دیروز
که از سرکار اومدم تا شب داشتیم ترشی درست میکردیم! امسال یکم ترشی درست کردنمون
دیر شد، آخه آبجی و عروسمون که درست کرده بودن برامون سهم آورده بودن و منتظر
بودیم تموم بشه بعد خودمون دست به کار شیم!
امروزم
قرار بود بعد از تقریبا یه سال برم ملاقات یکی از دوستام که البته توی آموزشگاه
زمانی باهم همکار هم بودیم! دلیل این ملاقات این شال بود!
راستش
پارسال 22 بهمن که ما از طرف پایگاه رفته بودیم راهپیمایی (بخاطر بحث گزینش و
اینا) هوا که خوب بود همین دوستم ز. ج شالشو داد که بذارم تو کیفم! بعدش اینقد
بهمون خوش گذشته بود که من یادم رفت موقعی که جدا شدیم بهش پس بدم (خودشم یادش
رفته بود البته!) بعد دیگه سرمون گرم میشه به کارای خودمون و وقت نمیکنیم همو
ببینیم و امروز بالاخره اون طلسم شکسته شد و گفتم هرطوریه دیگه هم باید ببینمت هم
امانتی رو بهت تحویل بدم! جاتون خالی از صبح باهاش بیرون بودم تا دم دم های غروب،
ناهارم رفتیم یه جای باحال و کلی خندیدیم! در کل امروز روز خوبی بود اگه چیزی گند
نزنه بهش!