255. مُردم از خستگی... :(
دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ
بنده
به شدت معتقدم که آدم اول هفته رو هر جوری شروع کنه تا آخرش یجورایی همونجوری تموم
میکنه! شنبه مامان یه عالمه سبزی خریده بود و منم بعد از اینکه از سرکار اومدم
مستقیم نشستم و با کمک همسایه ها بالاخره شب تموم شد! فرداش که یکشنبه باشه همسایمون دو برابر ما سبزی خریده بود و به رسم
ادب باید میرفتم کمک و دوباره از سرکار خسته و کوفته رفتم اونجا و اونم شب به زور
و بلا تموم شد! مامان گفت برای استراحت دوشنبه (که امروز باشه) رو بریم خونۀ خالم
اینا، منم گفتم باشه و امروز از سرکار مستقیم رفتم اونجا و شاید باورتون نشه اما
سه برابره این دو روز اونجا سبزی بود!!! قسم خوردم فردا عمرا دست به سبزیه کسی
بزنم، حتی اگه خواهرم باشه! مُردم به خدا از خستگی!!
علاوه
بر اینا امروز تولد همکار و دوست خوبم ف. گ بود، جای همتونم خالی بود، دفتر رو
گرفته بودیم رو سرمون (یکمم سرمون خلوت بود آخه!) واسه خنده از این کیک هزار تومنی
ها خریدیم و براش با کمترین امکانات تولد گرفتیم!! اما خداییش از مجللترین تولدهام
بیشتر بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم!
۹۵/۰۸/۰۳