390. مرسی که هستی!
از بدبختی های مایی که قیافه و قد و قواره مون سن واقعیمونو نشون نمیدن و ما رو ۵-۶ سال کوچیکتر نشون میدن اینه که توی هیچ بحثی مارو جدی نمیگیرن چون فک میکنن ما بچه ایم! وقتی دارن حرف میزنن فک میکنن خیلی بزرگتر ما هستن و هی میگی تو که نمیدونی! در حالیکه ممکنه ما حتی از اونا بزرگتر هم باشیم! بدتر از همه اینه که پسرای دبیرستانی به خیال اینکه ما همسن اوناییم میوفتن دنبالمون که شاید بتونن شماره ای چیزی ازمون بگیرن! خدا خیرشون بده اونایی که این یونیفرم های بد رنگ و بی ریخت رو برا بچه مدرسه ای ها اجباری کردن! حداقل این یونیفرم ها باعث میشه یه عده بیخیال ما بشن و توی راه اذیتمون نکنن!
یادمه ۲۲ سالم بود با مامان رفتیم یه خط به اسم من بگیریم، طرف پرسید به سن قانونی رسیدین؟ قیافه ی منو توی اون حال باید میدیدین! یا وقتی که داشتم از دانشگاه برمی گشتم خونه یه خانومه ازم پرسید راهنمایی ها تعطیل شدن؟ منم گفتم من چه بدونم! خانومه گفت مگه تو راهنمایی نیستی! راهنمایی؟؟ :|
فقط یه خوبی داره این ظاهر به اصطلاح بیبی فیس که کمتر ازمون میپرسن که چرا ازدواج نمیکنی؟ اگه هم گهگاهی بپرسن مام دروغ میگیم که هنوز بچه ایم، اونام یه نیگا بهمون میندازن و باور میکنن و بیخیال میشن!
تنها اتفاق خوبی که این روزا برام افتاده این یه دونه توت فرنگیه که قرمز شده! شده تنها انگیزه و تنها دلخوشیم تو دنیا...
(هرکاری کردم عکسش آپلود نشد نمیدونم مشکل از کجاس، فعلا عکسشو از اینجا ببینین!)
جا داره به این توت فرنگی بگم: "مرسی که هستی!"