233. برگشتم! :)
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ق.ظ
توی این پست اگه یادتون باشه گفته بودم که یه مراسم داریم برا دیدن بچه که به ترکی بهش
میگیم "اَیلَشمه" که منم واسه راحتی گفتم "بچه ببین!"...
پریروز که چهارشنبه میشد این مراسم واسه دیدن مهیار خونۀ ما بود و جای همتونم خالی
بود! قبل از اومدن مهمونا و بعد از رفتنشون آبجی حسابی ازم کار کشید، واقعا آبجی
مادر شوهر بشه عروسش بدبخت میشه!
دیروزم
که بهتر بگم دیشب واسه عروسی جایی خارج از شهر دعوت بودیم و ساعت 2 و نیم شب
برگشتیم! خواهرِ بزرگه عروس خواهره من بود! بعد همون خواهره رضاعی من الان یه دختر
4 ساله داره، نکته شو گرفتین؟! بله دیگه هم سن هم هستیم! بگذریم!
حالا
این دو روز که من درگیر بودم یه اتفاق ناگواری هم افتاد!! یکی از لوبیاهام، همونی
که میگفتم منم، همونی که قد و بالای رعنایی داشت، همونی که بیشترین فتوسنتز برعهدۀ
برگ های پُرپشتش بود، همونی که درسته شانس نداشت اما نهایت تلاششو کرد که به خوش
شانسا ملحق بشه، بله همون لوبیا چهارمی پژمرده شد و افتاد مُرد!!
این
اتفاق باعث شد یه تئوری دیگه به اون دوتا تئوریه قبلیم اضافه کنم، اونم اینه که
اگه شانس نداشته باشی هرچقدم تلاش کنی و هرچقدم به موفقیت های چشمگیری دست پیدا
کنی، آخرش دهنت سرویسه!!
+
راستی دیروز هم یه اتفاق افتاد تنم لرزید!! موندم که آیا بگم؟! آیا نگم؟! به کسی
میگم که کَس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه (ترجیحا با ریتم بخونین!)... میخوام توی پست بعدی بذارم اما باید رمز
داشته باشه، چون راجع به یکی هست که درسته اصلا اهل نت و این چیزا نیست اما احتمال
میدم آدرس وبلاگمو داره و بیاد بخونه ممکنه یکم بد بشه!! از مطالب رمزدارم خوشم
نمیاد، حالا من چیکار کنم؟!
+
یه دوستی داشتم قبل از الناز، خیلی دوسش داشتم، بخاطر یه سری بدقولی هایی که داشت
یکم رابطه مون سرد شد، مخصوصا زمانی که صاحب عروس شدن (تقریبا من و الناز و و
احتمالا بقیۀ دوستاشو بخاطر عروسشون از دست داد! مثلا شما فک کنین من الان بخاطر
مهیار النازو تحویل نگیرم!! خو میاد منو به باد فحش میگیره دیگه! آخه بودنه مهیار
چه ربطی داره به رابطۀ منو الناز؟!) دیروز تولدش بود، اما تبریک نگفتم، خودمم یادم
بود عمدا اینکارو نکردم، چون اون تولد منو تبریک نگفته بود، بالاخره هرچیزی حساب
کتاب داره! کینه کینه نیست که شُتریه!
۹۵/۰۶/۲۶