191. یه روز خیلی بد...
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ
دیروز
کلی پیام های انرژی مثبت دریافت کردم، حتی داداشم میلاد از پادگان زنگ زده بود و
برام کلی آرزوی موفقیت کرده بود، کمتر کسی بود که نمیدونست من فردا (یعنی امروز)
کنکور دارم! حتی آخرین پیامی که دیروز از یه دوست خوب دریافت کردم هم کلی انرژی
بهم داد...
اما
با این حال تمام آرزوهام برباد رفت و نه تنها کنکور نسبت به پارسال سخت تر بود،
بلکه منم آخرهای کنکور (شایدم وسطاش) کلا حالم بد شد و مجبور شدم کنکور رو نصفه و
نیمه ترک کنم!!
توی
کلاس شمارۀ 7 مدرسۀ فاطمیه کنار پنجره ای که یه تاقچۀ بزرگ داشت و درست لوکیشینی
بود که آرزوشو داشتم، فک نمیکردم اتفاق بدی بیوفته اما....
یه
مراقبی داشتیم که قبل از کنکور کلی واسمون از خودش خاطره تعریف کرد و کلی
خندوندمون، میگفت 12 سال بعد از دیپلمش رفته بوده دانشگاه! واسه اینکه استرسمونو
کم کنه ازمون خواست یه بیوگرافی مختصر از خودمون بگیم! خیلی جالب بود، توی اون
کلاسی که تقریبا 30 نفر بودیم، 7-8 نفرشون فارغ التحصیل لیسانس یا حتی ارشد بودن و
احتمالا مثه من هدفشون رشته های بزرگ بوده، اما بعد از کنکور که دیدمشون همچین
راضی از جواب هاشون نبودن!
فک
میکنم از سال 87 که اولین کنکورمو دادم تا حالا 5 باری این کارو کردم، و توی این
سالها امسال اولین سالی بود که وقتی از جلسه اومدم بیرون، برخلاف همۀ بچه ها هیچ
کسی اون بیرون منتظرم نبود، یعنی خودم خواسته بودم کسی نیاد، ولی نمیدونستم قراره
اینقده دلم بگیره!
شاید
باید کتابامو نگه دارم برای سال بعد...
۹۵/۰۴/۲۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.