415. روز مزخرف!
شده مثلا یهو هوس یه چیزی بکنین اما هرچی یخچال و قابلمه ها رو بگردین ندونین دقیقا چی هوس کردین؟ شده حال و حوصله نداشته باشین و سرتونم درد بکنه و حتی از سردرد نتونین بخوابین؟ شده دلتون برای یکی از دوستاتون که چند وقت پیش به شدت باهم دعوا کردین تنگ شده باشه و غرورتون اجازه نده بهش بگین؟ الان من دقیقا همه ی این شرایط رو باهم دارم! توی اینجور مواقع برخلاف وقتای دیگه قشنگ احساس بدبختی میکنم... نه یه رفیق پایه دارم که هر وقت خواستم پایه باشه بریم بیرون بگردیم (الان الناز قهر میکنه اینو میخونه، اما باید عرض کنم که الناز خانوم تو درس و آموزشگاه و هزارتا برنامه داری که باید واسه دیدن تو از یه ماه قبل وقت گرفت)، نه یه مخاطب خاصی داریم که زنگ بزنه حال و احوالمونو سر جاش بیاره، نه مهیار اینا خونشون نزدیک خونه ی ماس که بپرم برم ببینمش و باهاش بازی کنم تا حالم خوب شه، نه حتی یه گربه دارم که باهاش سرگرم بشم، نه یکی که اشتباهی زنگ بزنه و یکم مزاحمم بشه و تنوعی ایجاد بشه، نه چیزی... فقط چندتا عروسک دارم که چون ساکتن نه تنها حالمو خوب نمیکنن، بلکه یکمم حالمو میگیرن! مامان خانومم که با دوستاش رفتن خونه ی یکی دیگه از دوستاشون و منم خونه "تهنا" موندم! بعد میگن خداروشکر که سالمی! آره... خداروشکر...