما خب خدا لعنت کنه گرونی رو که همه از ترس خرج و مخارج بچه هاشونو بی
خواهر و برادر میکنن!! بخدا این ظلمه!
مردادم
تموم شد!! به همین زودی! از فردا میریم شهریور! ماهی که پارسال با هزارتا امید و
آرزو توش وبلاگمو راه اندازی کردم به امید اینکه تا سال بعد (یعنی الان) خبرای
خوبی توش بنویسم اما اون از کنکورم، اینم از این که هنوز مجردم!
یه
وقتایی میگفتم خاطره چیزه خوبیه، اما الان که داشتم خاطرات یه سری حماقت هامو مرور
میکردم دیدم نه تنها جالب نیست، خیلی هم مزخرفه! اصلا کی به من گفت اونهمه عکس و
فایل و نوشته و حرف و حدیث و اینا رو نگه دارم؟! نگه دارم که چی؟! که هی به خودم بگم خاک
تو سرت چقد احمق بودی!! باید همون موقع ازبین میبردمشون، الان دیگه نمیتونم...
لعنت به خاطرات...+ آهنگ هنوز، رامین بی باک رو دارم گوش میدم!! دوس داشتین دانلود کنین گوش کنین!