...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

178. بازگشتن میلاد به خونه!!

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ب.ظ
بالاخره بحرانی ترین روز ممکن رو توی فصل بهاری که گذشت (هرکی ندونه فک میکنه ده بیست سال ازش گذشته) به سختی و مشقت هرچه تمام تر پشت سر گذاشتم اما خداییش پدرم دراومدم ها، واسه شما یه حرفه اما واسه من یه عالمه کار بود که باید انجام میدادم! جدای از این اینها میبینم که رفتیم توی ماه مورد علاقۀ من! ماه تولدم... ماه اتفاق های بزرگ، ماه آدم های بزرگ (یه نمونه ش همینجا حی و حاضره!)! از این طرفم که ماه رمضون نصفش گذشته و بیصبرانه منتظرم این نصف دیگه هم بگذره و اون روز سرنوشت سازم بگذره (25 تیر؛ البته با خوشی و خرمی)، برسیم به روز تولد من! هرچند آخرین باری که روز تولدم کادو گرفتم رو یادم نمیاد اما خب قانعم به همون دو سه تا پیامی که دوستام برام میفرستن، تازه اگه یادشون باشه! یه چند نفری هم لطف مضاعف دارن و زنگ میزنن، اونایی هم که کلا واسه اینکه این تبریک گفتن رو از سرشون باز کنن و واسه بعد حرفی نباشه که آقا من تبریک گفتم و اینا، میان تلگرام یه پیامی رو که خودشونم نخوندن و احتمالا تهش تبلیغ یه کانال باشه برام فوروارد میکنن که خب بازم جای شکرش باقیه! اما میخوام براتون از یه ترس صحبت کنم! باور بفرمایین هنوز اون تکانه ای (همون مینی زلزلۀ خودمون) که دو سه روز پیش اومد، ترسش توی وجود الناز باقیه! میگین از کجا میگم؟ چون چند شبه تا سحر نمیخوابه!!! حالا وقتای عادی ساعت 10 نشده میگه من خوابم میاد بای! راستی بهتون گفتم که میلاد انتقالیش جور شده و همین امروز و فرداس که واسه همیشه بیاد تبریز؟! من نمیدونم یکی نبود به مادرم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود، تو چرا میری سرهنگ فلانی رو پیدا میکنی که یارو بیاد پارتی بازی کنه و میلاد رو انتقال بدن اینجا آخه! خو من محدود میشم، من به تک فرزند بودن عادت کردم(چه کیفی هم میده لامصب)، حالا میلاد هی میخواد بیاد بشینه ور دل من! اصلا نزدیکه کنکور هی دارن به من استرس وارد میکنن! الان من نصفه مطالبی رو که تا حالا یاد گرفته بودم رو فراموش کردم بخاطر این واقعۀ دردناک! خو میذاشت بعده کنکوره من میومد! میدونین بدترین جاش کجاس؟! اونجاس که توی این خونه هرچی میومد، هرچی پخته میشد، هر کاری صورت میگرفت، برای من و باب میل من بود، حالا که میلاد بیاد همۀ توجه ها میره به سمت اون... من منزوی میشم و در نهایت فراموش! همونطوری که م. پ. ن که تازه به ارشد رسیده س منو داره کم کم فراموش میکنه!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۱
بی نام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.