108. روزهای دور از وبلاگ...
پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ق.ظ
از وقتی کامپیوترم خراب شده دلم
بیشتر از پیش برا اینجا تنگ شده، انگار سالهاس اینجا چیزی ننوشتم، حتی دیشب دیگه
از چت هم خسته شده بودم جاتون خالی پنجره رو باز کردم و چراغ اتاقو خاموش کردم و
هندزفری توی گوش و نسکافه توی دست و... خلاصه داشتم وقتمو میگذروندم و به همه چی
داشتم فک میکردم از جمله کامپیوترم و اینکه الناز فیلم های درسی داره و چجوری میتونم یه هارد بخرم یا گیر بیارم تا بتونم اونارو بزنم
توش و حالا به فرض الان فیلما هم دستم باشه چجوری میتونم تماشاشون کنم؟!
بگذریم که پدر بی پولی به همراه
پدر عاشقی بسوزه!
سه شنبه سرکار هوا اینقد گرم بود
که یهو بنده هوس بستنی کردم! توی این عکس که در زیر میبینین اونی که زودتر داره
تموم میکنه اصلا من نیستم!! مدیونین فک کنین منم!
خب چیکار کنم بستنی دوس دارم
دیگه!!
دیروزم بهم مرخصی داده بودن!
نمیدونم چه اتفاقی افتاده که چند شبه دارم خواب یکی از همکلاسی های دوران
دبیرستانمو میبینم که شدید باهم درحال رقابت بودیم و یه جورایی هم اون از من بدش
میومد، هم من از اون!! حتی باهم دوست هم نبودیم ولی خب بالاخره چون توی یه کلاس
بودیم همدیگه رو میشناختیم!! یعنی حتی اسمشم یادم رفته بود اما از چند شب پیش اسمشم
یادم افتاده! فک کنم الان خانوم دکتر شده باشه واسه خودش، امیدوارم خوشبخت شده
باشه!
۹۴/۱۲/۱۳