...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

217. مخلوطی از حرفام!

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ
دیروز مهیار 10 روزه میشد و منم نمیدونم چه رسمیه که وقتی بچه 10 روزه میشه یه جشن مختصر میگیرن و اگه دختر باشه گوشاشو سوراخ میکنن و اگه پسر باشه ... منم چون عمه ش میشم، دیروز رو مرخصی گرفتم و قبل از اینکه بریم خونۀ داداشم رفتیم بیمارستان و بعد از کلی علافی (الافی؟) بالاخره ساعت 1 کارمون اونجا تموم شد! اتفاقا همونجا که بودیم ناف مهیار هم که سیاه شده بود افتاد!! طبق یه سری باورهای عامیانه که نمیدونم خرافات محسوب یا نه، رفتیم نافشو توی یکی از باغچه های بیمارستان خاک کردیم به امید اینکه دکتر بشه!! اگه میخواین بدونین که آیا این باور صحت داره تقریبا 20 سال هم وبلاگ منو دنبال کنین ببینیم آیا مهیار دکتر میشه یا نه!! اگه دکتر شد خب یعنی باور درستی هست، اما اگه نشد میره تو دستۀ خرافات!! دیروز شایدم پریروز بود که دو تا از دوستام (این دو نفر هیچ ربطی به هم ندارن!) ازم خواستن براشون مقاله هاشونو (البته چکیدۀ مقالشونو) از فارسی به انگلیسی ترجمه کنم!! خیلی ازشون خواهش کردم که همچین چیزی ازم نخوان اما کارساز نشد و بالاخره موفق شدن که راضیم کنن (گرچه بازم راضی نیستمااا چون خداییش سخت ترین کارِ ممکنه!!) از زمانی که لوبیاهامو به خونۀ جدیدشون منتقل کردم هیچ خبری ازشون نیست! نگرانم نکنه زیر خاک خفه شده باشن! توی نت نوشته بود که حداکثر عمق خاک 10 سانت باید باشه من اونا رو توی حدود 6-7 سانت خاک کردم اما نمیدونم چرا هیچی معلوم نیست!! نگرانم... خیلی نگرانم... این نتیجه های کنکور کی قراره بیاد؟! دیشب خواب دیدم پرستاری قبول شدم!! البته فقط خواب بودااااا شما باور نکنین!! خداییش من اگه با این رتبه چیزی قبول شم دیگه واقعا به این نتیجه میرسم که سنجش یه تخته ش کمه شایدم کلا بالاخونه رو داده اجاره!! به هر حال خوابه دیگه... تنها دلخوشیه آدمایی مثه منم همین خواباس!! دیروزم که چهار شهریور بود، یادم میاد تولد کسی بود اما نمیدونم کی!! به هر حال اگه وبلاگو میخونه تولدش مبارک! البته روز کارمند هم بود که خوشبختانه هیشکی بهم تبریک نگفت! نه به اون تبریکایی که روز پزشک دریافت کردم نه به اینکه دیروز هیشکی اهمیت نداد که بنده هم میتونم کارمند باشم!! یعنی همه منو به عنوان پزشک بیشتر قبول دارن تا یه کارمند!! (به پزشکامون بر نخوره هااا بنده جسارتی به شغل شریف شما ندارم!!) نمیدونم چرا این روزا اتفاق خاصی نمیوفته آدم بیاد با ذوق و شوق تعریف کنه!! حوصلم پوکید!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۵
بی نام

نظرات  (۱)

خانمی چوخ مبارحدی عمه اولماغین
پاسخ:
مرسیییییی عزیزم!! ایشاا... روزی که خودت عمه شی!

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.