24. یه آشی براتون بپزم...
جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۲ ق.ظ
دو
روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته
بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟
-
وقت داری بریم بیرون؟!
+آره
چطور؟ کجا بریم حالا؟
-
تو بیا بهت میگم!
+باشه،
ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام!
(لبخند
رضایت بخش روی صورت سحر!!)
و
به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم
آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان
گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم
ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این
حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!!
خلاصه
کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم
نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که
چقد مهربونم!
واسه
اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من
کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست،
اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد
که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو
توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟!
هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!)
خلاصه
جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره
گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف
و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم...
مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای
نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه
پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم
چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم
اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!
۹۴/۰۷/۲۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.