422. بخدا از منه دیوانه تو دیوانه تری :))
این گریه کردن موقع بدرقه ی عروس شده معضل! یادم میاد روز عروسی خواهرم، داداشم (بابای مهیار) که اون موقع سر خونه زندگی خودش بود و میلاد، عین دختر بچه ها اشک میریختن و مامانم قاطی اونا شده بود، اما من گریه نکردم (النازم بود و دید)، چون معتقدم نباید روز به اون خوبی رو الکی با احساسات خرابش کرد و عروس رو ناراحت کنیم! تا اینجا مقدمه بود :)
امروز کار منو آبجی طول کشید و همه که رفته بودن ما دو تا مونده بودیم، گفتیم آهنگ باز کنیم گوش بدیم تا زمان سریعتر بگذره، همینطور که آهنگا یکی یکی پلی میشدن، این آهنگ اومد:
گفتم آبجی من اینو خیلی دوس دارم، واسه عروسیم حتما بگین اینو تو تالار پخش کنن! همینجوری رفته بودیم تو حس، یهو گفتم آبجی وقتی من ازدواج کنم خیلیا گریه میکنن، مثلا مامان که به من خیلی وابسته س، حتی تو و عروسمونم گریه میکنین، یهو دیدم زد زیر گریه! گریه میکرداااا، گفتم بابا بیخیال حالا من یه چیزی گفتم، مگه گریه هاش تموم میشد!! گفتم دست بردار، هنوز نه من ازدواج کردم، نه عروسیمه، نه حتی خواستگار دارم!! یعنی جاتون خالی من از شدت خنده واقعا روده بُر شده بودم و اونم واسه هیچی داشت اشک می ریخت! چیکار کنم ... خواهر است دیگر...
+عنوان در رابطه با خواهری :)