400. کندوان!
دیروز خونمون هی مهمون میومد هی میرفت... خسته شده بودمااا، سفره ی هفت سینم رو هم که یه گوشه تو پذیرایی گذاشته بودم نزدیک ۵۰ تومن درآمد داشت! از سال بعد قرار شد یه دستگاه پوز کنارش بذارم که اگه کسی خوشش اومد و پول نقد همراهش نبود بتونه کارت بکشه :)) در همون اثنا تصمیم گرفتیم فردا (به عبارتی امروز) بریم بیرون که چون تولد مامانه خونه نباشیم و بیرون یه تولدی براش بگیریم... قرار بر این شد که بریم کندوان! آخرین باری که من رفته بودم اونجا تقریبا ۱۲ یا ۱۳ سالم بود، یه تصویر مبهمی از اون خونه های سنگیِ بالای کوه داشتم و زیاد چیزی یادم نمیومد...
امروز صبح ساعت ۷ راه افتادیم... تقریبا یه ساعت تو راه بودیم و رسیدیم اونجا، چه بادی، چه طوفانی، چه گرد و خاکی اونجا بود بماند اما در کل اینقد خوش گذشت که واقعا جاتون خالی بود! حالا جالب اینجاس به الناز میگم ما الان کندوانیم، میگه ما دیروز اونجا بودیم! بعد وقتی من میگم فلان روز فلان اتفاق افتاده میگه اره دیگه حالا خبرای کهنه رو به من میگی! الان منم حق دارم ناراحت بشم که بدون اینکه به من خبر بده رفته بوده (اما من ناراحت نمیشم، شاید دوست نداشته بگه)! ولی سوال اینجاس که عایا اینه رسم رفاقت؟! به خودشم گفتم که رفاقت ما جوریه که منم مثل مهمونای دیگه تون یهویی قراره خبردار بشم که مثلا فردا عقدته! یعنی اینقد از هم دور شدیم... ارشد با آدم ها چه میکنه!
داشتیم برمی گشتیم یاد مسافرت پارسالمون (دقیقا همین موقع از سال) به مشهد افتادم! یادش بخیر... همیشه میگم اگه مامان باهامون نبود، آبجی و داداش اینقد سرگرم خونواده ی خودشون بودن که حتما منو توی یه شهری جا میذاشتن و میرفتن! یعنی میخوام بگم اگه حتی درصدی توان ازدواج رو دارین اینکار رو بکنین، چون مجرد بمونین برا هیشکی اولویت اول نیستین، پدر و مادرم که همیشه نیستن، باید یکی باشه که شما براش اولویت اول باشین... اینا رو تو اینجور مسافرت های خانوادگی قشنگ میشه با تمام وجود حس کرد!