بعداز مدت ها به اصرار یکی از دوستان قدیمیه داداشم قبول کردم که یه مقاله ی کوتاه رو واسه پایان نامه ی بنده خدایی ترجمه کنم... دوست ندارم ترجمه کنم چون گرایش من ترجمه نبود... ادبیات بود که البته اونم دوست نداشتم... کلا زبان رو واسه یادگیریش دوست داشتم، دوست داشتم بفهمم و بتونم حرف بزنم... مثل همین زبان فارسیه خودمون (یا حتی ترکی) که بدون اینکه قواعد و گرامری بدونیم راحت حرف میزنیم و میفهمیم بقیه چی میگن، نه اینکه برم دیگه توی گرایشی تخصص بگیرم... شاید واسه همین خاطر بوده که حاضرم سالها همینطوری توی کنکور کارشناسی شرکت کنم اما یبار هم واسه ارشد زبان تلاش نکنم! قبل تر ها که اکثرا توی رودربایستی میموندم و ترجمه ای رو قبول میکردم سر قیمت چونه زدنم اینجوری بود که هزینه ی هر صفحه باید نصف قیمت بیرون میشد و تعداد صفحه ها رو هم کم در نظر میگرفتم که طرف خرجش کمتر بشه، من هرچی بیشتر با دانشجو جماعت راه میومدم بیشتر اذیت میشدم... مثلا یه مقاله ی بیست صفحه ای رو ترجمه میکردم، تموم که میشد طرف میگفت اونو لازم ندارم دیگه و بدون اینکه حتی تشکر کنه (پول پیشکش... چون من قبل از تحویل به هیچ وجه پیشاپیش پول نمیگرفتم) که وقت گذاشتم در کمال پررویی میگفت حالا بیا این یکی رو ترجمه کن! یا بعد از ترجمه میگفت با اینکه خیلی از کلمه ها رو ترجمه نکردی (کلمه های تخصصی یعنی) ولی ممنون! در حالیکه من به همه می گفتم که من رشته م مترجمی نیست و هیچ اطلاعی از کلمه و اصطلاح های تخصصی رشته های شما ندارم و اونام قبول میکردن... اینجوری شد که این اواخر کسی اسم مقاله میاورد می گفتم وقت ندارم... برا این طرف هم چندباری بهونه آوردم که نمیتونم و حتی گفتم اینکار رو نمیکنم اما خیلی اصرار کرد و بهش گفتم اگه ناهار دعوتم کنی علیرغم میل باطنیم اینکار رو میکنم و فعلا که قول داده بعد از اتمام ترجمه منو ببره یه ناهار مهمون کنه :)
در کل میخوام بگم که آدمی که تنهاس، حاضره واسه یبار با کسی غذا خوردن دست به کاری (ترجمه) بزنه که اصلا دلش نمیخواد و متنفره حتی! سعی کنین تنها نباشین :) و حرف منو هم توی این قسمت آخر خیلی جدی نگیرین :)