50. کلبه ی احزان نشد دیگر گلستان...
جمعه بود... توی اون گروهمون توی تلگرام که میگفتم تعدادش هیچوقت از 30 نفر تجاوز نکرده قرار بود طبق قوانینی که من تعیین کرده بودم صندلی داغ برگزار بشه تا بیشتر همو بشناسیم و طبق همون قوانین اولین نفر مدیر گروه یا همون میم بود! نمیدونم این پیشنهاد کی بود اما به نظر من آدم هرچی کمتر دوستاشو بشناسه بیشتر دوسشون داره و اصلا آدم یکی رو نشناسه بهتره! اون روز اینقد حالم بد بود که وقتی سید خبر داد که قراره بره کربلا بجای اینکه خوشحال بشم نمیدونم چرا دلم گرفت... تازه دیروز وقتی یادم افتاد کلی خوشحال شدم و یکمی هم غبطه خوردم به اون و یکی دیگه از بچه ها (همونی که شهریور باهاش رفته بودم بیرون!) که اتفاقا اونم همین جمعه قراره بره!! اصلا دیروز اونقد حال و احوال روحیم خراب بود که مرخصی گرفته بودم و مونده بودم خونه و حتی حوصله ی اینترنت اومدن هم نداشتم! اونقدری که وقتی اون رفیقم که دوسش دارم خیلی باهام سرد برخورد کرد انگار منو نمیشناسه وبراش یه غریبه م، مثله قبل ناراحت نشدم و هیچ واکنشی به رسمی حرف زدنش نشون ندادم! یعنی زهرای دیروز اصلا من نبودم! حتی یکی از دوستام که اسم منو گذاشته بود بمب انرژی واقعا باورش نمیشد منم میتونم یه روز تا این حد ناراحت باشم! از طرفی با الناز و زهرا هم که امروز قراره بریم بیرون قول داده بودم از همون شیرینی دوباره درست کنم... راسته که میگن آدم وقتی خوشحال نباشه حتی رو دست پختشم اثر میذاره! یه چندتاییشو توی روغن سرخ کردم و بقیه شو همینجوری گذاشتم توی فر! اصل این شیرینی طوریه که باید سرخ بشه اما اینقد بی حال بودم که از خودم ابتکار به خرج دادم... شاید ظاهرش قشنگ شده باشه اما طعمش اصلا خوب نیست، نمیدونم شایدم من فک میکنم طعمش خوب نیس چون میلاد به تنهایی اکثرشو خورد و خیلی هم خوشش اومده بود! امروزم حالم نسبت به دیروز بهتره اما...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.