...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

دیروز که از سرکار اومدم تا شب داشتیم ترشی درست میکردیم! امسال یکم ترشی درست کردنمون دیر شد، آخه آبجی و عروسمون که درست کرده بودن برامون سهم آورده بودن و منتظر بودیم تموم بشه بعد خودمون دست به کار شیم! امروزم قرار بود بعد از تقریبا یه سال برم ملاقات یکی از دوستام که البته توی آموزشگاه زمانی باهم همکار هم بودیم! دلیل این ملاقات این شال بود! راستش پارسال 22 بهمن که ما از طرف پایگاه رفته بودیم راهپیمایی (بخاطر بحث گزینش و اینا) هوا که خوب بود همین دوستم ز. ج شالشو داد که بذارم تو کیفم! بعدش اینقد بهمون خوش گذشته بود که من یادم رفت موقعی که جدا شدیم بهش پس بدم (خودشم یادش رفته بود البته!) بعد دیگه سرمون گرم میشه به کارای خودمون و وقت نمیکنیم همو ببینیم و امروز بالاخره اون طلسم شکسته شد و گفتم هرطوریه دیگه هم باید ببینمت هم امانتی رو بهت تحویل بدم! جاتون خالی از صبح باهاش بیرون بودم تا دم دم های غروب، ناهارم رفتیم یه جای باحال و کلی خندیدیم! در کل امروز روز خوبی بود اگه چیزی گند نزنه بهش!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۶
بی نام
امروز تولد پسر همسایمون بود. تولدش مبارک... به رسم هر سال براش کیک درست کردم (هرچند نامزدشم براش درست کرده بود اما کیک خواهرش که من باشم یه چیز دیگه س!) متاسفانه یکم تهش چسبیده بود و گفتم اگه ازش عکس بگیرم آبروم میره! به جان خودم از کیکی که عرض یه ربع درست کردم انتظار نداشتم اصلا کیک بشه حالا همین که فقط یه طرفش چسبیده بود جای شکر داشت! دوتا درخت هست نزدیکای خونمون اونا رو خیلی دوست دارم، تابستونا با مامان میریم میشینیم نزدیک اونا! منو یاد اون شعر دوران ابتدایی میندازن که با این بیت شروع میشد: " در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روییدند" شعر رو حفظم، یعنی از سال چهارم ابتدایی تا حالا یادم مونده؛ خیلی دوسش دارم! حتی اولین شعری هم که گفتم وزنش عین این شعر بود ( موضوعش یه شعر طنز راجع به شیطنتِ یکی از بچه های کلاسمون بود!) امروز داشتم میرفتم سرکار دیدم چقد خوشگل هر دوشون زرد شدن (منم که عاشق رنگ زرد!) عکس گرفتم بعد اومدم خونه یادم افتاد که پارسال توی یه روز برفی هم از اونا عکس گرفته بودم، گفتم بذارم شما هم ببینین لذت ببرین: + دوتا عکسم توی بهار و تابستون ازشون بگیرم چهار فصلم کامل میشه!! + راستی یبار یکی از دوستام دقیقا بین این دو تا درخت روی جدول نشسته بود و منتظرم بود، بدون اینکه متوجه بشه اون درختا رو چقد دوس دارم!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۴
بی نام
تصمیم گرفتم دیگه صبح ها گوشیمو تنظیم نکنم زنگ بزنه، چرا؟! خبر ندارین؟! این دومین باره که خدا خودش دست به کار میشه و از خواب بیدارمون میکنه! چجوری؟! هیچی دیگه یه زلزله میفرسته زهره تَرَکمون میکنه بعد میگه پاشین دیگه صبح شده! صبح جاتون خالی ساعت تقریبا 7 بود یه زلزلۀ 4 ریشتری اومد که تا چهار ساعت بعدش ویبره میزدیم! همسایه ها بدو بدو میرفتن بیرون منو مامانم داشتیم به اونا نگاه میکردیم و میخندیدیم (خداییش کار بیهوده ایه!) البته من خودم توی اون لحظه خواب بودم، اما اونایی که بیدار بودن میگن قبلش یه صدای وحشتناکی مثه انفجار بمب اومده بعد زمین تکون خورده! همین دیگه! اتفاقی که امروز افتاده بود و رو بورس بود همین بود! حالا جالبه، یکی از دوستام که توی یکی از شهرای اطراف تبریز هستن و البته توی تبریز هم خونه دارن، ظهر بهم زنگ زد اونم بعد از مدتها! منم داشتم میومدم خونه و توی راه صدای گوشیمو نشنیدم (همیشه با این نشنیدن ها مشکل داشتم و چندباری هم با دوستام سر این قضیه که فکر کردن عمدی به گوشی جواب نمیدم دعواها کردم!) رسیدم خونه، دیدم میس کال دارم، یادم رفت بهش زنگ بزنم و اعلام کنم که حالم خوبه! غروب دوباره زنگ زده، از قضیۀ زمین لرزه خبر نداشت هیچ، تازه وقتی فهمید اولین چیزی که پرسید این بود که خونه ای خراب نشده؟! پرسیدم چطور؟ میگه آخه نگرانِ خونمون توی تبریزم!! رفیقای ما هم این مدلی ان دیگه!! یادم میاد م. پ. ن زمانی که توی تبریز بود، زمین یه کوچولو تکون میخورد فوری پیام میداد که زهرا نترسیدی؟! (نگران بود) اما اینبار که تهران بود هیشکی حالمو نپرسید و یه لحظه احساس تنهایی کردم... که همون لحظه دوباره این احساس به کل از بین رفت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۹
بی نام
داشتم تو نت میچرخیدم و همینجوری وبلاگ گردی میکردم که یهویی با پستی توی وبلاگی به اسم چالش میزکار روبه رو شدم! ایدۀ جالبی بود و به دلم نشست، گفتم برسم خونه این پست رو بذارم ولی دیدم الان که سرکار بیکارم وقت رو غنیمت بشمارم! + به نظر من کسی که یه کاری رو شروع میکنه هر چقدم کامنتا زیاد باشه یا سرش شلوغ باشه باید همه رو تحویل بگیره، وگرنه از اینکه بهش بگن پارتی بازی کردی یا خوب نمیتونی مدیریت کنی یا هرچی نباید ناراحت بشه! من توی مسابقه شون شرکت نکردم این عکسم واسه خواننده های وبلاگم گذاشتم!برای اطلاع بیشتر از اون وبلاگ کذایی اینجا کلیک رنجه کنین! اینم میزکار من:
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۹
بی نام
یادمه چند باری توی پست های قبلی گفته بودم که چقد عاشق نامه نگاری ام!! از نظر من هیچ یادگاری ای به اندازۀ نامه نمیتونه با ارزش باشه! چرا؟! چون چیزیه که از دل آدم بیرون میاد و به دل هم میشینه... البته کادوهایی هم که دست ساز باشه و کسی خودش بسازه و بده هم میتونه همین خاصیت رو داشته باشه! منم یه عادتی دارم کسی رو که دوست داشته باشم یا بهش ارادت داشته باشم یه شعر یا متن انگلیسی براش مینویسم و به عنوان یادگاری بهش کادو میدم ( حالا کار ندارم نصف دانشگاهمون بخاطر اینکه دوسته دوستام بودن و دوستام ازم میخواستن از طرف اونا براشون بنویسم، از این دست نوشته ها دارن) اما فک نمیکردم که واقعا دوستام هم به این چیزِ ظاهرا بی ارزش اینقد ارزش بدن که منو یادشون بندازه! یه دوستی دارم که از زمانی که پدرش فوت کرده بود ازش خبر نداشتم، یعنی میخواستم ازش خبر بگیرم اما... دیشب یهو دیدم این پیام رو برام فرستاده: بعد از کلی حرف زدن ها ازش پرسیدم حالا چی شد این نوشته رو پیدا کردی، اینم جوابش: + امیدوارم خدا بهش صبر بده و پدرشو بیامرزه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۲
بی نام
دیروز پنجشنبه بود... میدونم میدونین، لابد اینم میدونین که امروز جمعه س؟! اما دیگه اینو نمیدونین که من بازم مثه هفتۀ پیش مرخصی گرفته بودم که با مهیار بازی کنم... همینطوری که مهیار بغلم بود نمیدونم چاقو روی زمین چیکار میکرد که رفت تو پام و کفِ پام از دو جا به شدت زخم شد و از دیروز تا حالا دارم لنگان لنگان راه میرم!! خدا کنه تا فردا خوب بشم وگرنه چجوری برم سرکار؟! (میخواستم عکسشو بذارم اما چون دیدنِ پای نامحرم گناه داره، نمیخوام خواننده های ذکور رو به گناه بندازم!) بهتون نگفته بودم... سه شنبه که رفته بودم دانشگاه م. پ. ن ازم خواسته بود که برم از یکی از مسئولین سوالی بپرسم (در رابطه با مدرکش) و وقتی بهش زنگ زدم واااای باورتون نمیشه، اولش نشناختم! یعنی عرض دو ماه آدم لهجه ش اینقد عوض میشه؟! فک کنم دیگه کم کم ترکی حرف زدن هم یادش بره، شایدم یکم بعد دیگه منو نشناسه (یعنی تا این حد!) بهش میگم بابا تو که لهجه ت اینجوری نبود ، تُرک بودی اصیل، چرا به این روز افتادی... چپ چپ نگام میکنه! دروغ میگم بگین دروغ میگی! از الناز بگم براتون، ماشاا... دختر روز به روز قد میکشه، داره به خدا میرسه، هر چی میخوره هم به طول میده هم به عرض! میگفت چاق شده هاا اما باورم نمیشد تا اینکه خودم با چشمم دیدم! دیروز که نرفته بودم سرکار، یکی از همکارام زنگ زده یه ساعتی که با هم حرف زدیم بهم گفت که برای ماه بعد صاحب کارمون یه برنامه ای قراره بذاره که هم به نفع منه، هم به نفع همکارم، هم به نفع خوده صاحب کار! امیدوارم این برنامه انجام بشه، اگه بشه به سمع و نظرتون میرسونم! دو تا کارتون دانلود کردم، فیلم هم زیاد دانلود کردم و نگاه نکردم اما لامصب از کارتون نمیتونم بگذرم، حالا نمیدونم امروز چجوری درس بخونم که به کارتون نگاه کردنم لطمه نزنه! یه همکلاس داشتیم تو دانشگاه، خیلی دختر خوب و شوخی بود، توی تبریز تئاتر کار میکرد، چند باری هم واسه تئاتراش دعوتمون کرده بود (ما که دوستاش بودیم رایگان میشد برا ما) اما هر بار نمیشد بریم، امروز یعنی همین نیم ساعت پیش توی شبکۀ استانی (سهند) یکی از سریال هاشو دیدم، یاد اداهاش افتادم کلی خندیدم، دلمم تنگ شد براش البته! (محض اطلاع برای اونایی که تبریزی هستن: سریال طاهره.... نقش سولماز)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۰۶:۴۴
بی نام
دیروز با مامان رفته بودم النگومو عوض کنم و یه شماره کوچیکترشو بگیرم! اما رفتیم، دیدیم کلا طرف اشتباه فهمیده و به مدل دیگه سایز 1 رو سفارش داده، خلاصه من از اون مدل جدیده خوشم اومد و همون قبلی رو هم دادم و دوتا مدل جدید گرفتم! داشتیم میومدیم خونه که یه چیز جالب دیدم و یاد الناز افتادم و همونجا اونو خریدم براش (جای دوری نمیره که) و امروز به عنوان یه کادوی بدون مناسبت بهش هدیه دادم (تف به ریا): حالا من امروز الناز رو چجوری دیدم؟! اصلا برنامه چی بوده؟! قضیه اینجوریه که قرار بود امروز من و خواهرم و الناز و خواهرش (که امسال از دانشگاه ما قبول شده) بریم مدرک آبجی رو بگیریم! از اون طرفم یه سید داشتیم که پارسال رفته بود کربلا و امسالم قسمت شده و قراره بره، چند شب پیش اصرار داشت که بیاد سوغاتیه پارسالمو بهم تحویل بده،(در کمال پررویی خودم سفارش داده بودم) منم وقت رو غنیمت شمردم و گفتم امروز اگه دانشگاه میاد بیاره سوغاتیمو بده که آورده بود و دستش درد نکنه! خلاصه امروز خیلی خوش گذشت و جای همتون خالی بود! دیشبم خواب کسی رو دیدم (بعد از سالها) که امروز همش نگران بودم نکنه توی دانشگاه اتفاقی ببینمش که خدا رو شکر ندیدمش (اما از شما چه پنهون همچین بدمم نمیومد ببینم چه ریختی شده!!) + پریشب هم با مامان فیلمی که م. پ. ن توی وبلاگش معرفی کرده رو داشتم نگاه میکردم! بهتون توصیه اکید میکنم اگه زیادی احساسی هستین و فیلم روتون زیاد تاثیر میذاره به هیچ وجه اون فیلم رو نه دانلود کنین نه نگاه کنین!! سرِ همین احساسی شدن من هم م. پ. ن قسم خورده دیگه بهم فیلم معرفی نکنه!! یعنی پای قسمش میمونه؟! اگه بمونه من از بی فیلمی میمیرم!! (حالا نه که خیلی هم اهل فیلمم!!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۷
بی نام
داشتم از سرکار میومدم دیدم اوه اوه یه عالمه برگ زرد ریخته درست توی مسیری که اونجا رو دوست دارم! یاد دوتا چیز افتادم؛ اول اون عکسی که م. پ. ن از دانشگاهشون برام فرستاده بود، بعد اون شعری که چند سال پیش واسه پاییز گفته بودم! گفتم دوتاشم یکی کنم بذارم برا این پست... با اجازتون دو بندشو حذف کردم یعنی چیزی حدود 8 بیت؛ راستی دو بیت اولش رو خودم بیشتر از همه دوست دارم! تکرار میکنم شاعرش خودمم، دزدیِ ادبی نفرمایید لدفا... در میان فصل فصل شورانگیز بین آن همه غصه های لبالب لبریز در خنکای این شهر من "تبریز" چقدر عاشقانه میدرخشد این پاییز! در تمامی ماه های شوریده که یاد تو در این سینه کوبیده هیـــچ شاخه گلی نروییده ولی عاشقانه میدرخشد این پاییز! کنار درختان لخت غم دیده و ابرهای تکه تکه و ترک دیده یک عاشق دلبسته و ستم دیده عجیب عاشقانه میدرخشد این پاییز! میان این همه آرزوهای بیهوده که از قدیم همه ناسرانجام بوده و چشم های من که از اشک نیاسوده "بمان" که عاشقانه میدرخشد این پاییز!!! امروز به لطف یه آشنای قدیمی  یه سری ناراحتی ها و دلخوری هایی یادم اومد که داشتم فراموششون میکردم، یهو که بخودم اومدم دیدم قلم و کاغذ جلومه، دارم مینویسم، چون به خودم قول دادم دیگه هیچوقت شعری نگم سریع سوزوندمش!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۴۳
بی نام
زمان دانشجویی (بازم رفتیم تو خاطرات!!) یه دختر و پسری همکلاس ما بودن که با هم نامزد بودن و روز عروسیشون همۀ ما رو دعوت کرده بودن و مام که هم طرف دختر بودیم هم طرف پسر، کلی بهمون خوش گذشت و جاتون خالی! + خب که چی؟! _ میگم دیگه صبر کنین! دیروز توی اینستا همین پسره (آقا داماد) منو فالو کرد! همچین یهویی ذوق مرگ شدم و تمام خاطراتم اومد جلوی چشمم! رفتم توی لیست دوستاش کسی رو پیدا کردم که باورم نمیشد!! یکی از استادامون که خیلی دوسش داشیم، آقای دکتر ب. س! از اون معدود استادایی بود که هم مدل درس دادنش رو دوست داشتم، هم درسایی که داده یادم نرفته، هم نمره دادنش عالی بود!! خدا حفظش کنه! الان بسی خوشحالم! دیشب یه اتفاقی افتاد، یه چیزی رو که نمیخواستم بگم، گفتم!! (این جملۀ رمزی برا خودمه که یادم باشه کِی چی گفتم!) دیروزم که همینجوری مرخصی گرفته بودم که از حق سه روز مرخصی در ماهم استفاده کرده باشم (حقمه خب)!! البته خیلی هم همینجوری نبود، مهیار از صبح اومده بود که عمه ش فداش شه!! + فک میکردم خیلی حرف برا گفتن دارم اما الان که نوشتم دیدم خیلی هم حرف ندارم! + اگه آهنگه خوب که ارزش شنیدن داره بهم معرفی کنین ازتون ممنون میشم (بعد از یک ماه گوش نکردن به آهنگ، به شدت کمبود آهن+گ پیدا کردم!) + برای این پست عکس ندارم! خودتون یه عکسی تصور کنین!  + عنوان پست به تک تک پاراگراف ها مربوطه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۲
بی نام
پاییز ما تموم شد! به همین زودی... و امروز شاهد اولین برف بودیم (عکس از محل کارم درست موقعی که تازه برف شروع شده بود گرفته شده) واضح نیس چون مجبور بودم حجمشو کم کنم! اومدم خونه، برف که دونه دونه میومد، منم توی آرامش انار (میوۀ محبوبم) دون میکردم و داشتم به حرف اون عزیزی فکر میکردم که میگفت: "یکی رو هم نداریم براش انار دون کنیم" + راستی یه چیز جالب! پریشب ساعتای حدوداً 10 بود که خیلی خوابم میومد و منم خوابم بیاد صبر نمیکنم، داشتم همینجوری میخوابیدم که بدون اینکه به چیزی یا کسی فک کنم، یهویی یه شخصی اومد تو ذهنم و نرفت بیرون! مونده بودم که این طرف چرا بعد این همه مدت بیخبری ازش، یهویی اومده تو ذهنم! فردا صبحش (که دیروز صبح باشه) دیدم عـــه دقیقا همون ساعت، همون شخص توی تلگرام بهم پیام داده!! یعنی درست اون لحظه ای که اون به یاد من بوده، منم به یادش بودم!! به این میگن تله پاتی عایا؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۵
بی نام