...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

455. خبر خبر!

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ق.ظ

خوابم نمیبرد گفتم بیام دو تا خبر مهم بدم برم، یه خبر خوب یه خبر بد! 


خبر خوب اینکه ماه رمضون نصفش رفت... هوراااا... :)))


خبر بد اینکه ماه رمضون نصفش مونده :((((


امروز داداشم رفته تهران، عروسمون و مهیار هم اومدن که شبو بمونن خونه ی ما، از اون طرف هم چند روز پیش آبجی زنگ میزنه خونه مون و میبینم داره گریه میکنه، دلم ریخت گفتم چی شده چرا گریه میکنی؟؟ میگه " شما خیلی آدمای بدی هستین!" میگم چرا آخه چیکار کردیم؟ میگه منو با این بچه تنها گذاشتین!!! :))) اون داره گریه میکنه که نمی دونه با سهیل باید چیکار کنه منم از این حرفش دارم بلند بلند میخندم، حرصش گرفته گوشی رو قطع میکنه! زنگ زدم معذرت خواهی و اینا، گفتم خب ما بهت پیشنهاد دادیم تا چهلم این بچه خونه ی ما بمونین دیگه، خودت گفتی میخوام برم عادت کنم، حالا ما شدیم آدم بد؟ از اون روز هم آبجی و سهیل اومدن خونه ی ما! 

الان وضع خوابیدن های ما به این صورته که مامان وسط دوتا نوه هاش خوابیده، میلاد رفته اتاق من :| بابا تنها توی اتاقش، بقیه مونم به صورت موازی کنار هم ردیف شدیم! مهیار هم هی میره میاد موهای منو میکشه میگه "عمه سلام!" نصفه شبی یادش افتاده به عمه ش سلام بده! سهیل هم هی یا تو خواب از خودش صداهای مختلفی درمیاره یا گریه میکنه! حالا جای شکرش باقیه که فردا جمعه س! یعنی واقعا اعصابم می ریخت بهم... همینجوریشم از خدا طلب صبر دارم :)

اوضاعیه بیا و ببین! :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۱۱
بی نام

نظرات  (۹)

آره منم خیلی دوست دارم زودتر خوابم ببره.. اما سیستمم یه مقدار ریخته به هم.. خیلی درست نمیتونم بخوابم بعد افطار.. شاید مثلا 1 ساعت مونده به سحر.. خیلی تلاش کنم خوابم ببره.. صبح زودم باید برم سر کار ولی نمیتونم از اول ماه رمضون تاخیرم زیاد شده ولی خب از اونطرف تا 8 بعضی وقتا هستم سر کار.. هی هم بهشون میگم یه چند روز دیگه رو هم چشم پوشی کنید.. درست میشه.. :)

اوهوم.. البته من اون موقع ها فک کنم کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم.. :)) همچین میگم اون موقع ها کسیو نداشتم.. انگار الان دارم.. :) ولی کیف میداد خلاصه.. :)

خداروشکر.. :)

بعله.. استرس رسیدن به آنم آرزوست.. :))
پاسخ:
یه ساعت مونده به افطار که کم کم چشما میخواد گرم شه یهو گوشی آلارم میده که پاشو اگه میخوای زنده بمونی یه چیزی بخور😂
ایشاا... که این ماه رمضون رو باهاتون کنار بیان تا بعد ببینیم خدا چی میخواد😁
منم اون موقع ها کوچیک بودم اما همین که گوش میدادیم ببینیم بقیه چی میگن، یا مثلا لگد میزدیم به همدیگه، یا یهو صداهای هنجار و ناهنجار از خودمون درمیاوردیم و همه رو میخندوندیم خودش عالمی داشت😂

ایشاا... به آرزوهامون برسیم😊
سلام.. :)

منم خوابم نمیبره.. بعد سحر خوابم میبره.. :\

بعله.. ماه مهمونی خداست.. عاخه خدا این چه مهمونی ایه.. هیچی نمیزاری بخوریم که.. :(

:))

البته خداروشکر میتونیم روزه بگیریم.. :)

وقتی گفتین به صورت موازی کنار هم ردیف شدیم.. یاد خونه مادر بزرگمون افتادم.. قدیما که میرفتیم.. همینطوری به صورت موازی کنار هم میخوابیدیم.. چقدر خوب بود اون قدیما.. :(

امیدوارم زودتر اوضاع مرتب بشه.. اصن ان شاء الله تشریف ببرید خونه بخت.. بتونید آرامش داشته باشین.. :) البتههه اگر در اون حالت هم فک و فامیل ها اجازه بدن.. :)


پاسخ:
سلام علیکم:)
من مجبوری میخوابم که از اون طرف بتونم بیدار شم بدم سرکار😁 فک کنم شما کل سی روز رو شب زنده دارین میکنین و ثوابی که میبرین خیلی بیشتر از ماهاییه که سه شب احیا بیدار میمونیم :))

من عااااشق این موازی خوابیدن ها بودم، مخصوصا که همه پچ پچ میکردن و معمولا هم تا نصفه های شب فقط حرف میزدیم با هم...

اوضاع تقریبا مرتب هست... من همین اوضاع رو هم دوست دارم :)) 
اونو که ایشاا...😁 ولی خب اوایلش اونقد استرس هست که تا مدتی از آرامش خبری نیست :) البته همون استرسشم ارزوست😁
داداش منم طبقه بالای ما زندگی میکنه دوتابچه هاشم 20 ساعت خونه ما هستن و فقط برای شام ناهار میرن خونشون :D
قشنگ درک میکنم چی میگی :)
پاسخ:
وای چه جالب... کاش میشد ما هم داداشم اینا نزدیکه ما بودن... 
از اونجایی که کلا من بچه دوست😍 خیلی به شما غبطه خوردم الان...
چون داداشم اینا خوندنش خیلییییی از خونه ی ما فاصله داره! 
عمّــــه ســــــلام:)))
پاسخ:
اون تشدید خیلی مهمه :))
سلام بر شما برادرزاده :))
۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۴ محسن رحمانی
ان شاالله موفق باشید.
پاسخ:
ممنونم!
سلام زهرا خانم
بچه ها خیلی نازن.من انقدر بچه هارو دوست دارم...
دلم میخواد مهیار شما رو هم ببینم :)
زهرا خانم لطفا واسه من و دوستام دعا کنید یه آزمون بزرگ توراه داریم...
پاسخ:
سلام عزیز دلم
منم عاشق بچه هام😍
ایشاا... توی یه پست واسه تولدش عکسشو میذارم😊
ایشاا... موفق باشی عزیزم 😊
اوشاق حسرتی چکن .....  :))
الله صبر ورسین
دقیقا بولورم ندیسن
بیزیم ده نوه لر بویون بیزی روانی الدیلر
ولی شیرین دیلر
آدما خوش گچیر:)
پاسخ:
اون اوشاق حسرتی چکن منم😂😂 یعنی سون سوز میباشم😂😂
خدا نوه های شما رو حفظ کنه ولی اگه اینا نبودن واقعا زندگیمون این قشنگی هایی که الان داره رو نداشت😊 فک کن دیشب مهیار گیر داده بود که میخوام پیش عمه بخوابم، سرمو از گوشی بلند کردم دیدم چه ناز پیشم گرفته خوابیده... یعنی به زور جلوی خودمو گرفتم که نخورمش😂😂
آقا منم بیام؟ :(
پاسخ:
اگه میتونی بیا... یه تشک هم کنار خودم برا تو میندازم تا صبح باهم حرف بزنیم😁
خدا حفظشون کنه این نوه های عزیز رو :)

حالا یه سوال ... خواهر زاده عزیزتره یا برادر زاده ؟ :))
پاسخ:
خدا خونواده ی شما رو هم حفظ کنه...
والا میگن هر گل یه بویی داره راسته بخدا... من خودم از عمه محبت ندیده بودم، همیشه از عمه بودن بدم میومد، عاشق این بودم که خاله بشم... اما الان مهیار که یبار بهم میگه عمه همچین لذتی میده که قابل وصف نیست... خاله بودنم که از اول دوست داشتم... شما حساب کنین اگه یه روز سهیل بهم بگه خاله دیگه چی میشه :)) 
واقعا هردوشون برام عزیزن... اصلا نمیشه گفت کدومش از اون یکی عزیزتره😊

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.