331. ماجراهای شب یلدا...
هفته ی پیش داشتیم واسه شب یلدا (که دیشب بود) نقشه می کشیدیم که چیکار کنیم یا کجا بریم یا کیا رو دعوت کنیم! مامان گفت یا بریم خونه ی یکی از عموها یا دایی ها! من گفتم مامان نمیشه که، شاید اونا دوست دارن فقط با بچه های خودشون شب یلدا رو بگذرونن و درست نیس مام خودمونو بندازیم خونه شون! فوقش خودمون همچین کم هم نیستیم، دوره همی یه یلدا میگیریم و خوش می گذرونیم! اما دو شب پیش در عین ناباوری، عموم اینا زنگ زدن که اگه جایی دعوت نیستین بیاین خونه ی ما، ماشاا... اونام واسه خودشون با جمع کثیری از بچه ها و نوه ها، لشکری ان! مام قبول کردیم و جاتون خالی دیشب کلی بهمون خوش گذشت!
لازم به ذکره که اون هندونه ی متحرک رو آخر آخرا خوردیم خخخ!
وقتی دیدیم کتاب حافظ گیرمون نمیاد دست به دامن این فال های اینترنتی شدیم، چه آبرویی هایی که از آدم نمیره تو جمع! با این تفسیراشون!
اومدیم فال رو گذاشتیم تو اینستا، چه پیام های باحالی نیومد! از همه باحالترش این بود:
خداییش من اگه با کسی تنها باشم و مطمئن باشم کسی دیگه ای جز ما نیست، طرف تو روم بگه دوستت دارم برمیگردم پشتم رو نگاه میکنم که شاید با من نبوده، بعد مردم چه اعتماد به نفسی دارن خخخ!