181. دومین شب قدر...
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ب.ظ
در
اتفاقی نادر من امروز بعد از اذان ظهر از خواب بیدار شدم! البته خواب مفید من تا
ساعت 10 بود، بقیۀ وقت رو هم مجبور بودم بخوابم، یا لااقل خودمو بزنم به خواب!
حالا چرا مجبور بودم؟! قضیه از این قراره که توی روزهای عادی مامان من و خانوم های
مومن و متدین همسایه روزهای سه شنبه کلاس قرآن دارن و اونم هر کس مایل باشه توی
خونه ش این کلاس رو برگزار میکنه، اما توی ماه رمضون چون برنامۀ ختم قرآن هست، این
کلاس هر روز تشکیل میشه و خانومای بیشتری مشتاقن که این کلاس خونۀ اونا باشه، منم به
مامان گفته بودم که اینم برنامۀ شب احیا نیست ها، من درس دارم، خانوما بخوان بیان
درسته پذیرایی نداریم، اما شما ها که سر و صدا دارین من نمیتونم تمرکز کنم واسه
درس، مامانم قبول کرد و با اینکه دلش میخواست یکی دو روزم کلاس قرآن خونۀ ما باشه
اما بخاطر من بیخیال شد، اما گویا خدا یه چیز دیگه میخواد و بخاطر یه مشکلی که
برای یکی از همسایه های خوبمون پیش اومد و مسالۀ آبرو درمیون بود، مجبور شدیم قبول
کنیم که امروز و فردا قرآن خونۀ ما باشه، منم که تا ساعت 10 خوب خوابیده بودم، چون
دیگه خانوما اومده بودن نه میتونستم درس بخونم نه چیزی، گفتم بیا بخواب که حسابی
کمبود خواب داری، حالا امروزم که تعطیله عصر وقت داری برا درس خوندن، اما دریغ
از این که آدم هرچی بیشتر میخوابه کسل تر میشه و دیگه دست و دلش به کار دیگه ای
مثل درس خوندن نمیره!
خلاصه
هنوزم که هنوزم به قول دوستان حسش نیس، گفتم بیام یه پستی چیزی بذارم شاید حالم
اومد سرجاش! یه جورایی هم این شبای احیا ریتم خواب آدمو بهم میریزه، حالا اگه
واقعا آدم بتونه توی این شب ها حاجت بگیره که فبها المراد (فبهالمراد؟)؛ اما اگه نتونه چیزی بجز
کسلی و بی خوابی و گذر وقت واسه آدم نداره! مامان میگه توی تلویزیون حاج آقاعه میگفت
این شبا شفاعت بخواین، میگم آخه مادر من، من اگه حاجت این دنیامو نگیرم و یهویی از
رو ناراحتی کفر بگم که دیگه شفاعت کسی قبول نیست، بذا من اول حاجتمو بخوام، وقتی
حاجته رو گرفتم سالهای بعدش واسه شفاعت دعا میکنم! همینجوری نگام میکنه، میگم
معامله س دیگه! سرشو که تکون میده میگه میدونم داری منو بخاطر هوش و ذکاوتم تو دلت
تحسین میکنی، نمیخواد کتمان کنی!
یه
عکسم پیدا کردم خیلی خفنه، همچین به دلم میشینه، اول میخواستم بذارم تلگرام، اما
گفتم به عکسای اونجا کی اهمیت میده، اینجور عکسا رو باید قاب کرد زد رو دیوار که
دم به دقیقه نگاش کنی و لذت ببری! حالا دیوار خاطرات منم وبلاگمه، نصبش میکنم
اینجا، باشد که قسمت هممون بشه!
۹۵/۰۴/۰۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.