376. آمدم قصه ببافم که موجه بروم :))
دیروز روز دفاع از پایان نامه ی اون دوستم بود که منو دعوت کرده بود اما من نتونستم برم، آخه گفته بود بهمن ماه، بعد تاریخش عوض شد و شد دیروز که من برا بهمن ماه برنامه ریزی کرده بودم و خلاصه مجبور شدم ازش کلی عذرخواهی کنم و البته کلی هم افسوس خوردم! بالاخره یه بهونه ای جور شده بود که من بعد از مدت ها برم یه سر به دانشگاهمون بزنم و یه عالمه خاطرات رو واسه خودم زنده کنم! بدبختی من اینجاس که اون دسته از خاطراتمو که بیشتر از همه دوست داشتم با جزئیات دقیقش یادم می مونه و وقتی به اون محل وقوع حادثه برم عین فیلما که فلش بک میزنه، دقیقا همونجوری میاد جلوی چشمم، حتی اگه اون آدم مُرده باشه و من سالها سعی کرده باشم که فراموشش کنم!
اون طرف مذکور توی پست قبلی اومده لباساشو گذاشته روی میزی که من تخم مرغ های رنگیمو گذاشتم (جا قحطی بود آخه!) و تاکید هم کردم که این رنگا دیر خشک میشن، رفتم دیدم لباسش خورده چشم یکی از تخم مرغ ها رو متلاشی کرده!!! مجبور شدم دوباره کلا تخم مرغ رو پاک کنم و از اول رنگ کنم، این کار چه معنی میده؟؟ من نمیفهمم حسادت به تخم مرغ آخه؟؟؟ خب اگه میخوای بگو چندتا هم به تو بدم، چرا میزنی چشمشو در میاری آخه؟ گناه نداره؟
طرف تو استوریش توی اینستا هی پست هایی میذاشت در باب مسخره کردن چادری ها، برای اولین بار یه پیام ناشناس براش فرستادم که شما که اینقدر چادری ها رو مسخره میکنی، امیدوارم گرفتار یه دختر چادری بشی! اومده عذرخواهی کرده! ترسیده یه دختر چادری ازش دل ببره و آخ آخ قیافه ش دیدنی میشد!
دو سه روزه از الناز خبری ندارم، اونم از من خبر نداره، این به اون در!
همچنان معتقدم که خیلی از آدم هایی که می شناسم خیلی بدبختن! خودشونو محدود کردن به دلخوشی های ظاهری ولی اصلا دلشون خوش نیس و دارن خودشونو گول میزنن، چقد طفلکی ان اینا! دلخوشی رو باید ایجاد کرد، درونی، با چیزهای کم و پیش پا افتاده، وگرنه بهترین امکانات هم خوشی نمیاره اگه نتونی از درون خوش باشی! فلذا خوش بحال خودم...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.