15. بسیجی شیعه و سنی ندارد...
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ق.ظ
بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...عنوان رو حال کردین؟!جونم براتون بگه که تقریبا دو ماه پیش بود که از طرف اون آموزشگاهی که اونجا تدریس میکردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!کلی اطلاعات جمع کردم که چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم که چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شکیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو کتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شک کنم به نمازی که خوندم، دندم نرم شروع میکنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم که وسط نماز شک کردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شک" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!خلاصه یکی از همکارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا که قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت که سخت نیست و نترس و از این صوبتا!رفتم و سر صبح اولین نفری بودم که اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دکترا که میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلانهمچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده کرده بودم که هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط اندازخلاصه از اونجایی که خوده لوک خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم که شهیده!! فک کنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتاآخر آخرا که از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!قیافه ی من در اون لحظه نمیخواستم کم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!قیافه ی خانومه منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم که نزدیکه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیک ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلکی چقد از فضایل معنوی دوره!!خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت کلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید کفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم! با این مقدمه ی یه کوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!از اونجایی که فقط صبح ها میرم سرکارو عصرا بیکارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه کنکورم هم برنامه ریزی کردم از بهمن شروع کنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...برا همین قضایایی که گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی که اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میکشه و به طبع با ماشین خیلی کم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه! راستش فک میکردم الان یه جاییه که نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بکمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تکبیر بگی! بعدش که رفتم دیدیم حتی خانوم هایی که در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت کردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!! + بسیج همچین که میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی
۹۴/۰۷/۰۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.