325. دل نوشته...
شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ
امروز هم دیدمش، همان جای همیشگی! از دور نگاهم میکرد، همین که به او نزدیک تر شدم نگاهش را دزدید، با گوشه ی چشمش نگاه میکرد که انگار نمی خواهد بفهمم که من را زیر نظر دارد! همین کارهایش مرا بیشتر تحریک میکند که زل بزنم به او! اخ که چه چشم هایی! دیوانه ام نکن، دیرم شده است، باید بروم، فروکش کن آن شراره های سرکش آتش چشمانت را!
نمیدانم دیگر این گربه های محل این همه دلبری را از که آموخته اند؟!
۹۶/۰۹/۱۸
ممنون از این که تشریف آوردید
. بله نوشته خودم بود.
ممنون می شوم باز هم به من سر بزنید