...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

ادامه ی مطالب این وبلاگ به وبلاگ دیگه ای منتقل شد! (مجبوری اینهمه رسمی بنویسی آخه؟!) آقا مِن بعد (بعد از این) مطالب منو (اگه دوست داشتین) میتونین توی یه وبلاگ دیگه که آدرسشو این پایین براتون میذارم دنبال کنین. واسه اینکه وبلاگمو تغییر دادم اوایل یه دلیل احمقانه داشتم اما الان یه دلیل بهتر دارم! پ.ن: همه یه روز احمق میشن و یه کار احمقانه میکنن! وبلاگ جدیدم Follow your dreams
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۵۳
بی نام
سریال کره ای زیاد نگاه میکنم (چون دوست دارم) توی سریالاشون وقتی دختره یا پسره فقیره، خیلی راحت به همه میگه، دیگران هم از روی ترحم براش کاری کنن ناراحت نمیشه! اما تو کشور ما یا شاید جاهای دیگه کسی دوست نداره بهش ترحم بشه! من خودمم اهل ترحم به کسی نیستم! نمیدونم چجوری میخواستم اینو ربط بدم به دوست داشتن، اما اینکه من یکی رو دوست دارم و میرم بهش میگم فلانی من دوست دارم، اون اگه منو دوست نداشته باشه و فقط بخاطر اینکه توی رودربایستی مونده با من بمونه، یه جورایی احساس میکنم داره بهم ترحم میکنه و نمیتونم تحمل کنم! بازم نتونستم حرف اصلیمو بگم! بگذریم... دیروز جاتون خالی سرکار برامون بستنی خریدن، یادم نبود قبل از اینکه بخورمش ازش عکس بندازم اما شانس آوردین و آخراش یادم افتاد! + امروز هم یکی از همکارام که بخاطر بارداریش دیگه سرکار نمیومد، خبر داد که نی نی هاش دوقولو هستن! اصلا اینقده خوشحال شدم که نگو... منم که عاشق نی نی... ایشاا... که بچه های سالم و صالحی به دنیا بیاره! تو تمام عمرم فقط یه غذا هست که نمیخورم اونم شورباس! البته اونم بخاطر رشته های توشه، نمیدونم شماها چی توش میزنین اما ما رشتۀ پلویی میزنیم و من کلا این رشته توی پلو هم باشه نمیخورمش! اومدم خونه دیدم بله دیگه، غذا غذاییه که من نمیخورم و نخواهم خورد! برا خودم یه غذای 100% رژیمی درست کردم عکسشو فرستادم برا خواهرم بهم خندیده و میگه: "رژیم اندر رژیم اندر رژیما!" + بیشتر شبیه غذای درویشیه واسه تهذیب نفس تا رژیمی! آخرش بخاطر این تنبلی هام از گشنگی میمیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۴۷
بی نام
26 دی ماه مهلت اینترنتم تموم میشد و منم طبق معمول نمیذارم یه روز از روش بگذره و همون لحظه تمدید کردم! اما دیدم ای بابا... اون مقدار حجمی که خریدم رو بهم نداده و باقی موندۀ حجم ماه قبل رو گذاشته مونده، عوضش اومده روزش رو تمدید کرده! یعنی من این ماه رو باید با باقی موندۀ ماه قبل سر میکردم! گفتم شاید سیستم قاطی کرده و مشکل از کامپیوتر منه، چهارشنبه که میشد 29 دی سرکار یادم افتاد و گفتم بذا ببینم حجمی که خریدم رو بهم دادن یا نه، دیدیم نخیر... من همچنان دارم ازحجم باقی مونده استفاده میکنم، از سرکار که برگشتم خونه بدون اینکه لباسامو هم عوض کنم زنگ زدم مخابرات! دختره برداشته بهش توضیح میدم و یه ساعت منو نگه داشته بعد میگه آره حجمی که خریدین اعمال نشده، گفتم حالا چیکار کنم گفت تا فردا حتما درست میشه! فردا که میشد دیروز من دیدم ای بابا از این حجم من خبری نشد، دوباره زنگ زدم و اینبار یه پسره برداشت، به اونم توضیح دادم و اونم نگاه کرد و همون حرف دختره رو زد، گفتم آقا من نت لازم دارم (هیچکی ندونه فک میکنه من الان با نت میلیاردی پول میزنم لابد که اینقد پیگیرم!) گفت حجم بخر، گفتم مرد مومن من اگه میخواستم حجم بخرم چرا تمدید کردم؟! خلاصه گفت تا شنبه صبر کن حتما درست میشه! امروز صبح دیدم پیام اومد برام از مخابرات که مشکلت حل شده! از خوشحالی رفتم لازانیا درست کردم جاتون خالی... یه دوستی داشتم از زمان دبیرستان که با هم همکلاس بودیم بنا به دلایلی بهش "علی" میگفتم، ازدواج کرده بود رفته بود ورزقان، تیر ماه امسال صاحب یه دختر شده بود به اسم نیلوفر... خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم، امروز گفتم یه زنگی بهش بزنم حالشو بپرسم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم اومدن تبریز خونه گرفتن! حال دخترشو که پرسیدم گفت من دیگه دختر ندارم... حسابی شوکه شده بودم... نگو بخاطر بیماری قلبی که از روز تولدش داشته سه هفته پیش مرده بوده!! اینقد حالم گرفته شده بود... خجالت نمیکشیدم مینشستم گریه میکردم! تنها چیزی که طاقت دیدنشو ندارم، دیدن بچه های مریضه! خدا بهش صبر بده... چند روز پیش هم سرکار بحث تزئین و اینا پیش اومده بود، یکی از همکارا گفت خیلی دوست دارم مخروط داشته باشم واسه تزئین سفرۀ هفت سین و شب یلدا و اینا خیلی میشه ازش استفاده کرد، منم گفتم طرفای خونۀ ما درختاش زیاده، فقط این مخروطا خیلی بالا هستن باید صبر کنیم خودشون بیوفتن پایین! همون روز که داشتم برمیگشتم خونه چشمم مونده بود به درختا که یهویی دیدم یکی از درختا کلا شکسته افتاده زمین!! رفتم جلوتر دیدم دوتا دونه از این مخروطا درست روی نوکش هست... کَندم و برا همکارم آوردم، قول دادم از اون مخروطایی که باز شدن هم اگه دیدم براش ببرم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۳۸
بی نام
اون روزی که استادم بهم گفت برای اینکه بتونی توی کنکور موفق بشی باید قید وبلاگ نویسی رو فعلا بزنی و رو درسات تمرکز کنی، با خودم گفتم داره اذیت میکنه، اما الان میبینم واقعا وقت نمیکنم بیام حتی به کامنت هاتون جواب بدم، چه برسه پست بذارم و پستاتونو بخونم (هرچند دلم خیلی برای نوشته هاتون تنگ شده) البته توی این مدت اتفاقای خوب و بدی هم که افتاد کم نبود! مهمتر از همه این بود که بابام مریض شد و به مدت 4-5 روز توی بیمارستان بستری بود، کارمون شده بود بریم ملاقاتش و هی به اینو اون توضیح بدیم که چی شده! الانم که مرخص شده هر روز باید از مهمونا پذیرایی کنیم! دو روز پیش هم صبح که از خواب بیدار شدم، همین که خواستم برم زنگ گوشیمو خاموش کنم، یهویی از حال رفتم و افتادم زمین و با آب قند و عسل به خودم اومدم! چون آخر ماهم هست و سرکار سرمون خیلی شلوغ میشه هنوز وقت نکردم برم دکتر، واسه همین یکی میگه بخاطر رژیم که میگیری ضعیف شدی، اون یکی میگه قند خونت اومده پایین، یکی میگه فشارت افتاده، یکی دیگه میگه بخاطر فشارات عصبیه؛ از همه مهمتر یکی اومده میگه بخاطر مجردیه اینجوری شدی!! قشنگترین اتفاقی که افتاد این بود که واسه اینکه مهیار دندون درآورده بود آش دندون براش درست کردیم و وقتی اومده اینجا شبا پیش منو مامان بمونه (که نترسیم) حسابی خوردیمش! + اگه از این به بعد دیر دیر پست گذاشتم و دیر دیر بهتون سر زدم، فراموشم نکنین! چون اولا شرمنده م، دوما بعد از کنکور قول میدم جبران کنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۳۸
بی نام
سر قضیۀ اون افتادنم، یهو دیدم ای بابا پایین شلوارم پاره شده، البته پارگی خیلی تابلو نبود، ولی خب دلم نمیخواست دیگه با اون شلوار برم سرکار، احساس میکردم ضایع ست! چند روز پیش بالاخره با مامان رفتیم و یه شلوار خریدیم که مبارکم باشه! دیروز رفتم خونۀ خالم اینا، چون میدونستم دختراش همه اونجا جمع میشن و یکی از دخترخاله هامم که آرایشگره، گفتم میرم موهامم کوتاه میکنم و خلاصه هم فاله هم تماشا! اومدم به الناز میگم، میگه افسرده شدی!! میگم چرا اونوقت؟! میگه دختری که افسرده بشه موهاشو کوتاه میکنه!! میگم بابا این حرفا مال زمانی بود که موهای دخترا مثه موهای راپانزل بود، نه موهای ما که کوتاهش نکنیم همینجوری طبیعی خودش میریزه تا تموم شه! تازه اگه افسرده بودم اینو نمیخریدم: امروزم تولد یکی همکارام بود و فردام تولد اون یکی همکارم (و میلاد فداش بشم که الان خدمته) و ما طبق سنت همیشگی اومدیم دفتر براشون تولد گرفتیم!! از کمترین امکانات برای ایجاد بیشترین لحظات شاد استفاده کردیم و شد این... جای شمام خالی:
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۴
بی نام
پنجشنبه بود تازه برفا داشتن آب میشدن، قرار بود با یکی از همکارام (خواهرم) برم بانک واسه یه سری کارای بانکی! همین که از در دفتر اومدیم بیرون و رفتیم اون طرف خیابون، یهویی روی گِل های وحشتناک اطراف خیابون چنان پام لیز خورد و روی گِل ها افتادم که از سرتا پا گِل شدم و خواهرم عوض اینکه منو بلند کنه، وایساده داره بهم میخنده!! یعنی خدا نصیب هیشکی نکنه! همونجوری با چادر و مانتو و شلوار گِلی اومدم دفتر و همکارام حالا نخند کی بخند!! خدا میدونه با چه مصیبتی اومدم خونه، لامصب گل ها هم که پاک نمیشدن که!! لایۀ گل هم اینقد ضخیم بود که باید لباس ها رو چندین بار میشستم، اما حسش نبود و همه رو انداختم توی لباسشویی (من اصولا لباسامو توی لباسشویی نمیندازم اینبار برخلاف میلم مجبور شدم!) از همون روز تا همین دیروز مسموم هم شده بودم و نمیتونستم از جام پاشم! تا جایی که روز جمعه به مدت 24 ساعت نه تنها چیزی نخوردم، همه ش خواب بودم و اصلا نفهمیدم روزم چجوری گذشت!! به الناز و  م. پ. ن میگم من اگه بمیرم شما محاله بفهمین، چون یبار حالمو نپرسیدین، با اینکه دیدین آنلاین نبودم! حالا اینم دلیل های اونا: + الناز: من فکر میکردم بازم خونۀ داداشتی نت نداری! + م. پ. ن: منم همینطور! باور کنین من با بیماری چیزیم نمیشه، این دوتا آخر منو دق میدن! خلاصه بخیر گذشت!! بجز اینا خبر دیگه ای ندارم... تا اخبار بعدی شاد باشین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۵
بی نام
عاقا دیگه تبریز امن نیست! هوای این چند روزه تبریز صد برابر بدتر از تهران بود! چه وضعشه آخه؟! خودتون مشاهده بفرمایین: توی این مه، توی این هوا میشه زندگی کرد؟! اصلا میشه از خونه زد بیرون؟! اگه هزار و یک تا مرض و بیماری بگیریم (خدایی نکرده) کی مسئوله؟! حالا اینا هیچی... توی فیلما دیدین توی مه معمولا گم میشن و بعد گیر روح و اجنه یا آدم خوارا میوفتن؟! الان من از ترس گم شدن سرکار هم میترسم برم! امروز سرکار یکی از دوستای سابقم (از بچه های شیمی) بهم زنگ زد و گفت که یه بنده خدایی میخواد برا ارشد زبان بخونه ازت کمک میخواد!! حالا کار نداریم که کمکمون هم در راه رضای خدا بود (تف به ریا) اما چندبار خواستم بگم آخه نونت کمه، آبت کمه، رشتۀ خودت چشه که میخوای زبان بخونی؟! والا پارت نداشته باشی فوق تخصصِ بهترین رشته از بهترین دانشگاه رو هم داشته باشی ول معطلی!! اما دلم نیومد بگم که مبادا با آیندۀ یه جوون بازی کرده باشم و مورد لعن و نفرین قرار بگیرم!! از همینجا براش آرزوی موفقیت دارم، من که زبان رو ادامه ندادم، اما امیدوارم اون دوستمون که میخواد ادامه بده لااقل به یه جایی برسه؛ ما که بخیل نیستیم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۹
بی نام
امروز از سرکار اومدم خونه دیدم ای بابا ناهار ندارم!! منم که رژیمم هرچیزی رو نمیتونم بخورم! اومدم با وسایلی که تو خونه داشتیم یه چیزی تو مایه های پیتزا درست کردم و جاتون خالی انصافا خوشمزه شده بود!! کدبانویی بودم و خودم خبر نداشتم! (درسته که پیتزا چاق کننده س ولی این پیتزا اولا با نون تست که رژیمی هست درست شده و توش اصلا سوسیس و کالباس استفاده نشده! محض اطلاع گفتم که نیاین کامنت بذارین و فک کنین بنده ناپرهیزی کردم!) دیشبم اتفاقی یه تک بیتی توی گروه گذاشتم و بعدش م. پ. ن اومد و در جواب به اون شعر من یه شعر دیگه گذاشت که حیفیم اومد اینجا پستش نکنم، اونم فقط واسه اینکه برا همیشه داشته باشمش!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۹
بی نام
اول از هر چیز بگم که مهیارمون دندون درآورده!! قراره هممون رو گاز بگیره!! فدای خودشو دندوناش بشم من! رو سه روزه بنده رفتم رژیم! دو سه سال پیش رفته بودم دکتر واسه رژیم و عرض 2 ماه 10 کیلو کم کرده بودم،  توی این مدت رعایت نکردم و دوباره دارم به وضع سابق برمیگردم اما دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته و تصمیم گرفتم رژیم رو شروع کنم! کارمم شده خوردن لوبیا و ساقه طلایی! به م. پ. ن میگم که دارم رژیم میگیرم عوض اینکه بهم روحیه بده یکمم زده روحیه مو نابود کرده! (من چرا با این بشر حرف میزنم؟!) این روزا هوا خیلی سرد شده و امروز بازم برف اومد!! جای همۀ دوستان خالی... مخصوصا اونایی که توی مناطق گرمسیر هستن! عوض همتون میرم برف بازی! قول میدم! + راستی دیروز این آهنگ رو یکی از دوستای همنامم برام فرستاد و بسی خوشحال شدم!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی یکی پیدا بشه برا "زهرا" هم آهنگ بخونه!! (روی آهنگ کلیک رنجه بفرمایید!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۳
بی نام
اوه اوه! از آخرین پستی که گذاشتم تقریبا یازده روز میگذره! چقد تنبل شدم من! توی این مدت خیلی اتفاقا افتاد اما نمیدونم چرا اصلا وقت نشد بنویسمشون! اول اینکه یه چند روزی رو اصلا حوصله نداشتم، نه حوصلۀ کاری نه حوصلۀ کسی! به قول ما ترک ها داریخماخ (= همون بی حوصلگی) داشتم! م. پ. ن به مدت سه روز اومده بود تبریز و بهم نگفت برا چی! اما همچنان معتقد بود که مدت زمانِ بودنش اینجا چهار روزه! توی این مدت و دفعۀ قبل حتی نخواست یبارم بیاد منو ببینه! شبی که اومد بارون میبارید و شبی که رفت برف میومد، و هنوزم اون برفا دست نخورده روی زمین موندن! آخر ماه هم که بود و هر روز از ساعت 10-11 ظهر میرفتم سرکار و شب ساعت 7-8 برمیگشتم و واقعا خسته میشدم و درس و اینا رو به کل تعطیل کرده بودم! فقط وقت میکردم چند تا فرمول و نت هایی که برداشته بودم رو مرور کنم! (یعنی در این حد) ناهارم اون چند روز مهمون صاحب کارمون بودیم جاتون خالی! راستی یلداتون مبارک! میدونم باید دیروز میگفتم اما امشب خیلی فرقی با دیشب نداره، همش یه دقیقه فرقه که خیلی محسوس نیست! دیشب اصلا بهم خوش نگذشت، از یه طرف خستگی، از یه طرف یه سری مشکلات باعث شد بنده با خودم لج کنم و بدون اینکه لب به چیزی بزنم (حتی دسری که خودم آماده کرده بودم و میوه ها و ...)، بعد از یکم درد دل با دوستم، ساعت 11 رفتم خوابیدم و مثل سیزده بدرِ امسال ازش به عنوان بدترین روز یاد خواهم کرد! توی این مدت یه سریال کُره ای که 20 قسمت بود رو دانلود کردم و عرض 2  روز همه شو نگاه نکردم! خودمم هم باورم نمیشه بعد از تماشای اون، خودشم نان استاپ، چطوری من هنوز زنده م! به وبلاگ هیچکی هم نتونستم سر بزنم و پوزش میطلبم! در اسرع وقت با کمال میل اینکارو میکنم! اینستا هم فعلا نمیرم، چون اصلا حوصله ندارم عکس های برف و هندونه های مردم رو الکی خوشمم نیاد لایک کنم، چون دوستام هستن و لایک نکنم ازم دلخور میشن! حقوقم رو که گرفتم بدون اینکه یه ریالم ازش بردارم دو دستی دادم به بدهی هام!! (زندگی خرج داره دیگه!) اینجاس که شم اقتصادی من به دادم میرسه و اون پول هایی که برای روز مبادا کنار گذاشته بودم رو به عنوان خرجی میتونم ازش توی این ماه استفاده کنم! عکس هم واسه این پستم خیلی دارم، به اندازۀ همون 11 روزی که چیزی ننوشتم اما چون میهن بلاگ پست های با حجم بالا رو ارسال نمیکنه و منم نمیخوام پستم دوتا بشه کلا بیخیال عکسا میشم و به همین پسته بدون عکس اکتفا میکنم! ایشاا... توی پست های بعدی جبران میکنم! دیدین وقتی خیلی گشنه تونه بعد یهو که غذا میخورین همچین با ولع میخورین که نخورده سیر میشین؟! الان منم خیلی حرف داشتم اما اینقد تند تند گفتم که احساس میکنم دیگه حرفی ندارم! (توجهتون رو به عنوان جلب میکنم!) فعلا همینا... موفق باشین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۹
بی نام