466. پست خاک بر سری!
جمعه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۳۰ ب.ظ
ممکنه واسه خیلیا جالب نباشه... دوست ندارین نخونین ولی اگه خوندین لطفا هی کامنت نذارین که انتقاد کنین... با تشکر :)
خیلی از برنامه ی ماه عسل خوشم نمیومد، الانم اصلا خوشم نمیاد! مگر اینکه مامان که داره نگاه میکنه یهو صدام میزنه که بیا اینو ببین، منم به احترام حرف مامان میرم میبینم اما اعصابم خورد میشه! خیلی دلم میخواست راجع به این دو نفر ساعت ها بشینم حرف بزنم اما اون موقع که این برنامه پخش شد حوصله شو نداشتم!
این زن و شوهر (تو عکس پایینی) داستانشون اینجوری بود که پسره سرطان داره، دکترا کلا بهش میگن که تو خوب نمیشی و میمیری، توی همون حال و با موهای ریخته و ناامید از زندگی از دکترش خواستگاری میکنه و بالاخره بعد از مبارزه با سرطان و راضی کردن خونواده ها و حل کردن بقیه ی مشکلات، نه تنها دختر مورد علاقه ش (خانوم دکتر) رو بدست میاره، بلکه بیماری هم کاملا درمان میشه!
این یکی عکس (پایین) یه پسریه که تو دوران کارشناسی ۲۲۰ کیلو وزنش بوده و عاشق یه دختری میشه، چون خونواده ی دختره راضی نمی شن دخترشونو به همچین پسر چاقی بدن، پسره بخاطر اون ۱۲۰ کیلو کم میکنه و ادامه تحصیل میده و الان مدرک دکترا داره و استخدام رسمی دولت هست و باز هم خونواده ی دختر راضی نمی شن و پسره میگفت من اونقدر خواستگاری این دختر میرم که اونو بالاخره بدست بیارم!
نمیخوام بگم که خاطرخواه نداشتم، داشتم؛ یکیشون به بهونه ی اینکه ممکنه بمیره (بدون داشتن هیچگونه بیماری ای) خودشو گم و گور کرد، یکی هم اصرار داشت که چشماش مشکل داره و ممکنه بیناییشو از دست بده! اما الان بعد از سالها نه مورد اول مُرده، نه دومی کور شده!
از همه بدتر این مورد سومه! یه خاطر خواه سمج که از سال ۸۹ از طریق دوستم اعظم که مشهدی بود و ما اون سال برا عروسیش رفتیم مشهد و حالا این آقا چطور منو دید و دل داد و شماره مو پیدا کرد و اینا خیلی مهم نیست! من هیچوقت دوسش نداشتم و هرچقدر هم اصرار میکرد بگم دوسش دارم نمی گفتم چون واقعا دوسش نداشتم، اما به احساسی که داشت احترام میذاشتم و نمیخواستم حالا که مثلا عاشق شده خاطره ی بدی داشته باشه! اون زمان من ۲۰ ساله و اون ۲۱ ساله، اون هم خونه داشت، هم ماشین! یعنی مشکل اقتصادی نداشت ولی خب واقعا من دوسش نداشتم! هرطور میخواستم قانعش کنم که وصلت ما نمیشه و فرهنگ هامون زمین تا آسمون فرق میکنه قبول نمیکرد، حتی چند باری هم بخاطر من از مشهد اومد تبریز بدون اینکه به خونواده ش بگه! خدمت که رفت از اونجا اول به من زنگ میزد، خیلی میپیچوندمش، اصلا از رو نمیرفت؛ تا اینکه یه روز بهش گفتم به خونواده ت بگو عب نداره من خونواده م راضی ان! هی امروز و فردا کرد، یعنی عرضه داشت تنهایی پاشه بیاد تبریز اما عرضه نداشت به خونواده ش بگه من یه همچین دختری رو سالهاس که میخوام... درسته بهونه ی خوبی دستم داد که راضیش کنم ولم کنه، ولی اون علاقه هایی که مهمان های ماه عسل داشتن و جنمی که اونا از خودشون نشون دادن، اینم علاقه ی مسخره ای که به من داشتن و خاک تو سر همچین علاقه ای بکنن! حالا دیشب پیام فرستاده تبریک گفته، حقش بود چندتا فحش بارش میکردم که بره گورشو گم کنه با این علاقه ش به من، که به درد عمه ش میخوره، حیف که حتی فحش هم براش کم بود! یعنی برای همه ی اونایی که الکی میگن دوستمون دارن و هیچ غلطی نمیکنن و بی عرضگیشونو کاملا نشون میدن فحش هم چیز خیلی کمی یه!
+ چون از فوتبال و مشتقاتش نفرت خاصی دارم میخواستم امروز چیز متفاوتی بنویسم که مجبور نشم بگم که آرزو دارم کدوم تیم ببازه!
۹۷/۰۳/۲۵